eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.6هزار دنبال‌کننده
315 عکس
643 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
جوری که احمد عجله میکرد برای این ازدواج، خودم هم مثل حبیبه خانوم فکر میکردم که تو مضیقه است و خب مثل هر زنی صبح اون روز کلی به خودم رسیده بودم و بهترین لباس و ظاهر رو اماده کرده بودم هر چند از وقتی که اومده بودم هم احمد هیچ تلاشی نکرده بود که بخواد حتی بهم نزدیک بشه ولی توقع هم نداشتم شب اول رو تنها بخابم به اتاق خواب رفتم و برای خودم رختخواب پهن کردم و سعی کردم بخوابم .. صدای احمد رو میشنیدم که برای ملیکا کتاب میخوند .. حس تنهایی خفه ام میکرد حتی بیشتر از وقتهایی که تنها تو خونه ی مادرم میخوابیدم .. تلاش کردم زودتر بخوابم که صبح قبل از احمد بیدار بشم و صبحانه رو آماده کنم .. صبح هنوز هوا کامل روشن نشده بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم .. احمد یه قدم به عقب رفت و آروم گفت ببخشید بیدارت کردم .. میخواستم از کمد لباس بردارم .. زود از رختخواب بلند شدم و گفتم نه ..بیدار بودم ..الان صبحونه رو آماده میکنم .. احمد به طرف کمد دیواری رفت و گفت بیا بخواب .. تو محل کارم میخورم فقط ساعت ده ملیکا بیدار میشه ، براش نیمرو درست کن دوست داره ..ناهارم اگه زحمت نیست براش ماکارونی درست کن عاشقشه.. به دیوار تکیه دادم و گفتم اگه ..نخورد چی؟ احمد پیراهنش رو برداشت و اومد روبه روم ایستاد و گفت چرا نخوره ؟ میگم دوست داره... سرم رو پایین انداختم و گفتم آخه دیروز میوه ها رو .. احمد لبخندی زد و گفت آهان ..نه بهش گفتم ..بچه اس زهره ..تا حالا شبیه تو ندیده بود ..بهش گفتم آدمها متفاوتن و هر کدوم یه جور خوشگلن .. دستش رو گذاشت روی شونم و گفت مثل تو که یه جور خاص خوشگلی .. با این حرفش خون تو رگام دوید و حس کردم گونه هام سرخ شدند ..اولین حرف قشنگ و تعریفش از من بود .. با خجالت گفتم ممنون .. دلم میخواست این گفتگو ادامه پیدا کنه و لمس دستهاش رو بیشتر حس کنم ولی احمد به ساعت نگاه کرد و گفت اوه اوه دیرم شد ..من میرم ..حواست به ملیکا باشه .. از اتاق بیرون رفت و بعد از عوض کردن پیراهنش ، خداحافظی کوتاهی کرد و رفت .. نفس بلندی کشیدم و اول به اتاق ملیکا سر زدم و بعد از این که مطمئن شدم خوابه تمام خونه رو گشتم میخواستم دقیق بدونم چی داریم و چه وسیله ای کمه تا از جهیزیه ام بیارم .. دراور رو که میگشتم دو تا از کشوها قفل بود .. کلیدی نداشت .. فکر کردم مدارک مهم رو اونجا نگهداری میکنه و کلیدش دست خودشه .... ادامه ساعت ۸ صبح ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾