#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیوسوم
ملیکا زودتر از ساعت ده بیدار شد و وقتی از اتاقش بیرون اومد چند لحظه خوابالو فقط نگاهم کرد..
با مهربونی لبخندی بهش زدم و رفتم نزدیکش و گفتم صبح بخیر عروسک کوچولو ..بریم اول مرتبت کنم بعد بهت صبحونه بدم ..
ملیکا سرش رو بلند کرد و پرسید همیشه اینجا میمونی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم تو دوست نداری؟
شونهاش رو بالا انداخت و گفت من دوست دارم مامانم پیشم بمونه ..
زانو زدم و کنارش نشستم و گفتم پس بابا چی؟ اونم تو رو دوست داره و میخواد پیش تو باشه..
ملیکا چشمهاش رو ریز کرد و گفت پس بابا چرا پیش مامانم نموند ؟
دستی به موهای صافش کشیدم و گفتم خب ..من نمیدونم شاید نمیتونستن با هم زندگی کنن .. دلشون خواست خونه هاشون رو جدا کنن..
ملیکا لب برچید و گفت نه ..بابام مامانمو دوست داره ..دلش میخواست پیشش باشه ..خودم دیدم..همیشه من میخوابم عکسهای مامانم نگاه میکنه و گریه میکنه ..
حس کردم یکی به قلبم چنگ زده و فشار میده .. برای چند دقیقه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم ..
ملیکا بدو به طرف دستشویی رفت و گفت واای داره میریزه...
تمام تنم یخ زده بود ..اگر احمد اینقدر عاشق زنش بوده چرا جدا شدن؟ چرا به این زودی جاش رو پر کرده بود؟ از ناراحتی بغض گلوم رو گرفته بود ..
به آشپزخونه رفتم و یه مشت آب به صورتم زدم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم ..
وقتی لقمه به دست ملیکا میدادم تک تک اجزای صورتش رو نگاه میکردم و با خودم گفتم اگر به این زیبایی باشه من چطور میتونم جاش رو تو قلب احمد بگیرم ..
نه ..من نمیتونم عقب بکشم ..من بعد از کلی مصیبت ، دوباره صاحب زندگی شدم و باید هرطور شده حفظش کنم ..باید اینقدر به احمد محبت کنم که همسر قبلیش رو فراموش کنه ..
تصمیمم رو گرفتم و به ملیکا گفتم میخوام برات ماکارونی درست کنم ..
ملیکا دستهاش رو بهم کوبید و گفت آخ جون با ته دیگ سیب زمینی ..
+بلللله ..چند تا ته دیگ بهت میدم ..برای شام هم غذایی که بابا دوست داره رو میپزم ..چی دوست داره تو میدونی؟؟
ملیکا گفت بابا کباب دوست داره ..
بعد از ناهار ، خونه رو حسابی تمیز کردم و شام کباب تابه ای پختم.. دوش گرفتم و دوباره موهام رو سشوار کشیدم و آرایش کردم و بلوز و شلوار سفید رنگی پوشیدم و منتظر احمد موندم ..
ساعت هشت بود که در رو باز کرد .. با خوش رویی جلو رفتم و گفتم سلام عزیزم ..خسته نباشی...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾