eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.6هزار دنبال‌کننده
315 عکس
643 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
خشکم زده بود..نمیدونستم چی بگم.. ادامه داد میدونه من رنگ موی عسلی دوست دارم ..دیدی رفته همون رنگی کرده .. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار روی گونه هام میریخت... احمد نگاهم کرد و گفت گریه کن .. تو هم گریه کن به بدبختیمون.. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم اگه عاشقش بودی چرا طلاقش دادی؟ چرا با من ازدواج کردی؟ چرا احمد؟ احمد با دستش بینیش رو پاک کرد و گفت همه اش تقصیر لیلا بود .. آخ لیلا ..لیلا.. ادامه نداد و گریه کرد.. با اینکه قلبم داشت آتیش میگرفت ولی حس کردم بهترین وقته که از همه چی خبر دار بشم .. دستم رو گذاشتم روی پاش و آروم گفتم مگه لیلا چیکار کرد؟ لبخند تلخی زد و گفت میدونی زهره از وقتی یادم میاد، از وقتی دست راست و چپم رو شناختم عاشق لیلا بودم .. زل زد به عکس توی دستش و گفت اصلا روزی نبوده که من به لیلا فکر نکنم ..وقتی میومدن خونمون اینقدر به داییم و زنداییم احترام میزاشتم که بدون اینکه به کسی حرفی بگم همه فهمیده بودن من لیلا رو میخوام ..فقط ..داییم نظامی بود ..به خیلی چیزا گیر میداد و حساس بود .. دوباره خندید و گفت منم پیشش خیلی فیلم بازی میکردم ..نماز میخوندم .. ولی .. بعضی وقتها .. گول دوستای عوضیمو خوردم که میگفتن معتاد نمیشی تفریحیه ابروهاش رو داد بالا و نگاهم کرد و گفت نه همیشه ها.. بعضی وقتها که دمغ بودم یا بعضی وقتها که شنگول بودم .. اما نمیزاشتم کسی بدونه ..پنهونی میکشیدم ..لیلا رو که گرفتم خیالم راحت شد که مال خودمه ..مخصوصا که زود هم بچه دار شدیم ..آخ که چه روزهایی بود ..خوشبخترین مرد دنیا بودم .. اولین بار وقتی خواهرزادم مرد پیش لیلا اینکارو کردم لیلا کلی باهام دعوا کرد ...گریه کرد.. عکسی که دستش بود رو زمین گذاشت و یه عکس دیگه برداشت و به عکس لیلا گفت بمیرم برای اون اشکهات ..من چقدر خر بودم .. بهت قول داده بودم ولی .. دوباره نگاهم کرد و گفت تا حالا معتاد بودی ببینی چکار میکنه بات؟؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم گفت منو سیاه بخت کرد منو بدبخت کرد _نتونستم زهره..نتونستم به قولی که دادم عمل کنم ..هی بهش قول میدادم ولی دوباره میکشیدم .. یه مدت گریه و زاری میکرد ولی زود میتونستم دلش رو به دست بیارم .... میگفتم تفریحیه ترک میکنم .. اونم باور میکرد. دفعه آخر که بهش قول دادم گفت اگه این بار میرم خونه ی بابام و بهش میگم .. مطمئن بودم این کارو نمیکنه ..آخه لیلا هم عاشق من بود. .. میدونستم آبروم رو پیش خانواده ها نمیبره ولی اون نامرد بود ..نامرد..رفت و گفت ..همه رو انداخت به جونم .. حتی خانواده ی خودم رو .. دایی پاش رو کرد توی کفش که باید طلاق دخترم رو بدی.. درخواست طلاق دادن.. برگشت به طرفم و با همون چشمهای اشکی گفت زهره بهش گفتم ..گفتم این چیزی نیست که بخواهی بخاطرش طلاق بگیری من ترک میکنم .. دایی گفت هیچ زن خانواده داری قبول نمیکنه با آدمی مثل تو زندگی کنه .. دستم رو گرفت و گفت ببین تو داری زندگی میکنی مگه نه؟ امروز بهش گفتم ... گفتم ببین زن گرفتم و داره باهام زندگی میکنه بدون اینکه بهانه بیاره .. دستم رو عقب کشیدم و اشک صورتم رو پاک کردم .. هر چی که باید بفهمم رو فهمیده بودم .. احمد فقط برای لجبازی با داییش با من ازدواج کرده بود .. به سالن رفتم و تو تاریکی برای بخت و اقبال خودم گریه کردم .. چه کار باید میکردم ..میموندم و شاهد گریه های شوهرم در فراق لیلا میشدم یا.. نه هیچ یایی وجود نداشت ..دیگه نمیتونستم یکبار دیگه این سرافکندگی رو تحمل کنم مخصوصا که مامان خبر داده بود برای رضا قرار خواستگاری گذاشتند .. دلم نمیومد اون برق خوشحالی رو که امروز تو چشمهای مامان دیدم رو دوباره بی فروغ کنم .. چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن و تحمل این حقارت... چشمهام رو بستم و به یاد حسین افتادم ..پشیمون بودم ..ای کاش تو زندگی با حسین بیشتر تحمل میکردم ..حداقل حسین دوسم داشت .. با این فکرها و ای کاش ها خوابم برد .. صبح ساعت نزدیک نه بود که احمد رو دیدم که در حالیکه چشمهایش رو با دست فشار میداد به سمت دستشویی رفت.. دلم نمیخواست بیدار بشم.. چشمهام رو محکمتر بستم خیلی آروم آماده شد و از خونه خارج شد .. همین که در رو بست، بلند شدم و رفتم اتاق خواب. تمام عکسها رو جمع کرده بود کشو رو دوباره قفل کرده بود دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت .. خونه برام حکم زندانی رو پیدا کرده بود که به اجبار و حکم قانون باید تحملش میکردم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾