#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_سیویکم
احمد در آپارتمانش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم ..
پام رو که گذاشتم تو، نگاهی به کل خونه انداختم .. آپارتمان جمع و جور و مرتبی بود که با وسایل ساده چیده شد بود ..
همونطور ایستاده بودم که احمد گفت برو بشین الان میام همه ی جای خونه رو بهت نشون میدم ..
آروم به سمت مبل ال مانندی که به دیوار چسبیده بود رفتم و هنوز ننشسته بودم که احمد در اتاق خواب رو باز کرد و گفت دخمل بابا ، خوابیدی؟ پاشو میخوام برات پیتزا بخرم ...
از اینکه دخترش رو تنها تو خونه گذاشته بود تعجب کردم ..
چند دقیقه بعد احمد دست دختر بچه ی خوشگلی رو گرفته بود و به سالن اومدند ..
دختر بچه خیره نگاهم میکرد .. احمد کمی خم شد و گفت ملیکا...
دختر آروم سلام کرد ..
لبخندی به روش زدم و گفتم چه دختر خوشگلی .. با دست به کنارم زدم و گفتم بیا اینجا بشین ببین برات چی خریدم ..
ملیکا به پای احمد چسبید و حرفی نزد ..
از کیفم عروسکی که چند روز پیش خریده بودم رو بیرون آوردم و گفتم اینو برای تو خریدم ..
ملیکا به احمد نگاه کرد و وقتی احمد با چشم بهش اجازه داد اومد نزدیکتر و عروسک رو ازم گرفت و همونجا نشست و مشغول بازی شد ..
احمد به آشپزخونه رفت و چای دم کرد و گفت لباسهات رو عوض کن و بیا آشپزخونه ، جای وسایل رو بهت نشون بدم ..از فردا که من نیستم اذیت نشی...
ایستادم و گفتم برم اتاق خواب؟
احمد سرش رو تکون داد و گفت آره .. آره .. همین بغل اتاق ملیکا..
در اتاق رو باز کردم .. غیر از یه دراور چیز دیگه ای نداشت .. یک طرف اتاق هم کمد دیواری بود که روی درش آینه کار شده بود .. کف اتاق موکت بود ..
لباسم رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم ..
احمد میوه های شسته شده رو توی ظرف میچید .. لبخندی زد و گفت امروز مثل مهمونی، باید ازت پذیرایی کنم ..
توی دو تا لیوانی که کنار سماور بود چای ریختم و گفتم چرا مهمون؟ قراره اینجا خونم باشه ...
احمد لبخندی زد و گفت واسه من زیاد پررنگ نریز...
ظرف میوه رو ، روی میز سالن گذاشت و کنار ملیکا نشست و باهاش بازی کرد ..
ملیکا با صدای آرومی پرسید بابا این همون خانومس که قراره پیش من بمونه؟
احمد گفت زهره میخواد دوست تو بشه ، وقتی من میرم سرکار پیشت بمونه و باهات بازی کنه ..
رو کرد به من که با سینی چای وارد سالن شدم و گفت مگه نه زهره؟
به روی ملیکا لبخند زدم و گفتم هم بازی میکنیم، هم نقاشی میکشیم ، هم شعر میخونیم ..
ملیکا خیره نگاهم کرد و به احمد گفت مامانم رو میاوردی ، اونم شعر میخونه برام تازه خوشگلم هست
لبخند رو لبهام جمع شد و احمد سر دخترش رو بوسید و بدون حرف بلند شد و تلویزیون رو، روشن کرد ..
حس حسادت قلبم رو فشرد ..خیره ی صورت ملیکا بودم ..اصلا شبیه احمد نبود ..حتما شبیه مادرش .. صورت گرد گندمی داشت با چشمهای درشت عسلی .. یه طرف صورتش هم چال گونه داشت که با کوچکترین لبخند ظاهر میشد و صورتش رو قشنگتر میکرد ..
با خودم گفتم اگه مادرش شبیه این بوده احمد چطور تونسته به این زودی فراموشش کنه ..
احمد که با فاصله از من نشسته بود گفت زهره خانم چای میدی تا سرد نشده..
از فکر در اومدم .. میخواستم زندگی جدیدم رو با عشق بسازم و از کنار مسایل جزئی راحت بگذرم ..
لیوان چای رو برداشتم و کنار احمد نشستم و گفتم بفرما ..
احمد سریع خودش رو عقب کشید و آروم گفت چیکار میکنی زهره .. نچسب بهم پیش بچه ، زشته...
خجالت کشیدم .. درست میگفت ..
عقب رفتم و مشغول پوست کندن میوه شدم و میوه ها رو به شکل گل توی بشقاب چیدم و به طرف ملیکا رفتم و گفتم ببین میوه ها چه خوشگل نشستن تا تو همشون رو بخوری...
ملیکا زل زد به میوه های توی دستم و یهو با انگشت اشاره کرد به دستم و گفت دستات کثیفه ، من نمیخورم ..
احمد گفت ملیکا .. لبش رو گزید و گفت باید از زهره جون تشکر کنی و بگیری بخوری ..
ملیکا ناراحت شد و گفت نمیخورم .. روی دستاش گلی... نیگاه چقد خال خالیه ...
احمد اخمش رو پررنگتر کرد و گفت ملیکا بسه ..
نگاهی به من کرد و گفت ببخشید زهره .. بچه است .. تا حالا ندیده واسش عجیبه کم کم عادت میکنه ..
بعد بلند شد و اومد کنارمون نشست و از میوه ها گذاشت تو دهنش و گفت به به .. دستت درد نکنه زهره جون..
تا شب دور و اطراف ملیکا نرفتم .. برای شام احمد پیتزا سفارش داد و من کمی تو سکوت خوردم ..
احمد کمک کرد ملیکا مسواک بزنه و به سمت اتاق خوابش میبرد که اومد سمت من و آروم گفت تو کمد دیواری رختخواب است برای خودت پهن کن ..
من امشب کنار ملیکا میخوابم ..
چشمهام بی اراده گرد شد که احمد ادامه داد نمیخوام حسودی کنه .. بزار کم کم عادت کنه تا بعد...
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه و به اتاق خواب رفتم .
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾