eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 موزیک ویدئوی حامدزمانی به نام " آزادی " پاک میکنن اشکاتو تا باور کنی شادی گاهی اسیرت میکنن با اسم آزادی تو روز روشن با سیاه ها عکس میگیرن شب ها که مستن بچه هایی تشنه میمیرن دامه، اگه پیش پرنده دونه میریزن گل میخرن تا که نفهمی اهل پاییزن میخوان درختا حامی حزب تبر باشن از دریا ماهی های تو حوض بی خبر باشن بسیار مفهومی و جذاب👌 لطفا ببینید و نشر بدید! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
🔴 ساعت ورود کاروان تیم ملی فوتبال ساحلی به ایران مشخص شد کاروان تیم ملی فوتبال ساحلی ایران، بعدازظه
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد فوتبالیست ساحلی/شد ننگ تیم ملی ✊ بازیکن بی غیرت نمیخوایم نمیخوایم ✊ ساحلی یادت باشه/ برزیل سرورته ✊ فوتبالیست ساحلی/ گمشو از تیم ملی ✊ فوتبالیست سیر میشه هار میشه دشمن ایران و هوادار میشه ✊ فوتبال ساحلی بی غیرت شده دشمن بی حیای ملت شده ✊ ننگ بر بی غیرت/ ننگ بر بی غیرت ✊ اگه راست میگی دلارها رو نگیر نه که جفتک بزنی به پرچمت ای بی غیرت، بی حیا خاک بر سرت ✊ فوتبالیست بی غیرت/ خجالت خجالت ✊ ‌ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد 💢‏دستیابی ایران به موشک‌های ۵۵۰۰ تا ۱۲۵۰۰ کیلومتری میان برد و قاره پیما 🚀 در روزهای اخیر در پایگاه فضایی شاهرود شاهد پرتاب ماهواره بر قائم ۱۰۰ ‏(در واقع موشک قاره پیمای تاکتیکی) بودیم که شتاب فوق العاده خوبی‌ گرفته و کمی‌ پس از شلیک نازل متحرک موتور رافع فعال شده و موشک به سرعت تغییر جهت می‌دهد. 🚀 ‏این شتاب چشمگیر نشان‌دهنده استفاده از سوخت جدید با چگالی انرژی بالا، طراحی‌ گرین مناسب با تولید تراست فراوان و استفاده از یک موتور تمام کامپوزیت است که به سبک سازی موشک کمک فراوانی کرده. 🚀 امروز رسما سپاه پاسداران به موشک‌های میان برد ۵۵۰۰ تا ۱۲۵۰۰ کیلومتری در قالب دو مرحله و سه مرحله سوخت جامد دست پیدا کرد و قطعا توان حمله به خاک اروپا و پایگاه‌های آمریکایی در دیگو گارسیا با استفاده از یک موشک دو مرحله‌ای موتور ‏رافع و موتور سلمان را به دست آورد! 🚀 این دستاورد بسیار بزرگی‌ است و کمتر کشوری به آن دست پیدا کرده است و به هیچ وجه نمیتوان به ‏سادگی‌ از کنار آن گذشت و غربی‌ها را بسیار مضطرب و مستاصل خواهد کرد. 🚀 در واقع موشک آزمایش شده، چیزی شبیه MGM-134 Midgetman آمریکایی است که بردی بالغ بر ۱۱۰۰۰ کیلومتر با کلاهک هسته‌ای چند صد کیلوتونی دارد! 🚀 نکته جالب دیگر، پرتاب در یک روز ابری انجام شده و تا لحظه پرتاب هیچ سرویس اطلاعاتی‌ غربی از زمان پرتاب گزارشی را به رسانه‌های غربی انتقال نداده بود. " نوترینو " ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 موزیک ویدئوی حامدزمانی به نام " آزادی " پاک میکنن اشکاتو تا باور کنی شادی گاهی اسیرت میکنن با اسم آزادی تو روز روشن با سیاه ها عکس میگیرن شب ها که مستن بچه هایی تشنه میمیرن دامه، اگه پیش پرنده دونه میریزن گل میخرن تا که نفهمی اهل پاییزن میخوان درختا حامی حزب تبر باشن از دریا ماهی های تو حوض بی خبر باشن بسیار مفهومی و جذاب👌 لطفا ببینید و نشر بدید! ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا ازترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 بخش سیزدهـم ✨اشارہ بهــــــــــــــــــــ👇 ⚡امتحان ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به خدا 🌸سلام به زندگی 🌸سلام به صبح و تازگی 🌸سلام به نعمتهای خوب خدا 🌸سلام به شما خوبان 🌸صبحتون بخیر ،ایام به کام 🌸روزتون پر ازخیرو شادی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و ظهرتان بخیر به دشت شقایق که نشان از شهادت است پشت و پناه خون شهدا باشید همانها که جان دادند و ذلت بر این خاک نخواستند. ایران من افتخار ما ایرانی فهیم، بزرگواران عزیز تمام حواسمان به فرمایشات نائب امام زمان باشه و لحظه ای او و هدفش که آماده سازی برای ظهور است را رها نکنیم. وظیفه ما جهاد تبیین است. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیستم دوزاریم افتاد که چ
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد... نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی! انرژی زا زدی دختر! لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته... چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ویکم بسم اللهی گفتم
Z H: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد... مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود! الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟! نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه... پیر و جوان... آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! محیط آلوده! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند... و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
Z H: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_ودوم اینجای روض
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد رسیدم خانه... امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ... با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم... نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند! چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم! سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور! امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه! من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه! طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم و‌گفتم: بابا! مسافرت! بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد! سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام! نگاهم متمرکز امیر رضا شد... امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد! من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه! با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم! گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟ گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم! گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم! بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی می‌کرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد... زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن! من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد... امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم. شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم... نگاهم به لپ تاپ بود... گفت: سمیه! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم! می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه! ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد... نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن! دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام! گفت:... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد #مثل_یک_مرد #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وسوم رسیدم خانه... ا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــد گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری! نگاهش کردم و‌گفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید! دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی! گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه! گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی.. خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده... گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا! زد روی پام و‌گفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!! بعد با لبخند پیشونیم رو‌بوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد... تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید می‌خوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی! نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ... ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم... نویسنده: ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ https://splus.ir/pand1 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e