eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا عزیزانم را از چشم بد، محافظت بفرما... دلشان خوش تنشان سالم تقدیرشان زیبا بفرما... الهی آمین🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃زنـــــدگے 💞ڪوچۂ سبزیست 🍃میانِ دل‌ و دشت 🌸ڪه در آن عشـــق 💞مهم است‌ و گـذشـت 🍃زنــــدگے زمزمه خوبـے هاست 🌸زنـــدگے راه رسیدن به خــداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرین... این دلخوشی میتونه: یه سلام یه احوالپرسی یه حواسم بهت هست … یه صدای گرم و دوستانه... و یه حس خوب باشه … دوستی ها رو دست ڪم نگیرین … همین … بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنن … ولی گنجشک ها جدی جدی میمیرن … ! آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنن … ولی دلها جدی جدی می شڪنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« زندگی » و « زمان » معلم های شگفت انگیزی هستند. « زندگی » به ما می آموزد از « زمان» درست استفاده کنیم. و « زمان » به ما ارزش « زندگی » را می آموزد. آرامش نپرداختن به مسائلی است که حل کردنش سهم خداست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وهابیت، خانه کعبه رو میخوان خراب کنن 😂شتر در خواب بيند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه بزودی از رو زمین محو میشید خونه خدا صاحب داره، ابابیل داره عاشق داره مسلمین با پرنده های آهنین همچو ابابیل بر سرتان خراب میشن یاوه گویی لقلقه زبانتون شده ببندید تا دندان واجب نشدید
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_ده (113) شروین ماشین را جلوی ت
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا روز عروسی سها حس می کرد خوشبخت ترین زن دنیاست. برعکس عروسیش با پرهام که در تمام مدت مراسم پرهام هیچ توجه ای به او نداشت. شروین یک لحظه از سها غافل نمی شد و تمام سعی اش را می کرد تا خاطره خوبی در ذهن سها به جا بگذارد. همان شب وقتی از تالار خارج می شدند، حاج صادق که جلوی تالار به انتظارش ایستاده بود را دید. بعد از دادگاه طلاقش، حاج صادق را دیگر ندیده بود و هیچ خبری از خانواده پرهام نداشت. حاج صادق عصا زنان جلو آمده بود و پیشانیش را بوسیده بود و زیر گوشش گفته بود که از امشب می تواند سرش را با خیال راحت روی بالش بگذارد و بخوابد و از او خواسته بود از ته قلب او و پرهام را ببخشد شاید که پرهام هم بلاخره به آرامش برسد. بعد از آن شب هم سها دیگر نه حاج صادق را دید و نه خبری از پرهام و خانواده اش گرفت. با این که می دانست پدرش با حاج صادق در ارتباط است ولی حتی برای ذره ای کنجکاو نبود تا از زندگی پرهام خبر دار شود. ولی ته دلش امیدوار بود او هم زندگیش سروسامان گرفته باشد. این را نه به خاطر خود پرهام بلکه به خاطر دل حاج صادق و مامان فاطمه و پریناز می خواست که در طول آن یک سال چیزی جز خوبی از آنها ندیده بود. سها همراه آزیتا سوار آسانسور شد. آزیتا صبا را بغل سها داد و گفت: - بگیرش خیلی سنگین شده. خسته ام کرد. سها با تعجب به آزیتا نگاه کرد. رنگ آزیتا پریده بود و کمی نفس نفس می زد. صبا آنقدرها هم سنگین نبود که آزیتا را این طور خسته کند. حس کرد اتفاقی افتاده ولی چیزی نگفت. وارد سالن که شدند مامان شیرین با توپ پر به سمتشان آمد و گفت: - معلومه کجایید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ الانه که عروس و داماد برسن. آزیتا بی حوصله گفت: - اومدیم دیگه. حالا مگه چی شده؟ مامان شیرین اخمی کرد و رو به آزیتا گفت: - یعنی چی، چی شده؟ همه دارن می گن خواهرای عروس چرا نیومدن. می خوای مردم فکر کنن حسودی کردی. آزیتا به سمت مادرش براق شد. سها میان داری کرد و گفت: - شروین کارش طول کشیده بود تا بیاد آرایشگاه دنبالمون دیر شد. تقصیر آزیتا نبود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یازده روز عروسی سها حس می کرد خوش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها چیزی نگفت. حق را به آزیتا می داد. رفتار مامان شیرین اصلاً خوب نبود. برای مامان شیرینی که همیشه آزیتا برایش یک سروگردن از بقیه بچه هایش بالاتر بود، دیدن زندگی بی سر وسامانش، قابل هضم نبود. نمی توانست بپذیرد که بعد از سها، آناهیتا هم به سر خانه و زندگیش می رود ولی آزیتا هنوز نتوانسته زندگی مناسبی برای خودش بسازد. آزیتا پشت میز نشست و لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سرکشید. سها کنار آزیتا نشست و صبا را روی پایش نشاند و گفت: - چته آزیتا؟ - چیزی نیست. - چرا هست. حالت خوش نیست. تو آرایشگام متوجه شدم که دو، سه بار رفتی دستشویی. آزیتا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مانع ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود، شود. سها نگران نگاهش کرد. می دانست قرار نیست چیزهای خوبی بشنود. آزیتا بلاخره دهان باز کرد و گفت: - من حامله ام. سها با ناراحتی چشم بست. آزیتا به سمت سها برگشت و گفت: - تو بگو چه غلطی کنم؟ اگه بندازمش سیامک من و می کشه. - حق داره، منم بود می کشتمت. - آخه من باید چیکار کنم. - وقتی اومدی گفتی می خوای یواشکی با سیامک عقد کنی. گفتم نکن. گفتم به سیامک بگو دست مامانش و بگیره بیاد خواستگاریت. ولی گوش نکردی. گفتی مامان شیرین قبول نمی کنه. گفتی عقد می کنیم که مامان شیرین تو عمل انجام شده قرار بگیره. سه ساله خودت و اون سیامک بدبخت و الاف کردی که یه زمان مناسب پیدا کنی و همه چیز و به مامان شیرین بگی. ولی هیچی به هیچی. - به خدا می خواستم بیام به مامان شیرین بگم ولی زد و مامان سیامک مرد. - مامان سیامک که یه سال بعد از عقدتون مرد. بهونه نیار بگو تکلیفم با خودم معلوم نبود. بگو خودم هم خجالت می کشیدم سیامک و به عنوان شوهرم معرفی کنم. - به خدا اینطور نیست. تو که می دونی من جونم و برای سیامک می دم. فقط می دونستم مامان شیرین به هم می ریزه. بعد ازدواج تو با شروین همش بهم سرکوفت می زند که سها با این که مطلقه بود ولی تونست شروین و تور کنه ولی تو عرضه نداری یه شوهر خوب پیدا کنی. می دونستم قبول نمی کرد با سیامک عروسی کنم اونم اون موقع که سیا تازه از اون تعمیرگاه اومده بود بیرون و هنوزکار درست و حسابی نداشت. - خب، حالا می خوای چیکار کنی؟ - نمی دونم. تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که بچه رو بندازم تا بعد ببینم چی می شه.مامان شیرین پشت چشمی برای آزیتا نازک کرد و به سمت مهمانهای که تازه وارد سالن شده بودند، رفت تا به آنها خوش آمد بگوید. آزیتا با حرص گفت: - ببینش چه جوری حرف می زنه. از وقتی آناهیتا نامزد کرده انگار من شدم دشمن خونیش. یه روز خوش برام نذاشته. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دوازده سها چیزی نگفت. حق را به آز
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - تو غلط می کنی بچه رو بندازی. اولاً اون بچه آدمه و جون داره. دوماً اون بچه فقط مال تو تنها نیست. سیامک هم این وسط حق داره. این همه مدت به پات مونده و همه ی گند کاریاتو تحمل کرد که حالا بزنی بچه اش و بکشی. اونم وقتی می دونی چقدر بچه دوست داره. نمی بینی با چه عشقی به سینا و صبا نگاه می کنه. چطور دلت میاد از کشتن یه بچه حرف بزنی. اونم بچه خودت و سیامک. آزیتا که بغض توی گلویش بیشتر شده بود، با صدای خش داری گفت: - تو بگو چیکار کنم؟ سها نفسی گرفت و گفت: - بهت می گم. امشب تو می ری پیش سیامک. من و شروین هم می ریم و همه چیز و به مامان شیرین و بابا مصطفی می گیم. بعدش وقتی اوضاع آروم شد بهت خبر می دیم تا دست سیامک و بگیری و بیاریش خونه و به مامان و بابا معرفیش کنی. - مامان شیرین من و می کشه. - بذار یه دفعه بکشتت همه از دستت خلاص بشن. آزیتا با زاری گفت: - سهااااا. سها نفسی گرفت و دستش را روی دستهای سرد آزیتا گذاشت و گفت: - به من اعتماد کن چیزی نمی شه. من و شروین پشت تو و سیامکیم. می دونی که بابا چقدر شروین و قبول داره. اگه شروین سیامک و تائید کنه بابا هم راضی می شه. بابا که راضی بشه خودش مامان شیرین و راضی می کنه. - مامان شیرین راضی نمی شه اونم حالا که دوماد دار شده. می گه جلوی خونواده شوهر آناهیتا آبرومون می ره. - یه ذره بد قلقی می کنه ولی بعد مجبور می شه کنار بیاد. پای یه بچه در میونه. مطمئنا اگه خونواده شوهر آناهیتا فکر کنن تو بدون ازدواج بچه دار شدی آبروریزیش بیشتره. نگران مامان شیرین هم نباش خودش بلده چطوری یه دروغی جور کنه و به خورد فامیل بده. مهم اینه که تو و سیامک از این بلاتکلیفی در بیاین و برید سر خونه زندگیتون. - وای سها دارم می میرم. - نترس. تو تا هممون و به کشتن ندی نمی میری. الانم خواهش می کنم یه چند روزی هیچ کار احمقانه ای نکن تا من و شروین درستش کنیم. آزیتا لب برچید و شیرینی بزرگی را از توی بشقاب برداشت و توی دهانش چپاند. سها سری از تاسف تکان داد. آزیتا هیچ وقت نمی خواست دست از این تصمیمات عجولانه و یک دفعه ایش بردارد. حتی جلسات روان درمانی هم که در این چند سال رفته بود، کمک چندانی در این رابطه به او نکرده بود. چرا که هیچ وقت این جلسات را جدی نگرفته بود و با تراپیستش همکاری نکرده بود. باز خوب بود که سیامک کنارش بود و تا حدود زیادی رفتارهای او را تعدیل می کرد. با صدای آرمیتا که فریاد می زد: - اومدن. عروس و دوماد اومدن. از فکر بیرون آمد و همرا آزیتا به استقبال خواهر کوچکترش که زودتر از آن چه او تصور می کرد، بزرگ شده بود، رفت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺