eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 15 و به قرآنِ توی دستم اشاره می‌کند. به چهره شکسته و خسته‌اش لبخند می‌زن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 16 کوله‌ام را برمی‌دارم و با لباس‌های جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ابوعزیز بهم داده، آماده رفتن می‌شوم. مادرِ ابوعزیز با این که پایش درد می‌کند، به سختی از جا بلند می‌شود و می‌گوید: اعتن بنفسک ابنی. فی امان الله.(مواظب خودت باش. در پناه خدا.) در تاریکی شب، پنهانی و پشت سر ابوعزیز خودمان را می‌رسانیم به یک خانه متروکه. یک تویوتا لندکروز مشکی و گل‌مالی شده و درب و داغان با پلاک سعودی داخل حیاط خانه است. ابوعزیز می‌گوید: خزانها ممتلئ. لیس لدیها مشکلۀ.(باکش پره. مشکلی نداره.) -شکراً اخی. الله یحفظک ان‌شاءالله.(ممنونم برادر. خدا حفظت کنه.) و بقیه پولش را می‌دهم. بالاخره نمی‌شود بگوییم جوان مردم، در چنین شرایطی برایمان ماشین جور کند و پولی بهش ندهیم. باید بتواند در این شرایط سختی که داعش برایشان درست کرده، زندگی‌اش را بچرخاند و شکم خودش و مادرش را سیر کند. پول را می‌گیرد و چشمان گود رفته‌اش برق می‌زنند: الله یبارک!(خدا برکت بده!) خودرو را بررسی می‌کنم تا خیالم راحت شود که ایمنی لازم را دارد. سوار می‌شوم. ابوعزیز در حیاط را برایم باز می‌کند تا از خانه خارج شوم. از الان باید یادم باشد در لباس نیروهای داعشم؛ هرچند حتی شبیه شدن به چنین موجوداتی هم حالم را بد می‌کند. یک رانندگی طولانی درپیش دارم؛ حدود چهارصد کیلومتر. آیۀالکرسی می‌خوانم و صدتا صلوات را به حضرت ام‌البنین علیهاالسلام هدیه می‌کنم که خودشان مراقبم باشند. نمی‌دانم سالم می‌رسم به نیروهای خودی یا نه؛ اما دوست ندارم زنده دست داعشی‌ها بیفتم. در ذهنم جواب‌هایی که برای ایست‌های بازرسی آماده کرده‌ام را مرور می‌کنم. برای این که خوابم نبرد، زیر لب و برای خودم روضه می‌خوانم. هنوز هم دارم حاشیه فرات رانندگی می‌کنم و بوی فرات خودش را می‌کشد داخل ماشین. در حاشیه فرات رانندگی کردن هم عالمی دارد...انگار فرات هم دارد پابه‌پای من می‌آید و روضه می‌خواند. اصلا خود فرات در دیدرس نیست؛ اما ذهنم خودش می‌رود تا لب فرات. با یک دست روی زانویم می‌زنم و دم می‌گیرم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده/یک گل برای باغبان باقی نمانده...صحرا همه گلگون شده/ هر بلبلی دل‌خون شده/ مظلوم حسینم...مظلوم حسینم... پدرم با هیچ شعری به اندازه این گریه نکرد. این شعر را که می‌شنید کلاً به هم می‌ریخت؛ عرق می‌کرد، صورتش سرخ می‌شد و نفسش به خس‌خس می‌افتاد. دو دستی می‌زد توی سرش و به یک نقطه خیره می‌شد. طوری نگاه می‌کرد که انگار دارد صحنه را می‌بیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛ مانند آن‌هایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمی‌توانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی می‌خواند را بابا دیده بود. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 16 کوله‌ام را برمی‌دارم و با لباس‌های جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 17 الان نزدیک بیست و نُه سال از پایان جنگ می‌گذرد؛ ولی پدر من هنوز همه چیز را مو به مو یادش هست و دارد به خاطر جا ماندنش می‌سوزد. این حال پدر را که می‌بینم، از جا ماندن می‌ترسم. جنگ سوریه هم تمام می‌شود، آن وقت من می‌مانم و تصاویر بر جای مانده از این جنگ، من می‌مانم و خاطرات رفقای شهید، من می‌مانم و روضه‌های مکشوفی که دیده‌ام، من می‌مانم و دردِ بی‌درمان جاماندگی... -آره عباس جان، من می‌دونم بابات چی دیده. اونا رو منم دیدم. من می‌دونم چی می‌کشه. منم این درد رو کشیدم، بیچاره می‌کنه آدم رو. سرم را برمی‌گردانم طرف صندلی کمک‌راننده. حاج حسین را می‌بینم که نشسته کنارم و خیره است به طرف فرات. می‌گویم: خب شما که می‌دونید، چرا من رو نمی‌برید پیش خودتون که انقدر اذیت نشم؟ نگاهش را از پنجره نمی‌گیرد و برای خودش زمزمه می‌کند: مرد آن است که با درد بسازد مردم...دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟ صدایش در سرم می‌پیچد. نگاهم می‌کند و می‌گوید: تا این درد رو نکشی، شهید نمی‌شی. این دردها آدم رو بزرگ می‌کنه. فقط مواظب باش، بذار این درد همیشه توی وجودت بمونه و یادت نره. رو به فرات می‌کنم و خدا را به دستان قلم شده حضرت عباس علیه‌السلام قسم می‌دهم که نگذارد بی‌درد بشوم، نگذارد جا بمانم؛ طاقتش را ندارم. من بارها طعم تلخ جا ماندن را چشیده‌ام، وحشتناک است، گس است، خفه‌کننده است. مانند بادام تلخ که هر کاری کنی، تلخی‌اش از دهانت نمی‌رود. مانند شکلات کاراملیِ خشک شده...شکلات کاراملیِ خشک شده‌ای که چهار روز در جیب متهم مانده و نه می‌شود آن را خورد، نه می‌توان دورش انداخت. از یادآوری آن شکلات کاراملی خشک شده، حالت تهوع می‌گیرم. الان نزدیک چهار سال است که اینطوری شده‌ام؛ از همان روزی که متهمِ خانمی روبه‌رویم نشست و با گریه، شکلات کاراملیِ داخل جیبش را درآورد و گفت: این رو روز تولد امام حسن(علیه‌السلام) بهم داد. توی جیبم مونده بود. نه می‌تونم بخورمش، نه می‌تونم بندازمش دور. نمی‌دانم چند ساعت به آن شکلات خیره شده بودم. مچاله شده بود. با تردید و ترس رویش دست کشیدم. هنوز گرما داشت. دلم نمی‌خواست جلوی بقیه گریه کنم. نگهبان را صدا زدم و گفتم شکلات را ببرد به متهم پس بدهد. من نمی‌توانستم نگهش دارم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. چی شد که دوباره رسیدم به آن روز و آن شب؟ -اینا اثر رانندگی طولانیه عباس جان. غصه نخور. و باز هم چشم می‌دوزد به پنجره و آسمانِ بدون ماهِ نیمه‌شب. انگار با خودش حرف می‌زند: زمان جنگ آرزومون بود پامون برسه به این‌جاها...پامون برسه به ساحل فرات و با آب فرات وضو بگیریم...همش می‌گفتیم تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده... در هوای حرف‌های حاج حسینم که می‌رسم به ایست بازرسی اول. خودم مثل بچه‌های خوب سرعتم را کم می‌کنم و می‌ایستم. مامور داعشی که نوجوانی حدوداً شانزده ساله است و به قیافه‌اش می‌خورد از بومی‌های سوریه باشد، جلو می‌آید و با اخم، جواز ترددم را می‌خواهد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 17 الان نزدیک بیست و نُه سال از پایان جنگ می‌گذرد؛ ولی پدر من هنوز همه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 18 با آرامش، برگه تردد را نشانش می‌دهم و می‌گویم ماموریتم محرمانه است. خدا را شکر، مامور کم سن و سال به تورم خورده و توانستم با چهارتا هندوانه زیر بغلش، خامش کنم تا زیاد پاپیچم نشود. راه که می‌افتم، نفس راحتی می‌کشم. یک ایست بازرسی با موفقیت رد شد، خدا بقیه‌اش را به خیر بگذراند. -خوب خرش کردیا! شانست گفت جوجه داعشی به تورت خورد. صدای کمیل است که نشسته روی صندلی کمک‌راننده. نمی‌دانم حاج حسین کجا رفت؟! می‌گویم: من هنوز لو نرفتم. هیچ عکسی ازم ندارن... و نگاهی به سمت فرات می‌کنم و سلام می‌دهم به ارباب بی‌کفن. اگر این‌جا شهید بشوم، جنازه‌ام همین‌جا می‌ماند و من هم بی‌کفن می‌شوم. کمیل فکرهایم را می‌خواند و می‌گوید: آخ گفتی...تنها شهید شدنم عالمی داره ها... لبخند می‌زنم؛ تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچ‌کس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانی‌ام را ببوسد، هیچ‌کس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد. همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛ خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچ‌کس سر خودش را... -بس کن عباس! دیگه نگو. کمیل است که صدایش در آمده. هیچ‌وقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمی‌کرد، می‌زد توی سر خودش، داد می‌زد، شاید هربار می‌مُرد. برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم. یکی روضه قتلگاه بود که دیوانه‌اش می‌کرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه. این‌ها را که می‌شنید، از آن کمیلِ آرام و خوش‌خنده تبدیل می‌شد به یک مجنونِ شوریده‌سر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم. فکرم را می‌برم سمت نحوه شهادتم...مثلا اگر در یکی از ایست بازرسی‌ها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند، یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصره‌ام کنند و...نه. اسارت را دوست ندارم؛ هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بی‌کفن بودن، بی‌سر هم باشم. به خودم و خیال‌بافی‌هایم می‌خندم. من کجا و شهادت کجا؟ -اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش. کمیل راست می‌گوید. فکر کردن به شهادت هم من را سر حال می‌آورد. مهم نیست چطوری باشد؛ شهادت زیباست. نزدیک دیرالزور هستم و تا به آن‌جا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد می‌کنم. آن‌ها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسان‌تر کرده است. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 18 با آرامش، برگه تردد را نشانش می‌دهم و می‌گویم ماموریتم محرمانه است.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 19 از دیرالزور به بعد، راهم از فرات جدا می‌شود. دوباره سر برمی‌گردانم به سمت فرات و زیر لب می‌گویم: سلام من رو به اباعبدالله برسون. سلامم رو به قمر بنی‌هاشم برسون. می‌دانم که می‌رساند. از این‌جا به بعد بیابان است و بیابان و بیابان... *** مرصاد داشت تکانم می‌داد و صدایم می‌زد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوش‌خیال، فکر کردم الان می‌توانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوک‌زده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کت‌بسته تحویل حاج رسول بدهد. سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچاره‌م کردی! مرصاد فقط خندید. چشمم افتاد به پرونده که چند قطره آب روی جلد سبز و مقوایی‌اش شتک زده بود. دیشب تا صبح داشتم می‌خواندمش. چشمانم را مالیدم و گفتم: نامرد من تازه ساعت شیش خوابیده بودم. می‌ذاشتی یه ساعت بشه، بعد زابه‌راهم می‌کردی. مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول! چشمانم دوبرابر قبل باز شد و به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. ساعت نُه و ربع بود. لبم را گزیدم و با عجله خودم را جمع و جور کردم. از جایم بلند شدم که بروم آبی به دست و صورتم بزنم و اگر بشود، از آبدارخانه تکه نانی پیدا کنم برای ساکت کردن این شکم وامانده. ساعت نُه و بیست و هشت دقیقه، جلوی دفتر حاج رسول بودم و داشتم فکرهایم را سبک و سنگین می‌کردم. مانند دانش‌آموزی که بخواهد امتحان بدهد، داشتم تندتند یک دور دیگر پرونده را مرور می‌کردم تا بتوانم از پس سوالات پیچیده حاج رسول بربیایم و فکر نکند روی پرونده مسلط نیستم. می‌خواستم حالا که به‌جای سوریه رفتن و دفاع از حرم، این پرونده را داده‌اند دستم، خوب از پسش بربیایم. از همان اول که وارد این کار شدم، همیشه به این فکر کردم که هیچ کاری را به من نمی‌سپارند مگر خود اهل‌بیت علیهم‌السلام. در زدم و وارد اتاق شدم. حاجی پشت میزش بود و همان‌طور که یک لقمه نان و پنیر را گاز می‌زد، داشت با لپ‌تاپش کار می‌کرد. من را که دید، کمی از جایش بلند شد و چون دهانش پر بود، فقط دست بر سینه گذاشت و تعارف کرد بنشینم. کمی صبر کردم لقمه‌ای که در دهانش بود را فرو دهد و بعد سلام کردم تا بتواند جواب سلامم را بدهد. گفت: شنیدم دیشب تا صبح دستت بند بود. بگو ببینم چه کردی؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 19 از دیرالزور به بعد، راهم از فرات جدا می‌شود. دوباره سر برمی‌گردانم ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 20 نفس عمیقی کشیدم: پرونده که خیلی ناقص بود و چیز زیادی ازش دستگیرم نشد؛ ولی خودم رفتم یکم توی گروه‌ها و کانال‌هاشون چرخ زدم تا ببینم چه خبره. چیزی که فهمیدم اینه که فعلاً دارن زمینه‌چینی می‌کنند تا ذهن مخاطب آماده بشه. هنوز شروع به عضوگیری نکردند. جو گروه‌هاشون شدیداً بسته‌ست؛ یعنی تا کسی میاد برای بحث و سوال، شروع می‌کنند به توهین و بعد هم حذفش می‌کنند از گروه. یه جورایی گروه بیشتر یه طرفه ست و فقط محتوا به خورد مخاطب می‌دن و منتظر بازخورد نمی‌مونن. حاجی که داشت روی یک تکه نان، پنیر می‌مالید و لقمه‌اش می‌کرد، پرید وسط حرفم: فکر می‌کنی وابسته به کدوم گروهند؟ سوال سختی پرسید و جواب دادنش به این راحتی نبود؛ حداقل الان. با تردید گفتم: حدس من داعشه؛ ولی الان نمی‌شه با اطمینان نظر داد. باید ببینیم توی مرحله عضوگیری چکار می‌کنن تا معلوم بشه... اما...چیزی که من و شما رو حساس کرده، این محتواها نیست. درسته؟ حاجی حرفم را با سر تایید کرد و لقمه را به طرف من گرفت: آفرین پسر خوب. خودت بگو مشکل چیه؟ لقمه را از دستش گرفتم؛ ولی چون باید جوابش را می‌دادم، نشد گازش بزنم. معده‌ام داشت خودش را به دیواره شکمم می‌کوبید و فریاد می‌زد که «بخورش دیگر!»؛ اما من به معده خالی‌ام بها ندادم و گفتم: مشکل اینه که یه گروه و یه کانال به این‌ها وابسته ست که داره اسلحه خرید و فروش می‌کنه؛ اونم توی مرزهای ایران. و اخیراً چندتا معامله گُنده داشته که نشون می‌ده یه خبراییه. حاج رسول سرش را تکان داد: خب پس، دیگه فهمیدی قضیه چیه. اولویت اول اینه که ببینیم برنامه‌شون برای ماه‌های آینده چیه؟ اگر خطری هست باید دفع بشه. اولویت دوم اینه که بفهمیم این باند قاچاق اسلحه، سر و تهش کیا هستن. نمی‌خوام موضعی برخورد کنید، باید از ریشه بخشکند. اولویت سوم هم گروه‌های تبلیغی تکفیری‌اند که نباید بذاریم عضوگیری کنند. باید بفهمیم دقیقاً روششون چیه تا بتونیم رابط‌هاشون توی ایران رو بزنیم. -چشم. تیمم رو می‌چینم و شروع می‌کنم ان‌شاءالله. حاج رسول پلاستیک نان و پنیرش را جمع کرد و گفت: موفق باشی. من دیگه کاری باهات ندارم! خندیدم و درحالی که لقمه نان و پنیر را در دهانم می‌گذاشتم گفتم: دستتون درد نکنه حاجی. -برو بچه، حواست هم باشه با دهن پر حرف نزنی! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 ما فارسیم! محرم به ما چه ربطی دارد؟😳 ➖کربلا دعوای بین دو قبیله از عرب ها بود. ما فارس هستیم به ما چه ربطی دارد؟ چرا باید برای جنگ دو گروه از عرب ها عزاداری کنیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ سکوت ظریف هنگام شعار مرگ بر آمریکا انتظاری جز این نداشتیم البته...
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تنفیذ و دعای زیر لب مقام معظم رهبری برای رئیس جمهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاهمه رامیشکند عده ای از همان جا ک می شکنند قوی می شوند ش..هیدمحمدبروجردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت اون نیست آدم بره با دشمن ببنده اون یک نوعشه! خیانت اونیکه آدم در اینجا قرار بگیره ولی اون نباشه! 🌷رفیق شهیدم حاج احمد کاضمی ‌‎‎‎‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‎‎‎ آدم‌ها دو دسته‌اند غیرتی و قیمتی ! غیرتی‌ها با خدا معامله کردند و قیمتی‌ها با بنده خدا
10.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 مسیر ریلی دورود اندیمشک لرستان، یکی از زیباترین مسیرهای راه آهن در ایران را دارد