کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 44 راستش میترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیتهای خطرناکتر از این را از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 45
تکیه دادهام به در و بغض سنگینی به گلویم چنگ میزند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل. با همین سر و وضع درب و داغان و خاکیام، خودم را رساندم به حرم. پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم میخواست میشد سحر بیایم حرم؛ اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی. شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛ اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر میخزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچهها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون.
تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچهای شدهام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا میخواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت میکشد. بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛ انقدر سنگین که احساس میکنم نمیتوانم نفس بکشم. انگار تمام بغضهایی که در این سالها قورت دادهام و نگذاشتم اشک بشوند، یکجا جمع شدهاند در گلویم.
از یک طرف خجالت میکشم با که با این لباسهای خاکآلود آمدهام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمهای به ذهنم نمیرسد؛ ذهنم از هر کلمهای خالی ست و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیدهام. سرم را میاندازم پایین و دستم را بر سینهام میگذارم تا سلام بدهم. چشمانم را میبندم؛ یاد لحظهای میافتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانهگیری. یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را میکند. سینهام میسوزد.
قدمی به داخل میگذارم. مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم میآورم. زانوهایم سست شده. چقدر این حرم کوچک است، چقدر سریع میتوان به ضریح رسید! دوست دارم دست بکشم روی پنجرههای ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیدهاند. دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود. دستم تا نزدیک ضریح میرود، اما آن را عقب میکشم. خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم میپیچد که میخندند و میخوانند: کلنا داغونتیم یا زینب...
صدای شهید صدرزاده است. زانوهایم سستتر میشوند و دیگر نمیتوانند تاب بیاورند. خستهام، کوفتهام، زخمیام. مینشینم مقابل ضریح و چند لخظه نگاهش میکنم. آخرش هم آن اتفاقی که سالها جلویش را میگرفتم میافتد، بغضهای تلنبار شده خودشان را میریزند بیرون و دیگر نمیفهمم چه میشود که صدای بلند هقهقام در حرم میپیچد. مثل بچههایی که مادر میخواهند. با این که مدتهاست نگذاشتهام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریهام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار میزنم و شانههایم تکان میخورند.
به خودم که میآیم، کمیل نشسته مقابلم و شانههایم را فشار میدهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر. کمیل از چشمانم حرفم را میخواند و میگوید: صبر کن داداش. صبر.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 45 تکیه دادهام به در و بغض سنگینی به گلویم چنگ میزند. برعکس سیدعلی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 46
خیسی اشک را روی تمام صورت و حتی میان ریشهای بلندم حس میکنم. چشمانم به زور باز میشوند. سرم را تکیه دادهام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش میدهم. کمیل صدایم میزند: عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز!
بلند شدم و روبهروی ضریح ایستادم. دلم نمیآمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همانجا بمانم. خوش بحال مجاوران حرم، خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و میخزید در بدنم.
***
همه را برده بودند بازداشتگاه و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم: برو سراغ تلگرامش!
تلگرام را باز گرد. اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانالهایی که عضو بود کردم؛ هرچند از قبل آمار فضای مجازیاش را داشتیم. کانالهای ناجور کنار کانالهای دولت اسلامیشان ترکیب ناهمگون و مسخرهای ساخته بودند.
رفتم قسمت پیامهای خصوصی و همان چیزی را میدیدم که حدس میزدم؛ پیامهایش یکییکی سین میشدند و یکی به جای سمیر جواب میداد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود. به امید گفتم: ببین میتونی بفهمی کیه و کجاست؟
و گوشی را گذاشتم کنار دست امید. امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلکهایم کمکم داشتند روی هم میافتادند که در اتاق باز شد. مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش: قربان، از «...» زنگ زدند...
چون میدانستم چه میخواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم: باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافتکاریا راه نندازه. بعد ولش میکنیم بره.
نمیخواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست. همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. میدانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازادههایی که در آن مهمانی بودهاند، بچههای ناجا را بیچاره کردهاند با تلفنهایشان. از چپ و راست سفارش بود که میرسید.
امید گفت: اینا دُمشون کلفته عباس، میزننت زمین.
پوزخند زدم: کلفت هم باشه، خودم براشون میچینم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 46 خیسی اشک را روی تمام صورت و حتی میان ریشهای بلندم حس میکنم. چشمان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 47
امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم. به امید گفتم: یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم.
دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم: چی میگه؟
-داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا.
از جایم بلند شدم. گفتم: خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟
و از اتاق بیرون آمدم.
***
شیشه را پایین میدهم. باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. خوابم میآید و هنوز احساس کوفتگیام برطرف نشده. راننده تاکسی، هربار از آینه نگاهی تردیدآمیز به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتابسوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمهشب، هرکس باشد میترسد. شبیه داعشیها شدهام. اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابهراه میشوند و میترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.
باتری و سیمکارت میگذارم داخل گوشی کاریام و روشنش میکنم. به محض روشن شدن، پیام حاج رسول میآید روی صفحه: سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد. خب یکی نیست بگوید شما که تا اینجا را خواندهای، خودت ببین کجا هستم؟ تایپ میکنم: سلام. اصفهان.
پیام بعدی میآید: نرو خونه. همونجا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر میزند زیر بینیام. معلوم است کارم درآمده. کاش صبر میکرد برسم بعد... با این که خستهام، دوست ندارم اینطوری خانه بروم. مینویسم: باشه.
و به راننده تاکسی میگویم پیادهام کند. راننده در آینه چپچپ نگاهم میکند و میزند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خندهام را کنترل میکنم و پیاده میشوم. راننده تاکسی پایش را میگذارد روی گاز و میرود بنده خدا. در پیادهرو قدم میزنم. پاهایم خستهاند. دوست دارم ساکم را همینجا بگذارم زیر سرم و بخوابم. پنج دقیقهای میگذرد تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را میاندازم روی صندلی عقب و کنارش مینشینم. با صدای گرفتهای سلام و احوالپرسی میکند. چهرهاش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد. میگوید: خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخرهتر نداشت بپرسد؟ پوزخند میزنم: جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبهروست: شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 47 امید چشم از مانیتورش برنداشت و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 48
از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم. میگوید: حق دارن، با این قیافهت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟
حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم. میگویم: چیزی نیست. گزارشش رو مینویسم و تقدیم میکنم.
سرعت ماشین ار بیشتر میکند و ابرو بالا میاندازد: فعلاً یه کار مهمتر داریم.
مینالم: حداقل میذاشتی برسم حاجی.
آرام میگوید: فوریه. شرمندهتم.
از این حرفش شرمنده میشوم. ادامه میدهد: میخواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانوادهت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.
-من در خدمتم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید: خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.
سرم تیر میکشد و طعم تلخی میرود زیر زبانم. شقیقهام را با دو انگشت میگیرم و فشار میدهم. حاج رسول میگوید: میدونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت میخوام بهش فکر نکنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
به نشانگر سرعت ماشین نگاه میکنم. معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابانهای درهم پیچیده شهر را طی میکند. سرم را تکان میدهم و میپرسم: حذف شد؟
-نمیدونم. تا نیمساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمیتونم دقیق توضیح بدم. همینقدر میتونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردنکلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.
-چکار باید بکنم؟
-الان میریم خونه ابوالفضل. میخوام نیروهای عملیاتیشون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. میخوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 48 از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 49
درست حدس میزدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد میکند. میگویم: چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود میرفتیم اداره اسلحهم رو تحویل میگرفتم؟
سرش را کمی به سمت عقب متمایل میکند و میگوید: اسلحه و بیسیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم.
دست چپم را دراز میکنم تا اسلحه را بردارم، اما تیر میکشد. یادم میافتد دستم زخمیست. خوب شد زخم جدیتر برنداشت. دست چپ را عقب میکشم و کامل روی صندلی میچرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست میگوید: دستت چیزی شده؟
لبم را گاز میگیرم: نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخسوراخ شدن ماشینم.
انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمیزند. اسلحه را پشت کمربندم جا میدهم و در سکوت، خیره میشوم به خیابانهای خلوت. خوابم میآید. چشمانم میروند روی هم.
🔰 سوم: مرزها سهم زمیناند و تو سهم آسمان... 🔰
رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم میآمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمیفهمیدم دقیقاً چه خبر است. گوشیام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمیشناخت. از میان همکارهایی که آن شب آنجا بودند، هیچکدام من را نمیشناختند. آنهایی که مطهره باهاشان صمیمیتر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟
تکان شدیدی مرا از جا میپراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست میکشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحالترم. سرم از یادآوری آن شب تیر میکشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.
ترمز میکند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را میگیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون میکنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمانهای مسکونی. جلوی یکی از ساختمانها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول میگوید: همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده میشم، ماشین دست تو باشه.
و سوئیچ را میگذارد کف دستم. دستگیره در را میکشد تا پیاده شود. میگویم: حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار میتونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 49 درست حدس میزدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد میکند. میگویم:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
📚رمان خط قرمز🖍
قسمت 50
پیاده میشود. جلوی خانه را با دقت از نظرم میگذرانم. چندنفر از همسایهها و بچههای خودمان و ماموران ناجا جمع شدهاند جلوی در خانه. از ماشین پیاده میشوم تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم میزنم تا انتهای کوچه. چشمم میافتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانههای همسایه پارک شده است.
یک نفر نشسته عقب ماشین و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را میبینم. سریع نگاهم را از ماشین میگیرم که مشکوک نشوند.
برای این که چهرهام شناسایی نشود، در سایه و عقبتر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شدهاند میایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچههای خودمان حرف میزند. چهرهها را نگاه میکنم. آنهایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمدهاند، باید همسایهها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...اما یک نفر هست که پیداست با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده. خیره است به ساختمان. چند قدم میروم عقب و اطراف را نگاه میکنم. کس دیگری در کوچه نیست.
دو مامور اورژانس همراه بچههای خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون میآورند. نگاهها برمیگردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شدهاند، ناخواسته تا آمبولانس همراهیاش میکنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند.
چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را میشناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعهاش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه میشود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای بچهی توی راهشان.
دندانهایم را میفشارم روی هم و صلوات میفرستم. خانم صابری را میگذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را میبندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد میشود، میفهمم رفتهاند.
سعی میکنم به یاد هیچچیز نیفتم و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم میرود به سمت همان مرد که میرود به سمت پراید مشکی. قدم تند میکنم و داخل ماشین مینشینم. ماشین پلیس و بچههای خودمان، پشت سر آمبولانس راه میافتند.
نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید میشود، پراید مشکی هم راه میافتد. ماشین را روشن میکنم و صبر میکنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه میاندازم و راه میافتم پشت سرش. مثل قطار شدهایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس میرود و من هم دنبالش.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
✍هنیه در روز شهادت امام سجاد(ع) به شهادت رسید که میفرمود ان القتل لنا عاده و کرامتنا الشهادة.
#اسماعیل_هنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رجز طوفانی حاج #میثم_مطیعی
رسیده وقت انتقام که کارتان شود تمام
کار و بارتان شود فقط، انتظار مرگ
#اسماعیل_هنیه
• داغِ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت،
یک خبر تسکینِ این درد است:
اسرائیل رفت !!!!
#تسلیت_ایران_فلسطین
#شهید_اسماعیل_هنیه
🔸 اقامه نماز رهبر انقلاب اسلامی بر پیکر شهید اسماعیل هنیه
🔹حضرت آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی صبح فردا در دانشگاه تهران بر پیکر شهید اسماعیل هنیه مجاهد برجسته مقاومت فلسطین اقامه نماز خواهند کرد.
🔹اقامه نماز راس ساعت ۸:۳۰ صبح خواهد بود.
#اسماعیل_هنیه