کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 7 صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 8
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
-مهندسی مکانیک.
در ظرف را میبندم و باقلوا را میدهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی میخونم.
چادرش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی: خیلی خوب فارسی حرف میزنی.
شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، میمکم و چشمک میزنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم.
افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان میدهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان میگذارم. دوباره کسی در میزند و من و افرا همزمان میگوییم: بله؟
دختری در آستانه در ایستاده و نفس میزند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟
هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس میکنم اگر تکان بخورد، میشکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز میشود و با دهان پر میگویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره.
و چشمک میزنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دنداننما و گشاد میدهد، تشکری میکند و میرود. نیمنگاهی به افرا میاندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره میچرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال میشود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که میپرسم، فقط شانه بالا میاندازد و لب ورمیچیند.
از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه میآید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خندهکنان و درحالی که با هم حرف میزنند، جلوی در اتاقمان سبز میشوند. یک نفرشان میآید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان میکنیم و آنها ما را نمیبینند اصلا. میزنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمیگردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان میدهد و میگوید: ببینین...
انفجار خنده، نه به او اجازه میدهد حرفش را بزند نه بقیه گوش میدهند. به زور لب و لوچهاش را جمع میکند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان میدهد: امسال خیر سرم...
و دوباره میزند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول میکشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟
دوستانش هنوز دارند میخندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکیخوشهایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خندهدار است. دختر، دستانش را باز میکند و دوستانش را میراند بیرون اتاق، همانطور که مرغ را میرانند به لانهاش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا...
افرا نخودی میخندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمیدانم. دختر در اتاق را میبندد و برمیگردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن...
دختری ست سبزهرو و با مژههای بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را میگزد و لپهایش گل میاندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم مهندسی پزشکی.
***
موهای مادر را دور انگشتم میپیچم و خودم را به سینهاش میچسبانم. صدای غرش هیولایی از دور میآید که مادر میگوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضیهاشان انقدر بلند میغرند که زمین میلرزد؛ دیوارها و شیشهها هم.
تنها چیزی که باعث میشود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث میکند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم میآید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بودهایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد میزند. بوی گند میدهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را میزند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 8 خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟ -مهندس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 9
مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم درد میگیرند. ناگاه، پشت گردنم میسوزد. ناخن پدر است که گردنم را خراشیده و با دستان بزرگش، پشت لباسم را گرفته؛ انقدر محکم که دستانم از موها و لباس مادر جدا میشوند و میافتم گوشه اتاق.
همه بدنم درد میگیرد. پدر بجای من، چنگ میزند در موهای مادر. صورتش سیاه شده و چشمانش سرخ. میخواهم بروم مادر را نجات بدهم؛ اما از هیبت هیولاوار پدر میترسم. نه دستانم تکان میخورند و نه پاهایم. به دستانم نگاه میکنم؛ چند تار مو از موهای مادر میان انگشتانم مانده.
پدر، موهای مادر را میکشد و میبردش به حیاط. مادر جیغ میکشد؛ اما انگار صدای جیغش را فقط من میشنوم میان صدای غرش جتهای جنگی. پدر، مادر را میکشاند تا لب باغچه و سرش را میگذارد تا لب آن؛ دقیقا همانجایی که دیروز با مادر، هسته خرما کاشتیم و قرار بود من روزها را بشمارم تا سبز شود.
پدر، دستش را فشار میدهد روی صورت مادر تا صدایش را خفه کند و پیشانیاش را روی زمین میکوبد. صدای مادر زیر فشار دستان پدر خفه میشود. پدر خنجری از غلافِ کمربندش بیرون میکشد. کسی دست گذاشته روی گلوی من و تا حد مرگ فشار میدهد؛ طوری که صدایم به جایی نرسد...
-آریل... آجی...
دستی تکانم میدهد و آن دستی که بر گلویم فشرده میشد، رها میشود. توان حرکت به تنم برمیگردد، هوا را با ولع به سینه میکشم و مینشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه میشوم که با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیشدستی میکند: کابوس میدیدی آجی.
صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمانها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را میزند به شیشه پنجره و پرده گوشهای من. دستم را روی پیشانی دردناکم میگذارم و دست دیگرم را نگاه میکنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند.
بهترین قسمت کابوس، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت میشود که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعی نبودهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشیتر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغهایی کودکانه است.
-خوبی؟
-آره... خوبم...
دنبال عروسکم میگردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟
آوید راست میایستد و میگوید: آب نمیخوای برات بیارم؟
-نه... ممنون...
آرام دست میکشد روی پیشانیام: پاشو، خوابت میبره نمازت قضا میشه...
اگر میدانست مسلمان نیستم، دست نمیکشید به پیشانی عرقکردهام؛ کافرها را ناپاک میدانند. میگویم: من مسیحیام.
ابرو میدهد بالا و لبخندش محو نمیشود: آهان، ببخشید.
دستش را برنمیدارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو میکند به افرا که دارد در تختش کش و قوس میرود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه.
و میایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا میکنم و برش میدارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر میکنند که من بزرگتر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری میخواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش میگیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی میکنم بخوابم. عروسک را محکمتر به خودم میچسبانم و تا اینبار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمیبرد.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 9 مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 10
از خواب میترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلاییاش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشتهای که یقهام را گرفته و رها نمیکند. از پدر داعشیای که او را در ذهنم کشتهام و دفن کردهام. و او هربار از گور بلند میشود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم میکند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمیگیرد در قبرش.
از بیرون صدای جیرجیرک میآید. پهلو به پهلو میشوم و سر هلوکیتی را نوازش میکنم. در گوشش میگویم: باید برم دنبالش، نه؟
عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم میکند و من ادامه میدهم: میدونم کارای مهمتر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم...
حرفم را میخورم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم.
قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگیام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگیام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزبالله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من.
مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگتر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همهچیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکتهای دیگر سقوط کرد و به عبارت سادهتر، به خاک سیاه نشستیم.
از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ میزدند، نه جواب من را میدادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود.
آرسن نمیتوانست برگردد؛ فرودگاهها و در کل، مرزها بسته بودند. برمیگشت هم کاری از دستش برنمیآمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهیهایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم.
به همین راحتی.
خانوادهای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آنها نبودم...
همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول میدهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمیتوانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح میدادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کمتر برای کشتنش جری میشدم.
روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگزده در سوریه محسوب میشدم. آنجا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایهها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمیآمد و دلم نمیخواست سرشان خراب شوم.
خیره شدم به قاب عکسهای خانوادگیمان؛ یا بهتر بگویم: جنازهشان. همه قابها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خندههایمان توی عکسها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظهام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
May 11
May 11
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
🕋تعقیبات نماز مغرب و عشاء 🕋
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🔮 تعقیبات مشترک❶
بعدازهرنماز
https://eitaa.com/Dastanyapand/71459
🔮 تعقیبات مشترک❷
بعدازهرنماز
https://eitaa.com/Dastanyapand/71458
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🤔یادآوری
‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️
🟦روی جملات آبیرنگ زیر ضربه بزنید
💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم.
❶ خواندن سوره واقعه📽
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه
😴۹مورد ثواب در صفحه اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/68544
😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم
با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است......
https://eitaa.com/Dastanyapand/68546
🟪 خاص
🟨نماز شب
دعای حزین
https://eitaa.com/Dastanyapand/68639
🎙 فایل صوتی
https://eitaa.com/Dastanyapand/68640
📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆غریب علی(ع)🖤
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆میگفت چرا شما ترکا تو روضهی حضرت زهرا،
روی «یارالی ننه» خیلی حساسین و ضجه میزنید؟
خواستم بگم ما ترکا به مامان میگیم «آنا»
ولی به مادرِ پیر و ناتوان میگیم «ننه»...
حالا به مادر هجدهسالمون هممیگیم ننه..!💔
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
🌸🍃﷽🍃🌸
✋وصیت_واجب
💬وقتی کسی نشانههای #مرگ را در خود دید:
1⃣ اگر امانتی از مردم دارد یا #بدهی بر گردن اوست، باید بپردازد یا وصیت کند بعد از او بدهند.
2⃣ اگر #خمس و #زکات و #حق_الناس بدهکار است باید فوراً بدهد و اگر نمیتواند بدهد، چنانچه از خودش مال دارد یا احتمال میدهد کسی آنها را ادا نماید، باید وصیت کند.
3⃣ اگر حج بر او واجب باشد، واجب است وصیت کند و ورثه باید قبل از تقسیم ارث، مخارج حج را از اصل مالش بردارند مگر آنکه خودش #وصیت کرده باشد از ثلث مالش برداشته شود.
4⃣ اگر #نماز و #روزه قضا دارد، باید وصیت کند که از مال خودش برای آنها اجیر بگیرند.
🚨 توجه:
عمل به وصیت در صورتی که شرایط لازم را داشته باشد، واجب است.
📚 منبع: برگرفته از کتاب "احکام چهارگانه، صفحه ۹۶"
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
19.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگاری سیاه دارم من.....
چهارشنبه امام رضایی (عليهالسلام )
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر.......🥀
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤