کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_پنجاه_چهارم🎬: روز عید بزرگ بت پرستان بود
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_پنجاه_ششم🎬:
عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلویی صاف کرد و رو به پدرش گفت: سوالی از تو دارم پدر!
ضمران که همانند دیگر اشراف زاده ها هنوز در شوک اتفاقات لحظاتی پیش بود، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هر سؤالی داری بگذار بعد از مجلس و در خانه از من بپرس، اینجا که اغیار حضور دارند چیزی نپرس و به جایگاه خود بازگرد.
عموره نگاهی به اطرافیان پدرش که هر کدام زمانی او را برای پسرانشان خواستگاری کرده بودند و عموره راضی به ازدواج نشده بود، کرد و گفت: اتفاقا سوالی که می خواهم بپرسم به گونه ای ربط به خیلی از بزرگان مجلس دارد.
ضَمران که دخترش را خوب می شناخت و می فهمید دختری بسیار زیرک و تودار و جزئی نگر است، انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد و گفت: بپرس! اما وای به حالت که اگر با پرسیدن این سوال باعث شوی به من توهین شود.
عموره لبخندی زد و گفت: توهین؟! توهین چرا؟! من سوالی ساده از تو دارم، ای پدر یا بهتر بگویم ای ضمران که متمول بزرگ شهر هستی، خودت شاهد بودی که هرکدام از این اشراف که پسری در خانه داشتند، روزی گذارشان به خانه ما افتاده و مرا از شما خواستگاری کرده اند اما هیچ کدام لیاقت آن را پیدا نکردند تا با ضمران، طرح وصلت بریزند،حال می خواهم بپرسم آیا اینک صلاح میدانی که من، همسر خویش را انتخاب کنم و اینک بین این جمع نام داماد را اعلام نمایم؟!
ضمران که هرگز به مخیله اش خطور نمی کرد دخترش عموره همچین جسارتی پیدا کند و در مجلسی به این عظمت، حرف از ازدواج به میان آورد چون از غرور این دختر به خوبی آگاه بود، ناگاه به فکرش خطور کرد که عموره،. این دخترک زیرک می خواهد با طرح این موضوع، مجلس را از حالت بهت زدگی خارج کند تا دوباره جشن را از سر گیرند، از جا برخاست همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود لبخندی گل گشاد روی لبانش نشاند و رو به جمع گفت: به به! عجب دختر با درک و شعوری دارم، تو غرور خودت را فدای شادی این ملت کردی، چرا که نه؟! هم اینک برگو چه کسی را دوست داری و می پسندی که به عقد کدام یک از جوانان و اشراف این شهر درآیی که من خود بساط عروسی و طرب را فراهم کنم.
عموره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من هیچ وقت از ازدواج گریزان نبودم، اما همیشه دوست داشتم به خانه مردی پاگذارم که پاک ترین و قدرتمندترین مرد شهر باشد، مردی که نه همسر بلکه همسفر و همراه خوبی در زندگی ام باشد و اینک ان مرد را یافته ام...
ولوله ای در مجلس افتاد و ضمران که هنوز متوجه قضیه نبود قهقه بلندی زد و گفت: بگو جان پدر! بگو آن داماد خوشبخت کیست؟!
عموره نگاهی از زیر چشم به جمع پیش رو، انداخت و گفت: محبت مردی در دلم لانه کرده که تازه فهمیدم قوی ترین مرد دوران است و البته پاک ترین و صادق ترین مردهاست، مردی یگانه و دردانه....
در این هنگام صدای یکی از اشراف بلند شد و گفت: ای دختر ضمران اینقدر دل پسران ما را نلرزان چون هرکسی این ظن به خود برد، نام آن مرد خوشبخت را بگو و همه را از تردید به در آور...
عموره نگاهی به ان شخص کرد و ادامه داد: آن مرد، همان است که خدایان شما در مقابل خدایش شکست خوردند، همان است که از طنین صدایش بت های سنگی و بی جان شما لرزیدند و فرو افتادند، همان است که آتش جادویی شما با نفس حقش خاموش شد، همان است که ترس را در عمق وجود شما انداخته که نکند دنیایتان را از شما باز ستاند، آن شیرمرد بیشه حق، کسی جز پیامبر خدا، عبدالغفار نواده ادریس نبی نیست ......
عموره می گفت و میگفت و ضمران و اشراف هر لحظه عصبانی تر از قبل به او چشم دوخته بودند که ناگهان...
قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
عجب روزی بود آن روز، روزی که مصادف با ده محرم الحرام که بعدها مشهور به روز عاشورا شد، این روز توسط ابلیس و ایادی اش روز عید نامیده شده بود و بی شک این انتخاب هم متاثر از کینه ابلیس به کلمات مقدس بود و اینک خداوند اراده کرده بود تا در این روز، حضرت نوح دعوت از مردم به سوی خداوند را علنی نماید.
اشراف و مترفین با شنیدن سخنان عموره شروع به فحاشی کردند و هر کس مجازاتی برای عموره در نظر می گرفت.
عموره که خوب پدرش را میشناخت و میدانست درست است پدرش ضمران از اشراف بود اما او مانند دیگر اشراف اعتقاداتش منحرف نبود و گاهی برای اینکه خللی در کارش ایجاد نشود با ملا و مترفین هم نظر میشد وگرنه ضمران اهل فضل بود.
ضمران آهی کشید، او نمی خواست که میوه دلش به دست دیگرانی نابود شود و می خواست کاری کند که عموره را نجات دهد.
یکی از اشراف از جا برخاست و گفت: ای ضمران! باید هم اینک عموره را بکشی که اگر چنین نکنی جان تو و تمام خانواده ات در خطر است.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_پنجاه_چهارم🎬: روز عید بزرگ بت پرستان بود
ضمران نگاهی به جمع کرد، باید فکری می کرد، باید راهی میجست، او نمی توانست شاهد مرگ عموره باشد و از طرفی اینک جان و مال و خانواده اش در گرو کشتن عموره بود پس نفسش را محکم بیرون داد و رو به جمع گفت: شما راست می گویید عموره لایق مرگ است.
در این هنگام عموره رو به پدر گفت: تو را چه شده پدر؟! تو مردی بودی که صاحب فضل و بصیرت بودی، حالا حکم مرگ مرا صادر می کنی؟! آنهم به چه گناه؟! مگر همه شما ندیدید که عبدالغفار مردی یکه و تنهاست نه قدرتی او را پشتیبانی می کند و نه مانند شما ها دلخوش به فوج سربازان است، به تنهایی آمد و بت های شما را در هم شکست، آیا کاری که او کرد غیر از معجزه است؟! و این یعنی حرفهای عبدالغفار عین حقیقت است و خدای تمام ما و این دنیا همان خدایی ست که عبدالغفار از او سخن می گوید و از جانب او برای ما پیغام آورده است.
دوباره صدای اشراف بلند شد و همگان شعار میدادند: عموره را باید کشت...
ضمران که در بد وضعیتی قرار گرفته بود دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت: من هم به کشتن عموره راضی ام اما اجازه دهید طریقه مرگش را من انتخاب کنم.
همگان ساکت بودند و می خواستند بدانند انتهای حرف ضمران به کجا می رسد که ضمران چنین گفت: به نظرم یک بار مردن برای عموره کم است، من می خواهم جان او را ذره ذره بگیرم، من، ضمران یکی از بزرگان این شهر، دخترم عموره را به جرم تخطی از اعتقادات مردم شهر در اتاقی زندانی می کنم، نه به او آبی می دهم و نه غذایی میرسانم، درب اتاق را مهر وموم میکنم تا او کم کم از شدت گرسنگی و ضعف بمیرد...
اشراف با شنیدن این سخن همگان شروع به تشویق کردند قرار شد عموره با زندانی شدن به استقبال مرگ رود.
عموره را در بند کردند و به خانه پدری اش بردند و در اتاقی که هیچ روزنه ای به بیرون نداشت زندانی کردند، در اتاق را بستند و چند نگهبان جلوی در گذاشتند تا هیچ کس نتواند آب و غذا به عموره برساند.
شاید ضمران با این پیشنهادش می خواست عموره روزهای بیشتری زنده باشد و شاید هم می خواست چیزی که در ذهنش بود و کسی از آن خبر نداشت به اثبات برسد اما ضمران مجبور بود چنین کند که اگر نمی کرد جان خود و تمام خانواده اش در خطر می بود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_پنجاه_ششم🎬: عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_پنجاه_هشتم🎬:
مدتها بود که عموره در زندان به سر می برد بی آنکه به او آب و غذایی برسانند و نگهبانان شبانه روز جلوی در اتاق نگهبانی می دادند تا مطمئن شوند که عموره از دنیا رفته است.
روزهای اولیه حبس، عموره داد و قال می کرد، گاهی زبان به نصیحت می گشود و گاهی از عبدالغفار، یگانه مرد روزگار سخن ها می راند اما در همه حال خدای یکتایی را که عبدالغفار به او نشان داده بود میستود.
کم کم این فریاد ها و این اندرزها فرو کش کرد و دیگر صدایی از زندان عموره به گوش نمی رسید.
شش ماه از زندانی کردن عموره می گذشت، نگهبانان جلوی در که از مرگ آن دخترک با بصیرت اطمینان پیدا کرده بودند، نگهبانی را رها کردند و به همگان گفتند که بی شک عموره از تشنگی و گرسنگی جان داده است.
ضمران سعی می کرد نزدیک اتاق عموره هم نشود، انگار عذاب وجدانی عظیم از نگاه کردن به در آن اتاق به او دست میداد، او حتی جرات نداشت لحظه ای کلید در قفل در فرو کند و در را باز نماید و وضعیت عموره را ببیند، دیگر اعضای خانواده هم همین حس را داشتند.
روزها پشت سر هم سپری میشد، یک سال از آن واقعه گذشت، در این یکسال ، عبدالغفار مدام به شهر می آمد و مردم را به سوی خدا دعوت می نمود و هر بار مردم با سنگ و چوب و ناسزا به دعوت او جواب میدادند و فقط تعدادی اندک گرد او جمع شده بودند، اما نوح ناامید نبود و چونان پدری دلسوز دست از تلاشش برنمی داشت.
دوباره مجلس سنا را آذین بستند و مردم و اشراف آماده میشدند برای برگزاری جشن بزرگ بت پرستی شان، این بار ضمران، حال و حوصله شرکت در این مجلس را نداشت و این جشن برای او ،یاد آور مرگ عموره بود.
ضمران بی صدا در اتاقش نشسته بود و به وقایع این یک سال فکر می کرد که همسرش وارد اتاق شد و با بغضی در گلو گفت: ای ضمران! درطول این یک سال خون دل خوردم اما به تو اعتراض نکردم که چرا با دست خودت دخترمان را ذره ذره کشتی، اما اینک دلم زخمی است، آخر انصاف نیست پیکر بی جان عموره بر کف آن زندان، افتاده باشد، مگر ما از قابیل آن فرزند خیانتکار حضرت آدم کمتریم؟! او اگر ظلم کرد و هابیل را کشت، اما پیکر بی جان برادرش را در خاک دفن کرد، حالا از تو خواهش میکنم درب اتاق را بگشایی و اجازه دهی تا پیکر عموره را اگر چیزی از آن باقی مانده باشد با اداب تدفین یک بنی بشر به خاک سپاریم.
ضمران که انگار خودش هم دوست داشت از این وضعیت خلاص شود، بی آنکه حرفی به زبان آورد به سمت طاقچه گلی انتهای اتاق رفت و کلید آهنی و بزرگ را از داخل طاقچه برداشت و به سمت اتاقی که عموره را در آن زندانی نموده بودند حرکت کرد.
همسر ضمران به دنبال او راه افتاد و ضمران چون نمی دانست که با چه صحنه ای روبه رو خواهند شد به او گفت که دنبالش نیاید، اما او مادر بود و می خواست بعد از یک سال برای آخرین بار دخترش را ببیند و از او خداحافظی کند.
ضمران کلید را در قفل در انداخت، قفل را بیرون کشید و اندکی درز در باز شد، با باز شدن درز در بویی بسیار لطیف و معطر در فضا پیچید.
ضمران که انگار انتظار چنین شمیم دلنوازی را نداشت در حالیکه کمی دستپاچه شده بود در را گشود و به یک باره هجوم هوایی مطبوع و معطر به صورتش را احساس کرد.
چشم باز کرد، از انچه که در پیش رو میدید شوکه شده بود.
عموره از داخل حلقه ای نورانی که او را در برگرفته بود و گلهایی رنگارنگ و زیبا که دور تا دور او خودنمایی می کردند به ضمران و مادرش درحالیکه لبخند میزد، سلام داد.
مادر که فکر می کرد این عموره نیست و خیالاتش به او لبخند میزنند نقش بر زمین شد و ضمران با دست و پایی لرزان به سمت عموره که در لباسی به سپیدی برف روبه رویش بود رفت و گفت: دخترم! عموره! تو هستی یا اینکه من خواب می بینم و اینجا بهشت است و تو در رؤیایی منی؟!
قسمت_پنجاه_نهم🎬:
عموره لبخندی زد و آغوشش را گشود انگار بوی بهشت از او جاری بود و گفت: من عموره ام، دخترکت، همان که از خدای یکتا دم زدم و دل در گرو مهر عبدالغفار نهادم و شما به جرم بندگی خدای یکتا و مهر نوح، از ترس مترفین و اشراف مرا در این اتاق حبس کردید تا از دنیا بروم.
ضمران که انگار گیج و منگ بود با لکنت پرسید: آ..آ...آخر چگونه ممکن است؟! و با اشاره به اتاق بزرگ محبس ادامه داد:
تو به جز هوا در این اتاق، نه آبی برای نوشیدن داشتی و نه نانی برای خوردن، حتی اگر مورچه هم میبودی باید میمردی، چگونه هست که اینچنین سرحالی؟! این لباس های زیبا و این گلهای رنگارنگ و این صورتی که از جوانی و زیبایی و لطافت می درخشد حاصل کدام تغذیه و رسیدگی ست که من نمی دانم؟!
عموره دستان پدر را در دست گرفت و گفت: مگر عبدالغفار نگفت که خدایی جز خدای یکتا وجود ندارد؟!مگر ندیدی قدرت خدایش را؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_پنجاه_ششم🎬: عموره جلوی جایگاه ایستاد، گلو
ضمران سرش را به نشانه تایید تکان داد و عموره لبخندش پررنگ تر شد و گفت: روزهای اول حبس، از پشت این در بارها فریاد زدم تا شما را آگاه سازم که در اشتباه هستید امیدوار بودم فریادهایم اثر کند و مرا ببخشید و از مرگی دردناک نجات دهید، اما شما گوشی برای شنیدن نداشتید.
کم کم نیرویم تحلیل رفت و به جایی رسیدم که با مرگ فاصله ای نداشتم، درآن زمان فکری به ذهنم رسید، عبدالغفار تعاریف زیادی از خدایش می کرد و من به چشم خودم دیده بودم که چگونه با طنین صدای نبی خدا بتکده به لرزش افتاد و...پس رو به درگاه خدا کردم و دست توسل به آسمان بلند کردم و از خدای نوح کمک گرفتم و اینبار به مدد پروردگار امید بستم.
حرفهای زیادی با خدا زدم و کم کم پلک چشم هایم روی هم آمد، در حالت اغما بودم که احساس کردم کسی قطرات آبی به صورتم می پاشد.
نای باز کردن چشم هایم را نداشتم و فکر می کردم که آخر عمرم است و دچار توهم شده ام و لحظاتی بعد شیرینی عسل را در دهانم حس کردم، با تمام وجود آب دهانم را فرو دادم، گویی کسی عسل در دهانم ریخته بود و قوتی گرفتم و چشمانم را باز کردم، با دیدن مرد پیش رویم، ناخوداگاه از جا برخاستم و گفتم: یا نبی خدا! من مرده ام یا زنده؟! خواب می بینم یا بیدارم؟!
عبدالغفار لبخندی زد و فرمود: توکاملا بیدار و هوشیاری....
دو زانو در مقابل نوح نشستم و گفتم: چگونه تو را به این اتاق راه داده اند؟! چه کردی که مرا عفو کردند؟!
نوح نگاه خیره اش را به زمین دوخته بود و گفت: تو از خدای یکتا کمک خواستی و من به امر خداوند به اینجا آمده ام، وقتی خداوند اراده کند تمام قفل ها باز و تمام حصارها برداشته میشود و من مأمورم تا تو در این زندان هستی هر روز برایت غذا و نوشیدنی بیاورم...
عموره به اینجای حرفش که رسید لبخند شیرینی زد و گفت: از آن روز به بعد هر روز نوح برایم غذا می آورد و نه تنها غذا بلکه به من احکام دین و اعتقادات واقعی را آموزش میداد.
عموره که انگار مستاصل شده بود دست پدرش را در دست گرفت و گفت: پدر! آیا دیدن این معجزه از جانب عبدالغفار برای تو کافی نیست تا به خدای او ایمان آوری و اجازه دهی من با او ازدواج کنم؟! و بعد بغضی شدید گلویش را گرفت و با لحنی گرفته گفت: نمی دانم امروز چرا نوح هنوز نیامده، من عاشق خدای او شدم و از عشق خدا به عشق او رسیدم، دلم برایش تنگ شده و با التماسی در نگاهش به ضمران چشم دوخت و ادامه داد: پدر اجازه بده با نوح ازدواج کنم و همانند حوا که همسفر حضرت آدم شد، من هم همسفر و همراه پیامبری از پیامبران خدا شوم.
ضمران که هنوز حالت گیجی را داشت، خیره به عموره حرفی نمیزد در این هنگام صدای مادر عموره که لحظاتی بود به هوش امده بود و سخنان عموره را میشنید بلند شد وگفت: ای ضمران! این معجزه بزرگ را نمی شود انکار کرد...
ضمران نفسش را محکم داخل کشید انگار میخواست این بوی بهشت را درون وجودش جاری سازد و گفت: من هم به خدای عبدالغفار ایمان آوردم، برخیز زن، برخیز باید بساط عروسی را فراهم کنیم، دیگر برایم مهم نیست ملا و مترفین چه می گویند، همانا خداوندی که یک سال عموره را از مرگ محافظت کرده تکیه گاه خوبی ست که به آن تکیه کنیم و ما را نیز محافظت کند
در این هنگام مادر عموره کِل کشان از اتاق خارج شد.
و خیلی زود خبر این معجزه بزرگ و عروسی عبدالغفار(نوح) با عموره دختر ضمران دهان به دهان در بین شهر چرخید و همه خبردارشدند که چه رخ داده است.
عموره با نوح ازدواج کرد تا همراه و دوشادوش او تبلیغ دین خدا را نماید و پاکی و صداقت این زن آنچنان زیاد بود که خداوند اراده کرده بود پیامبر بعد از نوح، حضرت سام از رحم عموره پای به این دنیا نهد و عموره هم همسر پیامبر باشد و هم مادر پیامبری دیگر....
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_پنجاه_هشتم🎬: مدتها بود که عموره در زندان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_شصت🎬:
حضرت نوح پس از ۹۵۰ سالی که تمام تلاشش را کرد تا قومش را به دین خدا دعوت کند، اینک با بدنی پر از زخم در محضر خدا بود و خاطرات گذشته را در ذهنش مرور می کرد، او با عموره ازدواج کرد و حاصل این ازدواج به دنیا آمدن «سام»بود، عموره اولین کسی بود که به حضرت نوح ایمان آورد و در راه تبلیغ دین خدا همراه و دوشادوش نوح تلاش می کرد اما نوح همسر دیگری نیز اختیار کرده بود که از او نیز پسری به نام«کنعان» داشت، اما هر چه که سام با ایمان و اعتقاد محکم بود، کنعان بی ایمان و ظاهربین بود و کنعان و مادرش در ظاهر، سخن نوح را می پذیرفتند اما در باطن با نوح و اعتقاداتش مخالف بودند و عناد می ورزیدند.
نوح آه کوتاهی کشید و رو به درگاه خدا نمود و فرمود: حال که نهصدو پنجاه سال زحمت کشیدم و جز یاران اندکی نصیبم نشد، شما می فرمایید که دیگر امیدی به هدایت قومم نیست، پس چه باید بکنم؟! آیا رسالت من در همینجا تمام است؟!
خداوند بوسیله فرشته وحی به او فرمود: ای نوح! لازم نیست دیگر برای هدایت قومت تلاش کنی، دیگر وظیفه ای در این زمینه نداری و من مأموریتی دیگر بر عهده ات می گذارم، تو باید تمام تلاشت را برای انجام مأموریت دوم که متفاوت با ماموریت اولت هست انجام دهی.
نوح در فکر فرو رفت و سوال پرسید: این چه مأموریتی ست که متفاوت است؟!
خداوند فرمود: تو از این لحظه مأموری تا کشتی عظیمی بسازی، البته این کشتی تحت نظر من باید ساخته شود، ساخت این کشتی با تمام کشتی هایی که تا به حال در دنیا دیده ای و ساخته شده است، بسیار متفاوت است، نه بادبان دارد و نه پارو و...کشتی اعجاب انگیز که بر اساس طرح و نقشه ای که منِ خداوند به تو می آموزم باید بسازی...
نوح سر تعظیم فرود آورد و فرمود: ای خداوند حکیم! هر امری نمایی همان کنم، فقط قبل از شروع به ساخت کشتی از تو تقاضایی دارم، ای پروردگار مهربان! از تو می خواهم اگر می شود قوم گنهکار مرا ببخشی و یکبار دیگر به من فرصت دهی تا به سوی آنان روم و آنها را به راه الله بخوانم، شاید این بار به خود آیند و آرام تر زمزمه کرد: قلبم از اندوه میگیرد اگر عذاب بر ایشان نازل شود.
در این لحظه خداوند به او الهام فرمود: ای نوح! دیگر مرا نسبت به انسان های ظالم خطاب نکن و از من درخواست آمرزش آنها را نکن چرا که آنها جزو غرق شدگان خواهند بود.
حال دستور خداوند به نوح ابلاغ شده بود و فرشته وحی به آسمان بازگشت.
نوح دستی به زانویش گرفت و از جا برخاست و از شدت ضرباتی که بر بدن مبارکش فرو آمده بود لنگ لنگان به سمت چشمه رفت، در این هنگام یارانش به سوی او شتافتند.
آنها می دانستند که نوح با خدایش خلوت کرده و فرشته خداوند بر او نازل شده و فکر می کردند اینک زمان همان فرج و گشایشی ست که نوح بارها و بارها از آن سخن گفته بود.
یکی از یاران جلو آمد و گفت:....
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
سلام دوستان بزرگوار و مهدوی
پیدیاف رمان زیبای رویای نیمه شب رو ارسال میکنم،بخوانید و لذت ببرید.
📗پیدیاف رمان
📚﴿رویای نیمه شب﴾ 56
https://eitaa.com/Dastanyapand/79085
✍🏻مظفر سالاری
📗56رمان کانال﴿داستان یا پند﴾
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کتاب رویای نیمه شب(نیمه شبی در حله).pdf
18.84M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗پیدیاف رمان
📚﴿رویای نیمه شب﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/79086
✍🏻مظفر سالاری
📗61رمان کانال﴿داستان یا پند﴾
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚🎧﴿اعتراف غلامان﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/79087
(داستانی درباره امام رضا علیه السلام)
بصورت خلاصه
🎙🎧تولید ایران صدا
✍🏻حمیدرضا شاه آبادی
🎙🎧 6⃣ صوت
✅ لینک دانلود کتاب صوتی " اعترافات غلامان " از گوگل درایو 👇👇
https://drive.google.com/folderview?id=1CXwaaAJv77N7PKlRKHzQ12FtKVXCc363
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📗معرفی_کتاب📗
کتاب اعترافات غلامان داستان دوران ولایتعهدی امام رضا (ع) و اعترافات سی غلام سیاه مامون در مرو است. غلامان آنچه را که در سال های ولایتعهدی امام رضا (ع) بر آنها گذشته، بازگو می کنند و خواستار قضاوت خوانندگان مبنی بر این هستند که آیا برای غلامان هم روز جزایی هست یا نه؟
کتاب از نظر داستانی نثری گیرا و جذاب دارد و از نظر مضمون و محتوا نیز بسیار قوی و مبتنی بر حقایق تاریخی مسلم است.
هر چند مخاطب کتاب در درجه اول نوجوانان هستند اما به گواه خوانندگان جوان و بزرگسالی که این اثر بدیع را خوانده اند، کتاب چنان جذابیتی داشته است که با خواندن صفحه نخست تا صفحه پایانی آن را از دستان خود رها نکرده اند.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
1.mp3
7.22M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🎧
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚🎧﴿اعتراف غلامان﴾
(داستانی درباره امام رضا علیه السلام)
✍🏻حمیدرضا شاه آبادی
🔖صوت1⃣
#ادامه_دارد....
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎧
2.mp3
6.42M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🎧
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚🎧﴿اعتراف غلامان﴾
(داستانی درباره امام رضا علیه السلام)
✍🏻حمیدرضا شاه آبادی
🔖صوت 2⃣
#ادامه_دارد....
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎧
3.mp3
7.01M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🎧
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚🎧﴿اعتراف غلامان﴾
(داستانی درباره امام رضا علیه السلام)
✍🏻حمیدرضا شاه آبادی
🔖صوت 3⃣
#ادامه_دارد....
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎧