کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدونم تو چرا میخوای بری
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
_اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه دربارهی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟
نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان میدهد و میگویم:
+باشه قبول.
_پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه میدارم در رشته ی جامعه شناسی. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه،دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه!
+خوبه متشکر.
بلند میشویم و اتاق را ترک میکنیم.به خانه که میرسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم
سفره را میچینم.قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت:
_جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه میشدم.
میخندم و آقاجان میگوید:
_بیکس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟
+کی به ما زن میده آ سید!
من هم با جرئت میکنم و میگویم:
_کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست.
صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب میکنم و با اشک به بدرقه اش می روم.آقاجان مدام سفارش میکند و میگوید:
_مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم.
+چشم آقاجون!
آقاجان را در بغل میگیرم و پشت سرش آب میریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و میگوید:
_ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟راستشو بگو!
می خندم و دوباره میگوید:
_حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه!
دایی یک اتاق را در اختیار من میگذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش میچینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید:
_من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟
+نه متشکر!
_پس فعلا خداحافظ.
بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمیگردد.
تعجب میکنم دایی تا حالا چه کار میکرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم.
دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود میخواهد.
کتاب کشف الاسرار را روی میز میگذارم. دایی میگوید:
_آفرین کشف الاسرار هم که میخونی!
+آره خیلی برام جالبه.
_تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی!الان همسن های تو دارن تو شو لباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد.
کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن.
نفسی میکشد و ادامه میدهد:
_آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بیراهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن.
+اونا اول مسلمون بودن؟
_آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته!
+استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره.
عقاید وحشتناکی دارن!
دایی سری تکان میدهد و میگوید:
_آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن.
صدای در زدن بلند میشود و دایی از جا برمیخیزد و میگوید:
_دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟
+باشه.
دایی میرود و در را باز میکند.صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدونم تو چرا میخوای بری
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟
دیگری در جوابش می گوید:
_نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست!
به حرفهایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول میکنم. کم کم صدایی ازشان درنمیآید و حس کنجکاوی در وجودم جولان میدهد.
دلم م گوید:
"برو ببین"
وجدانم نهیب میزند و میگوید:
"نخیر! تو حق نداری فضولی کنی!"
بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه میروم.
نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه میگویند.
جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم میروم.
دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر میگویند:
_آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و می گویم:
_خواهش میکنم خوش آمدید. این چه حرفیه!
بعد هم می روند، به دایی میگویم:
_دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟
باز هم میخندد و میگوید:
_نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود!
_آها.
با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم.
صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود.
دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده میکنم. دایی میگوید:
_ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم.
با صدایی که مملو از خنده است، میگویم:
_خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما!
بعد صبحانه دایی بیرون میرود و میگوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم میدهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم.
دایی میرود و در تنهایی غرق میشوم. سکوت از در و دیوار خانه میبارد و من نظارگر این سکوت هستم.
خودم را با کتاب مشغول میکنم اما حوصله ام سر میرود.رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور میروم؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش میگذارم.
صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست!
ضبط را خاموش میکنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.این بار موسیقی پخش می شود.
گنجشگکِ اشی مشی
لبِ بومِ ما، مشین
بارون میاد؛ خیس میشی…
برف میاد؛ گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی
خیس میشی… گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی...
کی می گیره؟ فراش باشی...
ضبط را خاموش می کنم و حاضر میشوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم میگذارم.چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم.
با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد.
چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر میکشد.
کمی معطل میشوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم.
کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد.
_الو؟
اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم:
_سلام.
+سلام! تویی ریحانه؟
_آره، خودمم.
کمی مکث میکند و میگوید:
_بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟
یکهو صدای مادر میآید و میشنوم که می گوید:
_چطور شده محمد؟ گوشیو بده من!
بعد هم گوشی را به دست میگیرد و میگوید:
_سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟
در میان اشک و خنده میگویم:
_سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟
_دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟
_دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس.
_خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها.
+تو زحمت میوفتی مامان جان!
_چه زحمتی! رحمته همش.
با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم:
_مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت.
+خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون.
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون میکشم و در را باز میکنم.
برای ناهار خودم را تحویل نمیگیرم و نیمرو میپزم.
____
۱.مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع میکنم و حیاط را آبپاشی میکنم.تا شب خودم را با همین کارها سرگرم میکنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار میکند.
میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.شب دایی برمیگردد و شام را برایش گرم میکنم.
دایی عذرخواهی میکند. دلم را به دریا میزنم و می گویم:
_دایی! شما دارین چیکار میکنین؟
دایی لقمه ی در دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_چطور؟
+کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم.
_جهاد میکنیم!
+مجاهدین؟
_مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح!
+منم میخوام مثل شما بشم.
دایی جدی میشود و میگوید:
_ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه!
+چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم.
_آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه!
+ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم.
_منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو!
+هر کسی جای خودش!
دایی غذایش را تمام میکند و ظرفش را هم می شوید.از آشپزخانه خارج میشود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع میکنم و باقی غذاها را داخل یخچال میگذارم.
تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق میروم و روی تخت مینشینم.
دایی به در میزند و اجازه ی ورود می خواهد.با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو میکشد.
_ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره.
+عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین!
_خوب حرفام یادت میمونه!
+آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین.
_گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟
+بله میدونم. هیچکس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم.
_تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟
+اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش!
هیچکس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم!
منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم.
این مَن است که میگوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار میگذارم.
دایی سکوت معناداری میکند و با کمی مکث میگوید:
_پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی.
+آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن!
_خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار.
با بی میلی میگویم:
_قبوله!
دایی شب بخیر میگوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی...
کم کم خواب مهمان چشمانم می شود.
چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم.
صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.صبحانه را نیمه رها میکنم و کیفم را آماده میکنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد.
تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام میکشم.
دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است!
موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره میکند.خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه میروم.
_سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟
خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و میگوید:
_اتاق ۳۰۴طبقه دوم.
تشکر میکنم و از پله ها بالا میروم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش میاندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند.
نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم. همه ی نگاه ها به من برمیگردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است.
آخرین صندلی را نشانه میگیرم و به طرفش میروم.خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد میشود.چند دقیقه ای نگاهمان میکند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم
_ریحانه حسینی!
با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم میکند و می گوید:
_تو همین جوری میخوای بیای؟
به خودم نگاهی می اندازم و می گویم:
_چطور استاد؟
+شکل و شمایل دهاتی!
همه ی کلاس از خنده روی هوا میرود و من با صلابت می گویم:
_استاد خود دانشگاه اجازه به من داده.
تای ابرویش را بالا میدهد، قیافه اش را طوری میکند و میگوید:
_دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی!
+فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهمتر از شکل و شمایل دهاتی باشه!
_رتبه ات چند شده؟
+هشتاد و پنج کشوری.
همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم میکنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد.
_خب بشین!
مینشینم و اسامی بعدی را میخواند.آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم.
باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند.
نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، درحالیکه خستگی از سر و کولم بالا میرود خودم را به خانه می رسانم.
دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است!
غذا را آماده میکنم و ناهار میخوریم، دایی می گوید:
_به به عجب قیمه ای درست کردما!
خنده ام میگیرد و میگویم:
_آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین.
_واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود.
ظرف ها را میشویم و از دانشگاه به دایی میگویم. دایی میگوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟
هر چه باشد دایی است دیگر! حرفهایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم.
بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم.
هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود.
تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچههای کلاس بهتر است.
یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده میشوم پسری میبینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد.
دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار میبینمش روی درخت چیزی می نویسد.
بعد از رفتنش به طرف درخت میروم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمیشود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم م کشد و به طرف کلاس هم قدم میشویم.
با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمیکنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام میشود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه میروم.
ژاله از پسردایی اش میگوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست.
دلم برایش میسوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها میشوند که فقط هم از سر لجبازیست.
نمیدانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد.
از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم.
چند وقتی است که دلم برای زینب پر میکشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده!
امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره ی زینب را میگیرم.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به حیاط میزنم و برگهای خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
مادرش جواب میدهد و احوالپرسی میکنم. بالاخره موفق میشوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن میپیچد و میگوید:
_وای سلام ریحانه! خوبی؟
+سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟
_آره خودت که میدونی سرم شلوغه!
+ای کلک شلوغ چی؟
مکثی میکند و با شدت میخندد. شکم به یقین تبدیل میشود و میگویم:
_خبریه؟
باز هم میخندد. حرصم درمیآید و میپرسم:
_میگم خبریه؟!؟
+آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه!
میخندم و میگویم:
_وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام.
+ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون.
_چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه.
+خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم.
_اوه! چه رمانتیک!
+بله دیگه. تو چیکار میکنی؟
_هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم میکنم.
+تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم.
میخندم و میگویم:
+تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟
_نه!
+من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟
_آره، چرا که نه! بده آدرسو.
با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را میدهم و خداحافظی میکنم.
چند خیابانی را پیاده میروم تا تاکسی گیرم میکند.
نماز مغرب را در خانه ی دایی میخوانم و مشغول نوشته هایی میشوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را میشنوم که سازگار با عقاید من نیست.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است!
از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد میکند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره میگیرد.
استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن میگوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم میکند.
انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است!
آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش میدهند که آیت الله خمینی سخن میگوید.چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم.
چراغ قوه را خاموش میکنم و روی میز خوابم میبرد.صبح که بیدار میشوم بدنم درد گرفته است
و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی میرود.
گچ را برمیدارد و روی تخته مینویسد: "جهان اول،دوم و سوم"
_خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده...جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه...جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست!
کارد بزنی خونم درنمیآید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند میکنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد.
_ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟
خنده در فضای کلاس پخش می شود.
رگ استاد باد میکند و میگوید:
_خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها.
+یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟
_این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه میکنن.
+منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد!
صدایی از آن طرف کلاس بلند میشود و که گوش ها معطل صحبتش میشوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به حیاط میزنم و برگهای خ
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی مینوشد و میگوید:
_فعلا که وضع ما از برخی کشورهای همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا میشید.
بی مقدمه رو به استاد میگویم:
_ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟
استاد روی میز میکوبد و میگوید:
_میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم.
من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم میکردم. وقت کلاس که تمام میشود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج میشود.
ژاله رو به من میکند و میگوید:
_دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟
خودم را به مظلومی میزنم و میگویم:
+به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده.
_باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه.
+کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم.
دستی روی شانه ام می نشیند که باعث میشود به سمتش برگردم. شهناز است!
با لبخند می گوید:
_آفرین! خوب از پسش بر اومدی!
ژاله زیر لبش میگوید:
_دیوونه ها!
بعد هم از کلاس خارج میشود.شهناز با من هم قدم میشود و میگوید:
_راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس!
+بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟
_همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه!
سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچوقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود!
از سالن که بیرون میآییم از او خداحافظی میکنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم.
نگاهم به همان پسر برخورد میکند!همانی که روی درخت مینویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب میکند.
ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم.با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد.
داخل کوچه میروند و پشت درختی می ایستند.
سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم میکند.با خودم میگویم درست حدس زده ام!
من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر میخواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت درمیآیم و سر خیابان تاکسی میگیرم.
توی تاکسی هر از گاهی به عقب برمیگردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید:
_آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟
پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم.
کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون میکشم و درحالیکه در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم.
با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل میروم.چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
سراغ یخچال میروم و غذاهای دیروز را گرم میکنم و میخورم.رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم.
از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه
"عملیات مسلحانه".
تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده.
از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم.
فروشنده فکر میکند چند روزنامه باطله میخواهم و مشتی را مجانی به من میدهد.
به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن میکنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم.
با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :
"ترور دو مستشار آمریکایی"
سخت تعجب میکنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل.
ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم.
______
۱.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد.
۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود!
۳.دنیاگرایی.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
May 11
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
خب ادامه فصل دوم رمان دست تقدیر خدمت شما ارسال میشود
📗رمان شماره : 69
📚﴿دست تقدیر2﴾(فصل دوم)
✍🏻طاهره سادات حسینی
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
🔖50پارت
🪧فصل اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
🪧فصل دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/79585
پارت 21 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/79814
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
✍قسمت ۲۰ و ۲۱
مثل همیشه چشم بندی به چشمان محیا زدند و او را نه مانند یک متخصص و پزشک بلکه مانند یک جانی و خطرناک سوار بر ماشین کردند و ماشین در مسیری مشخص به حرکت درآمد.
بالاخره بعد از ساعتی حرکت، صدای ماشین ها و افراد اطراف نشان میداد که او را به شهر منتقل کرده اند
پس از توقفی کوتاه صدای باز شدن دری بلند شد و پشت سرش ماشین وارد ساختمان شد و کلا توقف کرد.
در ماشین باز شد و صدای ناشناس با زبان عربی گفت:
_خانم میچل، بفرمایید پایین...
محیا پیاده شد و با راهنمایی دو نفری که در دو طرفش راه میرفتند جلو میرفت.
از چند پله بالا رفتند و سپس صدای نرم باز شدن در شیشه ای بلند شد و پشت سرش بوی خون و الکل بود که در مشام میپیچید و محیا متوجه شد از آن ساختمان کوچکی که بی شباهت به بیمارستانکی خصوصی نبود به بیمارستانی بزرگ منتقل شده.
از صدای جنب و جوش اطرافش برمیآمد که این بیمارستان میتواند خیلی بزرگ باشد.
محیا را داخل اتاقی کردند چشم بند را از چشمش باز کردند و آن دو نفر که حکم نگهبان او را داشتند از اتاق بیرون رفتند.
محیا نگاهی به اتاق کرد
اتاقی با وسائل پیش پا افتاده اولیه، تختی که با ملحفه سفید رنگ بیمارستانی پوشیده شده بود یک طرف اتاق بود و میزی ساده هم یکطرف که در کنارش سه صندلی مشکی رنگ دیده میشد
در کوچک کنار در ورودی اتاق بود که احتمالا مربوط به توالت میشد. محیا همانطور که نگاهی به اتاق میانداخت تار موهایی که از زیر مقنعه اش بیرون زده بود را به داخل داد.
در همین حین صدای تلیکی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد
مردی بلند قد با روپوش پزشکی و چشمان آبی رنگ و موهای بور داخل شد.
محیا نگاهی به او انداخت و کمی روی صندلی جابه جا شد و زیر لب سلام کرد.
مرد جلو آمد و همانطور که خیره به چهره زیبا و جاافتاده محیا بود گفت:
_اوه سلام خانم میچل، تعریفتون را زیاد شنیدم و تصوّر من از شما جور دیگه ای بود، الان که شما را دیدم یاد راهبه های کلیسا افتادم چهره تان به همان پاکی و زیبایی ست.
محیا گلویی صاف کرد و گفت:
_خوب ما هم در دین مسیحیت حجاب داریم و حجاب مختص راهبه ها نیست، مختص تمام زنان هست البته برای محافظت از خودشان، حالا چرا خیلیا این مورد را رعایت نمیکنند به خودشان مربوط است.
مرد قهقهٔ کوتاهی زد و گفت:
_اوه! پس من اشتباه نکردم، شما حتی در اعتقادات هم مثل آنهایی پس بهتره بهتون بگم دکتر میچل راهبه...
محیا شانه ای بالا انداخت وگفت:
_هر جور دوست دارید بنامید، فقط به من بگید چرا منو به اینجا آوردید؟! و چرا دست از سرم برنمیدارید؟!
آن مرد نیشخندی زد و گفت:
_من دکتر رابرت هستم، شما موفق شدید به بزرگترین بیمارستان پوست دنیا تشریف بیارید و سعادت این را دارید که در کنار حاذقترین پزشکان به 🔥 #قوم_برگزیده خدمت کنید.
محیا از شنیدن این حرف پشتش لرزید، او حالا میدانست به جایی آمده که یک سلاخخانه است، جایی که انواع جنایات در اینجا انجام میدهند
و آوردن او بدین معنا بود که صهیونیست ها از او کار خواهند کشید و عاقبت هم مرگی دردناک نصیبش خواهد شد،
چون این بیمارستان جز مناطق سرّی آنها بود و مطمئنا آنها قصد آزادی محیا را ندارند که او را به اینجا آورده اند..
محیا میدانست اینک در بیمارستان "حدسه" که بعضی ها به آن "حسده" می گفتند، حضور دارد
داستانهای زیادی از این بیمارستان شنیده بود، اینجا یکی از بزرگترین انبارهای پوست زنده انسان بود
صهیونیست ها مرزهای وحشیگری و حیوانیت را رد داده بودند و روزانه چندین موجود زنده را درحالیکه هنوز نفس میکشیدند، سلاخی میکردند، پوست تن بچهها که جزء لطیف ترین و جوان ترین و مرغوب ترین پوست ها به شمار میآمد را از تن بچه ها جدا میکردند و در محفظه های هیدروژنه در دمای زیر صفر درجه نگهداری میشد
که هم برای درمان سربازان آسیب دیده از جنگهایشان، کاربرد داشت و هم تجارتی بسیار سود آور بود و به این وسیله میلیادرها دلار به خزانهٔ اسرائیل سرازیر میکرد.
محیا تا پیش از این، تعریفی از این بیمارستان شنیده بود و اینک با چشم خود از نزدیک وقایع را میدید.
دخترکی که معلوم نبود از کجا ربوده شده، از سوریه🇸🇾، یمن🇾🇪، عراق🇮🇶 یا فلسطین🇵🇸، اینک روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بود
و عده ای مشغول کندن پوست او بودند در این حین دکتر رابرت به همراه محیا وارد اتاق شدند،
دکتر با صدای بلند گفت:
_سریع بجنبید با جداسازی پوست، ممکن است خونریزی زیاد باعث مرگ این دخترک بیچاره شود، باید قبل از مرگ، تمام اعضای بدنش را جداسازی کنید متوجه شدید؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 53 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی 🔖قسمت
گروه سلاخی سری به نشانه تایید تکان دادند، دیدن این صحنه خارج از طاقت محیا بود،
پس درحالیکه جیغ کوتاهی کشید جلوی دهانش را گرفت و به سرعت از اتاق بیرون آمد
داخل راهرو هر کجا را که نگاه میکرد نگهبانی خیره به او بود، اینجا نه یک بیمارستان انگار پادگانی نظامی بود که وحشیگری را به تمامی به سربازانش تعلیم میداد،
راه خروجی برای محیا نبود. محیا روی نیمکت داخل راهرو نشست، صورتش را میان دو دست پنهان کرد شروع به گریه کردن نمود
و در همین حین صدای رابرت از کنارش بلند شد:
_راهبه میچل! همانطور که انتظار داشتم طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتی، من هم نمیخوام اذیتت کنم، اینجا آوردمت تا پیشنهادم را بهت بدم، حالا با تجربه دیدن این صحنه فکر میکنم عاقلانه تصمیم بگیری و جواب مرا بدهی...
محیا سرش را بلند کرد، باران اشک چشمانش قصد توقف نداشت، دندانی بهم سایید و گفت:
_شما انسان نیستید...به خدا شما #شیطان را هم درس میدهید،از جان من چه میخواهید؟
و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا لعنتت کند ابومعروف..
رابرت با شنیدن نام شیطان، انگار بهترین جوک زندگی اش را شنیده باشد قهقهای بلند سر داد...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 ✍قسمت ۲۰ و ۲۱ مثل همیشه چشم بن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗 پنجاه و سومین رمان کانال
📚﴿دست تقدیر2﴾69
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
رابرت، محیا را به سمت اتاقی که به نظر میرسید اتاق کنفرانس هست راهنمایی کرد. محیا روی صندلی که انتهای اتاق و جدا از بقیه بود نشست
رابرت در را بست و همانطور که دایره وار دور محیا میچرخید گفت:
_ببین خانم میچل، شما را برای کار و کمک به ما به اینجا منتقل کردند، کارهایی که از پس شما برمیآید و در تخصص شماست، شما در هر صورت مجبورید با ما همکاری کنید و تنها تخفیفی که میتوانم به تو بدهم این است که نوع فعالیتت را خودت امتحان کنی...
محیا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان رابرت شده بود گفت:
_منو تهدید نکنید آقا!! شما نمیتونید منو مجبور به هیچ کاری نکنید، مگه میخوایید چکار کنید؟! بالاتر از سیاهی رنگی نیست، من حاضرم بمیرم اما در جنایات شما خوناشام های دوران شریک نشم، پیشنهاد میدهم انرژی خودتون را هدر ندید و همین اول راه، کار آخر را بکنید و منو بکشید و تمام...
رابرت نیشخندی زد و گفت:
_شاید بخواهیم بکشیمت، اما الان وقت خوبی نیست برای این کار، شما باید به ما خدمت کنید و میکنید، شک ندارم خودتون کاندید کمک میشید..
محیا تلخندی زد و گفت:
_خواب دیدین خیر باشه، من هیچ همکاری با شما نمیکنم.!!
رابرت سرش را نزدیک گوش محیا آورد و گفت:
_حتی اگر جان فرزند عزیزت معروف یا نه ببخشید کیسان محرابی در بین باشد..
محیا آب دهنش را قورت داد و گفت:
_اما..اما شما به من گفتید اگر توی اون قضیه تولید انسان نماها کمکتون کنم اونو آزاد میکنید، کیسان...کیسان باید الان ایران باشه....تو دروغ میگی..!!
رابرت دوباره شروع به چرخیدن دور صندلی کرد و گفت:
_ایران هست، ما دروغ نگفتیم، اما همون ایران هم مأموران ما دوره اش کرده اند و فقط کافیه ما اشاره کنیم تا کلکش را بکنند..
محیا که واقعا شوکه شده بود و خوب میدانست هر جنایتی ازاین وحشی ها بر میاد گفت:
_از...از من چی میخوایید؟! اصلا من چرا باید به شما اعتماد کنم؟!
رابرت روبه روی محیا ایستاد و گفت:
_تو مجبوری به ما اعتماد کنی و اگر خدمت بی غل و غشی داشته باشی ما هم هوای خودت و پسرت را خواهیم داشت.
محیا که رعشه به دستانش افتاده بود، دست راستش را مشت کرد و گفت:
_از من چی میخوایید؟!
رابرت سری تکان داد و گفت:
_این شد حرف حساب..همانطور که دیدی توی این بیمارستان کار زیادی سر ما ریخته، شما میتونید در جمع آوری نمونه پوست های مختلف و جدا سازی اعضای قربانیان قوم یهود به جراحان ما کمک کنید
محیا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه...نه...نه ...هرگز این کار از من برنمیاد
رابرت جلوی صندلی محیا خم شد و گفت:
_پس یه کار دیگه کن، ما توی آزمایشگاه همین بیمارستان یک ویروس ساختیم، البته بگم ویروس کشنده ای نیست یه چیزی توی مایه های سرماخوردگی که فقط ممکنه تبلیغات و هیاهوی رسانه ها ویروس را قوی و بدن انسان را ضعیف و این ویروس کوچولو را کشنده کنه، ما در نظر داریم این ویروس را ارتقا بدیم، یعنی برای هر ژنتیکی یک ویروس خاص از خانواده همین ویروس نوظهور درست کنیم و تو باید در تفکیک و تولید ویروس برای هر ژنتیک به کمک کنی، طبق تعریف هایی که از تخصص و نبوغ شما شنیدیم این کار، کار شاقی نیست..
محیا آشکارا یکه ای خورد و گفت:
_اگر ویروسی در حد سرماخوردگی هست چرا شما میخوایید منتشرش کنید؟!
رابرت شانه ای بالا انداخت و گفت:
_این به شما مربوط نیست فقط همین را بدان ما میخواییم ملت ها را با این ویروس #سرگرم کنیم تا خودمون به اهدافمان برسیم...
محیا گیج و منگ بود و سکوت اختیار کرد...اما باید راه چاره ای میجست، پس گفت:
_کمی به من فرصت بدین تا فکرهام را بکنم...
.
.
.
رضا همانطور که نگاهی به چهره مادرش رقیه که حالا حالت شکرگزاری به خودش گرفته بود میکرد، شماره مهدی را گرفت.
مهدی با اولین بوق گوشی را برداشت و با لحنی غم انگیز جواب داد:
_سلام عزیزم، اینجا خبری نیست فعلا یک جوری جو خونه را آروم کن به محض اینکه خبری شد بهت میگم..
رضا با لحنی سرشار از هیجان گفت:
_سلام جناب سرهنگ، صادق...صادق الان به من زنگ زد، انگار دکتر کیسان محرابی واقعا پسر شما و آبجی محیاست، نمیدونم چی شده اما صادق با یه شماره غریبه بهم زنگ زد، باید کیسان را رد یابی کنم، صادق گفت..به زودی خودش میاد اما سفارش کرد شما را در جریان بگذارم و با همکاری شما کیسان را...
لرزشی بر اندام مهدی افتاد و مهدی همانطور که بغض چندین ساله گلوش را فرو میداد گفت:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 ✍قسمت ۲۰ و ۲۱ مثل همیشه چشم بن
_از مرکزمون توی یزد هست
و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد. از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد:
_سلام مجدد جناب سرهنگ!
مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت:
_دکتر... دکتر را موفق شدین که...
از آن طرف خط گفتن:
_قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود...
انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان.....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫