بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟
عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ...
_آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم
مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت :
+راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا...
انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ...
مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه...
دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه
دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ...
و باز هم شروع کرد به حرف زدن:
×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده
صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ...
×گوش میدی به من ؟!! خب ...
حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟
حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟
لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ...
اون... اون... منو زد ؟
انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود
با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ...
_تو چته ؟ مشکل داری ؟
خود درگیری داری ؟ هاااا؟
اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟
فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟
تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی...
ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه
راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم
به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_سی_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ...
پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ...
عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ...
چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟!
به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم...
کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ...
پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ...
حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود
و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر )
دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ...
به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ...
نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ...
خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ...
برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ...
وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ...
پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود
بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بو
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_چهارم 💖
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_پنجم
💖به روایت حانیه💖
مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم.
همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. ☺️👌
نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره.😌
احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم
ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم.اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.😕
امیرعلی _بریم ؟
_ اوهوم
امیر علی _راستی مبارکت باشه.😊
_ ممنون.☺️امیر میشه چند تا سوال بپرسم؟
امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس.
_ اوخ. راست میگی بریم.
از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم
_چرا تو مثله بقیه نیستی؟🙁
برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد
_ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟😳
_ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی؟چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟😟
امیرعلی_باشه؟😐
_نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم.
امیرعلی_خب ببین، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه #دینمه.
👈حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه.
👈از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم #حرمت ناموس دیگران رو بشکنم.
_ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.😥
_ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که.
خواهرگل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.😍😊
به روی امیرعلی لبخند زدم
اره قصدم همین بود. ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن.
اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم.هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد.😊✌️
💚💚💚💚💚💚
بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده
آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شدهـ....
💚💚💚💚💚💚
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سی_و_چهارم تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوس
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖
👈 #قسمت_سی_و_پنجم
گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ میگفتم بسم الله باز میترسیدم انگار دره ی جنها بود خیلی ترسیده بودم...
آدرنالین بدنم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه میشدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم.
زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که میترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه میشم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت میکنن ترسی نمونده
به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمیتونم پیشونیم رو به زمین بزن غرور خودم رو بشکنم ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم
به گریه افتادم فقط شکر خدا رو میکردم که بهم فرصت توبه کردن داد...
خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت میکنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون میخوره...
دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر میکردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود...
رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش جلو چشمام تیکه تیکهش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری...
خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟
نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد میکرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمیدیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو میپرسم تا بهشون نزدیکتر میشدم بیشتر احساس دل خوشی میکردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم
برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکیشون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت...
😳بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش میلنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه...
میخندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش میخندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟
از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گلوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بیحرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم میخوای چی بگی؟
آنقدر خسته بودم که به زور راه میرفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم داداش من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش میگفت یه گلوله خالی کنم تو کلت.... یکیشون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش...
کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت میزدم به صورتش رفیقاش از پشت منو میزدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش میزدم بی عرضه نمیتونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین...
#برای_قربه_الی_الله_صلوات
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_سی_و_چهارم عمو سکوتم را که میبیند میگوید: -یه بنده خداییه... باباش از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_سی_و_پنجم
-نه جدی چی شده عمو؟
-من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریهم مثل ایرانه.
پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمیکنن. زودته هنوز!
اسم سوریه که میآید، اولین کلمهای که به ذهنم میرسد داعش است. نفسم بند میآید.
عمو ماموریت برونمرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد همصدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود.
احمد بغض کرده است:
-دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم میآم یا نباید برین.
برمیگردم سمت عمو که باز هم دارد مینویسد. میگویم:
-عمو شما که چیزی تا بازنشستگیتون نمونده، نمیخواد برین. اینهمه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه.
عمو بازهم نگاهش به کاغذ است:
-اونهمه جوون، هیچکدوم دورههای چریکی توی سوریه نگذروندن.
برای آموزش به نیروهای حزبالله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه میدونن. درسته احمد آقا؟
احمد لبهایش را جمع میکند و به نقطهای دیگر خیره میشود. هم احمد، هم عمو دیوانهاند.
عمو ادامه میدهد:
-اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم.
اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین...
یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهای عمو را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد.
عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد.
احمد دیگر جوابی نمیدهد. پدرش را خوب میشناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد.
عمو میگوید:
-خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام میاومدی قاچاقی بود!
دست از نوشتن میکشد و سرش را کمی عقب میبرد تا به اثر جدیدش نگاه کند. میگوید:
-به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟
به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی میکند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
کمکم هوا دارد تاریک میشود. عمو میگوید:
-دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت.
احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه.
با چشمان گرد به احمد نگاه میکنم:
-این مگه رانندگی بلده؟
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺