eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.9هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.2هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
بسته شد و حرفش نیمه تموم موند. به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته... سربند ‌(یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم. دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم. هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........ ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... { از زبان آراد } با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه. دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ... _جانم داداش . +بنیامین کجایی؟ _من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟ +مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟ من همه چیزو سپرده بودم به تو. _شرمنده داداش. این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟ +حال یه نفر بد شده ... تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی . _اوه چه خشن . چشم ، الان میام... بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم. به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت _چی شده آراد؟ کی حالش بد شده؟ دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم +خانم فرهمند. _همون دختره که زد تو گو....... چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد . _مگه خواهرت اونجا نیست‌؟ +چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده . _ام...اما ... آراد اون نامحرمه. +میدونم ، میدوووونم. ولی پای جونش در میونه... برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا. _میخوای چیکار کنی ؟! +گفتم برووو خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت. صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری راه افتادیم ... یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم... با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ، سریع به طرفش خیز برداشتم ... رو به آیه کردم و گفتم +حواست باشه ، آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم... آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی . یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم. سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن. آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت ×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه +آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟! با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد... اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ، چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم. کلافه سرمو تکون دادم ... با صدای ناله های مروا به خودم اومدم، و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم... _کسسسییی اینجا نیسسستتت؟ آهاییییی اینجا چقدر مُردهههه هستتتت. من از مُردهههه میترسممممم. گریه میکرد و مدام جیغ میزد . بنیامین نگاهی به عقب کرد... کم مونده بود از ترس پس بیوفته . خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی که میتونستم تند می روندم... °•°•°•°•° بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم... تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده. دختره لج باز ... وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ... ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ... هوووف. خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه. اصلا چرا باهامون اومد؟ اینکه همش بیمارستانه... با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن... پس حواست باشه چی میگی ... کلافه روی صندلی نشستم ، آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم... هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم... در زدم وگفتم +آیه میتونم بیام تو ؟ ×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو با یا اللهی وارد اتاق شدم. +چیشده؟ ×آراد ، داره تو تب میسوزهههه. +خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ... مگه اینجا دکتر نداره ؟!!! در حالی که گریه میکرد گفت ×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن... اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه... +ممکنه چی ؟ ×ممکنه............ ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 📚🌻📚🌻📚🌻1️⃣ https://chat.whatsapp.com/CwY26wResNO60z24AB7sC0 📚🌻📚🌻📚🌻2️⃣ https://c
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_هشتم🌹 _کدوم حقیقت؟ _ارمیا ه
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم : تو این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟ ارمیا: الان تو یک سالمندان داشتم روزای باقی مونده رو میشمردم تا تموم بشه. آیه: نزن این حرف رو. یعنی زندگی بدون من رو میتونی تصور کنی؟ ارمیا: بی تو بودن قابل تصور هم نیست. من بی تو، من نبود، هیچ بود.پوچ بود. آیه: اومدن محمدصادق خیلی اذیتت کرد؟ ارمیا: بیشتر از این ناراحت شدم که چنین آدمایی با چنین افکاری هنوز هم هستن. آیه: در هر قشری این آدما هستن. آدمایی که خودشون رو محور دنیا میدونن. ارمیا: زینبم این مدل آدما رو ندیده بود. آیه: زینب پدری مثل تو داشت، عمویی مثل سیدمحمد، بابا علی و مامان زهرا رو دیده. زینب هر چه که دیده احترام به زن و زندگی بوده. هر چه دیده عشق متقابل بوده. زینب نازدونه بار اومده. ارمیا: نازدونه بوده و هست! میترسم اون دنیا شرمنده سیدمهدی بشم. آیه: بیشتر از من نگران نیستی. بیشتر از من شرمنده نیستی. ارمیا: تو بهتر از چیزی که باید یادگاری سید رو بزرگ کردی. نگران نباش. من اگه جای سید بودم، از تو راضی بودم. بعد از من از ایلیا هم خوب نگهداری کن. آیه اخم کرد: این بار نوبت منه که برم! من طاقت ندارم بری تنهام بذاری! طاقت ندارم دوباره روی عشق خاک بریزن و تماشا کنم! طاقت ندارم خم بشم و نشکنم! طاقت ندارم خون گریه کنم و صدام به گوش نامرد و نامحرم نرسد! این بار من اول میرم! ارمیا لبخندش پر از آرامش بود: من رفتن تو رو نمیبینم! آیه: منم نمیبینم رفتن تو رو! صدرا مشغول کار روی پرونده اخیرش بود که رها کنارش نشست. رها: خسته نباشی. صدرا نگاه خسته اش را به خاتونش داد: خیلی خسته ام. رها: به جایی هم رسیدی؟ صدرا: همه چیز بن بسته. هیچ راهی نیست. رامین هم یک کلمه میگه تو رو پس بدم. رها سرش را پایین انداخت: اگه لازم باشه میتونیم یک مدتی... صدرا حرفش را قطع کرد: گفته سه طلاقه! تا زمانی که سه بار عقد کنیم و طلاق بگیریم هم معصومه زندان میمونه! رها بغض کرد: چرا دست از سرم بر نمیداره؟ صدرا: تو خودت رو اذیت نکن! من خودم درست میکنم. تو غصه چی رومیخوری؟ رها با انگشتان دستش بازی کرد ونگاهش خیره زخم گوشه ناخونش بود: دوست ندارم دوباره برگردم به بیست سال پیش! صدرا: تا من زنده باشم، روز به روز خوشبخت تر میکنم تو و پسرامون رو! رها: برای معصومه یک کاری بکن. مهدی دق میکنه!حتی محسن هم از شور افتاده! صدرا زمزمه کرد: درست میشه! مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من بگی؟ چرا تنها و سرخود رفتی اونجا؟ عقل داری؟ چرا بهانه دادی دست اونها؟ مگه نگفتم تا عروسی حرف حرف زینبه؟ مگه نگفتم صبر کن خرت از پل بگذره؟ این چه گندی بود زدی؟ مریم در سکوت این ولوله را نگاه میکرد. کاش مسیح این سیاست ها را نداشت تا مریم هم مثل زینب سادات، زود میفهمید و فرار میکرد. هر چه دلش مادرانه برای محمدصادقش میسوخت، همان قدر از رهایی زینب سادات خرسند بود. طاقت نداشت آن دنیا هم رو سیاه باشد. طاقت نداشت جواب سیدمهدی را بدهد. یادگار شهید، امانت بزرگی است. محمدصادق: فکر نمیکردم اینقدر لوس و بی جنبه باشه. مسیح طعنه زد: خوبه میدونی دوستت نداشت. خوبه میدونی قرار بود دلش رو بدست بیاری! فراریش دادی! حالا من جواب ارمیا رو چی بدم؟ من از آبروم برات مایه گذاشتم!من از اعتبارم استفاده کردم! محمدصادق خودش را روی مبل انداخت، دستش را سایه بان سرش کرد و چشمانش را بست: همه چیز تموم شد. بعد انگار چیزی یادش آمد که صاف نشست و نگاه کنجکاوش را به آنهادوخت: چرا به من نگفتید مهدی و زینب خواهر برادر هستن؟ مسیح: مگه هستن؟ محمدصادق: آره. خواهر برادر شیری هستن انگار. بعد دوباره ساکت شد. مسیح که ناراحتی محمدصادق، غمگینش میکرد گفت: به ارمیا زنگ میزنم، برای یک فرصت دیگه. خوب استفاده کن! ارمیا نگاهش را به تلفن همراهش دوخت. میدانست مسیح برای چه تماس گرفته است. دوست نداشت پا روی برادری هایش بگذارد. دوست نداشت روی برادرش را زمین بیندازد. مسیح یک دنیا برادری بود. مسیح یار بود. مسیح غمخوار بود. با اکراه جواب داد و حرف روی حرف آمد تا مسیح گفت: اینجوری منو شرمنده برادر زن میکنی داداش؟ ارمیا تلخندی زد: این جوری منو رو سیاِه زن و بچه میکنی داداش؟ این بود تضمینت؟ این بود خیالم راحت باشه؟ این بود امانتی که دستت دادم؟ مسیح: میدونم محمدصادق زیاده روی کرده. جوانه و احساسی. منطقش فرق داره با نسل ما. دو تا آدم هستن، تا با خصوصیات هم کنار بیان و هماهنگ بشن، طول میکشه. ما که نباید پرتو پرشون بدیم،زینب اینقدر دلش به تو و مادرش قرص هست که اینجوری میکنه. نباید اینقدر بهش بها بدی. دختر مال خونه شوهره. ارمیا حرفش را قطع کرد: زینب سادات عزیز دل این خونه است . من دختر رو با لباس عروس نمیدم با کفن بگیرم! ن
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_و_هشتم 💖ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت امیرحسین💖 وای خدایا آبروم رفت،🙈 این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. 😅 . . با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....💓😍 . گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم. میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم _ سلام سادات بانو.😍 سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه. حانیه_ سلام .☺️ _ خوبید؟ حانیه_ ممنون شما خوبید؟ _ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟ حانیه _ بله . سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه . 💖چقدرزود دلباختم به همين لبخندش.💖 حانيه_ ممنون لبخندي ميزنم و حركت ميكنم. _ صبحانه خورديد؟؟ حانيه_ بله. ممنون. _ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم. حانیه_ نه. "وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه " _خب پارک نهج البلاغه خوبه؟ حانیه_ بله _😐 .😍 . بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم. . امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟ _ خب شما شروع کنید. امیرحسین _ برنامتون چیه؟ _ برای عروسی و عقد و........ 💖به روایت حانیه💖 _ من عروسی نمیخوام.😊 امیرحسین _نمیخوایددددد؟؟؟؟؟؟؟😳 خیلی خونسرد جواب دادم_ نه با تعجب برگشت طرفم. _ چیزی شده؟ امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ....😕 حرفش رو قطع کردم. _ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟😍☺️ امیرحسین _ شما امر بفرما.😍 یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.☺️ امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.😍 با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش..... 💖💖💖💖💖💖💖💖 ❣دل نیستـــــ ❣هر آن دل که ❣ دلارام ندارد ❣بی روی دلارام ❣دل آرام ندارد 💖💖💖💖💖 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺