eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_شش چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین شب اول محرم است و من هم روضه‌ای... اص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -اریحا از آریل فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ می‌گه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه! -خب پس هدفش چیه؟ -نمی‎دونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف می‌زدن. یه نقشه‌ای برات داشتن. من می‌ترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش می‎کنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن! -باشه! باشه زن دایی! خیالتون راحت... آروم باشین! همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم، یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود: حواست به آدمای دور وبرت باشه! الان به همه شک کرده‌ام؛ به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا. من کجا ایستاده‌ام؟ اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازی‎ها نمی‌کردم. اما حالا بدون این که بخواهم افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را می‌دانم، نه تهش را. از همان روز که در مهمانی دایی، پسر جوانی کنارم نشست و علی‌رغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید می‌فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. دایی حانان باید می‌فهمید من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم می‌فهماند. یک آلمانیِ ایرانی تبار که فارسی را خوب حرف نمی‌زد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد. نمی‌دانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمی‌کرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من می‌دانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست. جمله عمو دائم در گوشم می‌پیچید که: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا! آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمی‌شد اعتماد کرد. حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود، بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد. آریل هیچ تناسبی با من نداشت. از خانه که پا بیرون می‌گذارم، ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است. وارد خیابان که می‌شویم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند! کسی عین خیالش هم نیست. نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی می‌کنند؟ بیچاره ها! همین فکرهاست که باعث می‌شود سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد. اصلا محرم‌ها غدد اشکی ام وصل می‌شود به اقیانوس آرام! گریه می‌کنم؛ برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمی‌رسد. حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمی‌نگاهم می‌کند. می‌گوید: -خوبی اریحا؟ جواب نمی‌دهم. خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم. اگر حالم خوب بود، حتما می‌پرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد. همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود: -سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کی ام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرمانده‌های سپاهه و الان سوریه ست. حتی میدونم عموت چطور کشته شده، و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺