eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.8هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
46.3هزار ویدیو
242 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
_و_سوم به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن . چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی... سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ... گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد... گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی‌... توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم. بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود . به سمتش حرکت کردم ... آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ... احتمالا ذکر میگفت . صبر کن ببینم... چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟ صبر کردم تا کارش تموم بشه ... _قبول باشه. +قبول حق باشه عزیزم. _مژده. با لبخند نگاهم کرد +جانم! _امممم من... چیزه یعنی دیدم که تسبیح هست... پس... چرا... خنده آرومی کرد و جواب داد +آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ... _درسته ... گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست . سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد... از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم... ×سلام مروا جون خوبی عزیزم؟ قبول باشه . _سلام گلم خوبم ، ممنون قبول حق باشه ... +اوه اوه اوه مروا جون؟؟؟ نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟ ×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که... +کدوم پسره؟ ×همین آرادو میگم دیگه... +باز چیشده؟ ×هیچی بابا... میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم. پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم. +خب چه اشکالی داره؟! همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد . حالا کی هست این دختر خوش بخت؟! با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ... آیه لبخند خبیثی زد و گفت ×مروا خودمو متعجب نشون دادم . _من؟ ×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟ _آخه من که سر رشته ای ندارم. ×والا منم ندارم ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست. اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 ‌ به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم . همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم. به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی . _سلام روز بخیر . آیه : سلام آقای حجتی . آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد. ×‌سلام خواهرا خب ش ... با لحن محکم و کوبنده ای گفتم : _چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟ من خانم فـــرهــمــنـــد هستم. نه بیشتر نه کمتر . یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟ با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم: خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد . معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم... داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟! ×چشم سعیمو میکنم. حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم . ای خدا این کیه آفریدی ؟ میگه سعیمو میکنم... باز رگ لج بازیم عود کرد ... _من همین جا رو ترجیح میدم. ×‌اما... +آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره . آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت ×بسیار خب . حداقل بریم یک جای خلوت ... همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید . حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه ! یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت... سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم. حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن . ‌×بسم الله الرحمن الرحیم . خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید . متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته . +ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن . ×ان شاءالله . ایش دختره خود شیرین ... آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد. چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_سه🌹 راست میگویند از هر چه بت
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: ((دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره)) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم. زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ازهمه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست. زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ. نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد... فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد. محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟ زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره. محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو. زینب سادات: من تنها بیام؟ محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟ زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه، بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد. محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟ زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟ محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟ زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزای دیگه میگه. نگفتی نظر حاج علی چی بود؟ زینب سادات: نظراتتو برای خودت نگهدار. محمدصادق: تو ز یادی روی عمو ارمیا حساسی. خوبه بابات نیست. باید یک مدتی ازشون دور بشی تا بتونی درست ببینی کار مادرت چقدر اشتباه بود. زندگی با من لیاقت میخواد زینب. سعی کن لیاقت زندگی که برات میسازم رو داشته باشی. من دست از سرت برنمیدارم، اما تو هم بدون که هر جور رفتار کنی همونجور بهت جواب میدم. از اینکه هی از ازدواج آیه دفاع میکنی، خوشم نمیاد. اون ارمیا هم نون به نرخ روز خوره! ایلیا هم که رو مخ راه میره. من فقط خودتو میخوام. خانوادت هم سالی یک بار ببینی بسه. البته اونا هر چقدر بخوان، میتونن بیان، که با وضعیت ارمیا بعیده زیاد بیان. اما تو نمیتونی بری! زینب سادات: مگه دیوانه هستم با تو زندگی کنم؟ من نامزدی رو بهم میزنم. محمدصادق با همان صدای حق به جانبش گفت: الاغ! کی بهتر از من گیرت میاد؟زندگیتون رو دیدی؟مادری که دوبار ازدواج کرده، ناپدری فلج!سربار زندگی پدر بزرگ. کی آدم حسابی تر از من میاد سراغت؟بهت گفتم لیاقت داشته باش. گفتم آدم باش زینب. زینب تلفن را قطع کرد و گوشه اتاقش چمباتمه زد و اشک ریخت. ازمحمدصادق بیزار بود. از حرف هایش، از طعنه هایش، از کنایه های ریز و درشتش. نفس آیه هنوز جا نیامده بود که زینب سادات دوباره گفت: میخواد منو از شما جدا کنه!همش میگه من لیاقتش روندارم. آیه سعی کرد نفس هایش را منظم کند. پسرک بی لیاقت! خوب میدانست محمدصادق وصله تن آنها نیست. خوب میدانست محمدصادق دخترکش را خوشبخت نمیکند. حال چه میکرد به شکسته های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟ صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره. آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها ، سیاه کرده بود. همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بی
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_شصت_و_سه🌹 راست میگویند از هر چه بت
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: 🌹 زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: ((دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره)) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم. زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ازهمه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست. زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ. نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد... فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد. محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟ زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره. محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو. زینب سادات: من تنها بیام؟ محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟ زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه، بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد. محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟ زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟ محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟ زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد محمدصادق با پوزخند آشکاری در صدایش گفت: داداش مسیح که چیزای دیگه میگه. نگفتی نظر حاج علی چی بود؟ زینب سادات: نظراتتو برای خودت نگهدار. محمدصادق: تو ز یادی روی عمو ارمیا حساسی. خوبه بابات نیست. باید یک مدتی ازشون دور بشی تا بتونی درست ببینی کار مادرت چقدر اشتباه بود. زندگی با من لیاقت میخواد زینب. سعی کن لیاقت زندگی که برات میسازم رو داشته باشی. من دست از سرت برنمیدارم، اما تو هم بدون که هر جور رفتار کنی همونجور بهت جواب میدم. از اینکه هی از ازدواج آیه دفاع میکنی، خوشم نمیاد. اون ارمیا هم نون به نرخ روز خوره! ایلیا هم که رو مخ راه میره. من فقط خودتو میخوام. خانوادت هم سالی یک بار ببینی بسه. البته اونا هر چقدر بخوان، میتونن بیان، که با وضعیت ارمیا بعیده زیاد بیان. اما تو نمیتونی بری! زینب سادات: مگه دیوانه هستم با تو زندگی کنم؟ من نامزدی رو بهم میزنم. محمدصادق با همان صدای حق به جانبش گفت: الاغ! کی بهتر از من گیرت میاد؟زندگیتون رو دیدی؟مادری که دوبار ازدواج کرده، ناپدری فلج!سربار زندگی پدر بزرگ. کی آدم حسابی تر از من میاد سراغت؟بهت گفتم لیاقت داشته باش. گفتم آدم باش زینب. زینب تلفن را قطع کرد و گوشه اتاقش چمباتمه زد و اشک ریخت. ازمحمدصادق بیزار بود. از حرف هایش، از طعنه هایش، از کنایه های ریز و درشتش. نفس آیه هنوز جا نیامده بود که زینب سادات دوباره گفت: میخواد منو از شما جدا کنه!همش میگه من لیاقتش روندارم. آیه سعی کرد نفس هایش را منظم کند. پسرک بی لیاقت! خوب میدانست محمدصادق وصله تن آنها نیست. خوب میدانست محمدصادق دخترکش را خوشبخت نمیکند. حال چه میکرد به شکسته های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟ صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره. آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها ، سیاه کرده بود. همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_وسوم 💖به ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روايت حانيه💖 روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم _ اره _ عاشق کی؟😟 _ امیر امیر امیرحسین.☺️ _ نههههههههههههه😳🙈 _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. 😐 *** مامان_حانیه جان بیا. _بله؟ مامان_ بيا بشين اينجا. كنار مامان روي مبل ميشينم. _ خب؟ مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟😊 واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟ _ خب يعني چي چيه؟ مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.😊 _ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟ مامان_ عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان_ گفتم بیان دیگه _ چیییییی؟😳 مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه😄 " وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔" . امیرعلی_ سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی_ شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.😃 کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.😬 _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.😂 با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂 . . تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی_ اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی_ سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.😊 _ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه. دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان_ حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.☺️ اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........ به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام.😬🙈 امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده 😄😂😃جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐 💓💓💓💓💓💓💓💓 انقدر محو تو هستم كه نميداني تو همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای 💓💓💓💓 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺