eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
35.9هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #قسمت_سوم #با_من_بمان -اسم؟ جوابی نشنید که با صدای بلند
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست ک با شنیدن صدای خش داری ک با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد سربازی از پشت دریچه گفت:ساکت! اروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود ک به لطف منصور باز شد کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود چرا منصور اینکار را کرده بود! سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی ک قدم میزدند و بحث میکردند میچرخید گوش هایش از همهمه ی انجا در مرز انفجار بودند با دیدن منصور ک از اتاق سرگرد بیرون امد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند -نامرد منصور یقه اش را صاف کرد و گفت:اروم باش پسرخاله -تو به قران قسم خوردی! همه ی حرفات دروغ بود!؟؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت:کدوم قران؟؟ فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم -خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه...چرا اینکارو کردی؟؟ منصور زیر گوش کمیل گفت:باهم بیحساب شدیم آق سید... کمیل متعجب به او نگاه کرد ک منصور با یک پوزخند ،نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت روی صندلی نشست ک نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد:خوب اقای معتمدی ما از تک تک مهمونا سوال کردیم ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن طبق تحقیقاتی ک انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت ،همراه دوستانش رستوران بوده. کمیل با ناباوری گفت:ولی جناب سرگرد خود دوستش بود ک بمن زنگ زد گفت حال منصور بده من خودم بالای سرش نشستم سرگرد اکبری گفت:من نمیفهمم چرا پسرخاله ای ک با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته برای گیر انداختن شما تواون اتاق نقشه بکشه و همزمان هم اونجا باشه و هم تو رستوران.. شما شاهدی دارید ؟ کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت:شاهد من مهمونای اونجان ک میگید ادعا کردن منصورو ندیدن خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم اورد من میخواستم کمکش کنم ک به زندگیش سروسامون بده منکه باهاش کاری نداشتم خودش اومد ازم کمک خواست خودش بود ک خواست تغییر کنه منم فقط همراهیش کردم -از من چه انتظاری پسرجان بدون هیچ سند و مدرکی باور کنم ک تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتواون اتاق زندونی شدی خوب دلیلش چیه چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟ چندین ادم بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند ک پسرخالتون اون شب رستوران بوده هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند چرا باید همه چی بر علیه شما باشه در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم. اقا سید.. همه پاکی و سربه زیری شما  رو تایید کردن ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟ .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سوم ? مانتو و روسری ساد
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ رمان عاشقانه مذهبی ?? …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ادامه_دارد ... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
﴿﴾پندانه﴿﴾ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 #داستان_یا_
༺ཌ༈آخرین بازدید༈ད༻ 🦋بر اساس واقعی🦋 ‍ داستان: پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صبح روز چهارم گم شدن صادق بود که از آگاهی بهم زنگ زدن و گفتند که آقای محمدامینی، در بیابانی اطراف شهر یک جنازه کاملا سوخته پیدا شده،لطفا برای شناسایی تشریف بیارین! قلبم هری ریخت،ترسیدم،به هیچکس در مورد اگاهی رفتنم و تماس پلیس،حرفی نزدم.تنهایی رفتم و با هزار نذر و نیاز و دعا از خدا خواستم که جنازه صادق نباشه! با برادر علی آقا،عموی صادق هم تماس گرفتم و با او برای شناسایی جنازه به آگاهی رفتیم! همینکه جنازه را دیدم،حالم بهم خورد،جنازه ای کاملا سوخته که هیچ چیزش مشخص نبود جز قدی بلند و انگشتری که به استخوانش چسبیده بود! ای وای خدایا،یعنی این صادقه؟نه،نه،امکان نداره،این صادق نیست،زیبایی صادق زبانزد بود،با چشمان عسلی و صورت معصومش انگار خدا،ساعتها روی صورتش به طور ویژه نقاشی کرده بود. نوه بزرگ مادرم بود و عزیزو دردونه چندین خانواده! اما این جنازه،از نگاه کردن به ان وحشت داشتم.نه،هیچ چیزش شبیه صادق ما نبود،جز قد بلندش! ترس عجیبی بردلم چیره شد،به خود لرزیدم.یعنی این جنازه صادق ما بود؟ یاد دو هفته قبل افتادم،خواهرم بهم زنگ زد و گفت: -داداش خبات؟ +جانم _داداش جان،صادق جان ازم کت و شلوار میخواد،که هم برای عروسی جمعه بپوشه و هم برای دانشگاه هم که هفته دیگه بازمیشه استفاده کنه! +خب،به سلامتی ابجی،اینکه خوبه - اخه داداش خودت که میدونی ما وضع مالیمون خوب نیس،کت و شلوار هم گرونه،اشنایی هم ندارم برم پیشش بخرم،شما کارمندی میشه یه جایی ببریش بتونم قسطی براش بخرم؟ - به روی چشم آبجی خودم باهاش میرم. طفلک خانواده خواهرم وضع مالی خوبی نداشتند.عسل دانش آموز بود و صادق هم دانشجو! علی آقا-شوهرخواهرم-نگهبان یک مجتمع بود و سالها با کارگری و نگهبانی امرار معاش میکرد و خواهرم فریبا هم در یک مغازه کنار نزدیکیهای خونه خودشون با یه چرخ خیاطی قدیمی،خیاطی میکرد و کمک خرج شوهرش بود،خلاصه خانواده ای فقیر و زحمتکش که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میداشتند! رفتیم و رفتیم ساعتها بازار رو گشتیم تا تونستیم یه دست کت و شلوار اندازه صادق پیدا کنیم!اخه قدش خیلی بلند بود و هیچکدوم اندازه ش نمیشد،همونو خریدیم، ۲۵۰هزار تومن که خواهرم داده بود رو به عنوان پیش قسط دادیم و خریدیم! برای عروسی روز جمعه قبل،عروسی پسرعمه م پوشیده بود و همراه دوتا از دوستاش بنام کامیار و پویا اومده بودندو تمام حاضران به صادق نگاه میکردند! از بس خوشتیپ و خوش هیکل بود! غرق این افکار بودم که با صدای جناب سروان بخودم اومدم _آهای آقا،حواستون کجاست؟پرسیدم آیا این جنازه متعلق به گمشده شماست یانه؟😡 درمانده و بی رمق،گفتم:قربان اصلا هیچیش معلوم نیست،این جنازه کاملا سوخته ست. مامور کناری گفت:همراه جنازه یک دسته کلید و انگشتر چسبیده به استخوان دستش هم یافت شده،با مادرش تماس بگیر و بپرس ببین وسایلی همراه پسرش بوده یا خیر! بیرون محوطه رفتم و با انگشتان لرزان شماره خواهرم رو گرفتم +الو،سلام آبجی .خوبی کجایی؟ - سلام داداش، تو کجایی؟از صبح هزاربار زنگ زدم چرا جواب نمیدی اخه؟ +فریبا جان توی اگاهی نمیذارن گوشی ببریم،الانم وقت سین جیم نیس،بگو بهم کجایی و بگو ببینم صادق چه چیزایی همراه داشت؟ _داداش من جلو اداره شمام،از صبح دوبار رفتم بیمارستانها،تروخدا بگو صادقو پیدا کردین؟صادق چیزی نداشت داداش جز دسته کلیدش و بیست هزار تومن پول که موقع رفتن به مهمونی دوستش دانیال ازم گرفت. خواست ادامه بده که گفتم باشه ابجی نگران نباش و زود برو خونه مامورا میان خونه برای بازجویی،تا زودتر سرنخ گیر بیارن صادقو پیدا کنن!! گوشیو قطع کردم و حرفی از جنازه سوخته و شناسایی و ..نزدم. به داخل اگاهی برگشتم و گفتم مادرش گفته فقط ۲۰ هزار و کلیدهاش!! سروان گفت :پس هنگامی که پدر و مادر صادق میان اینجا برای بازجویی شماهابرید و کلید رو به در خونه اونها امتحان کنید تا معلوم شه جنازه متعلق به گمشده شما هست یانه!!😢 آب دهنم را با وحشت قورت دادم،همراه عموی صادق راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم..صادق کلید خونه مادرم و مادر پدرش هم داشت.چون هرروز به آنها سر میزد..پس به منزل مادربزرگش رفتیم تا با فریبا و علی اقا و عسل مواجه نشویم! به منزل پدربزرگش رسیدیم،کلیدهای سیاه و دودگرفته را با صلوات و دعا در دست گرفتم،در دلم همش دعا میکردم که خدایا،هیچکدام کلیدها به در نخورند و در باز نشود! چشمانم را محکم بستم و اولین کلید را وارد در کردم.باز نشد.. دومی..خدایا اینم باز نشد.. سومی...دستام میلرزید،اشک امان نمیداد،وای برما!!!وای،در باز شد.. در یک لحظه من و عموی صادق که مانند برق گرفته ها شده بودیم نگاهمان بهم گره خورد،درد مشترک.. ادامه دارد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم داشتم میمرد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه.😠😬 رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟😕 مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).😇 مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.😵 مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟😟 مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من.اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش.سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام😭 رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. 💖احساس سبک بودن.💖 نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم ..... هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم😣😭 اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 #قسمت_سوم وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میدا
♥️⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 تا خــــ♥️ــــدا فاصـــ🔥ــله ای نیست📖 👈 یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن... احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا... گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی... و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟ مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم... ✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟ مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن... وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟ گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون... پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره... 👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن... عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست... از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟ مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن... روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب... ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚داستانی عجیب و واقعی 🔥برزخ مردگان⚰ #قسمت_سوم براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚داستانی عجیب و واقعی 🔥برزخ مردگان⚰ پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مىكردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفهجويى مىنمودند. چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد. فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.   روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند. ... برای سلامتی امام زمان عجل الله و نائب بر حقش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو #قسمت_ســــوم 💕 آتش انتقام 💕 * چند روز پام رو از خونہ بیرون
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞🕊 💞🕊💞🕊💞🕊💞 📚عاشقانه ای برای تو ⬅️ 💕 من جذابترم یا ...💕* بالاخره توے ڪتابخونہ پیداش ڪردم رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقے، می تونم چند لحظہ باهاتون خصوصے صحبت ڪنم . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توے هم سرش رو پایین انداخت اصلا انتظار چنین واڪنشی رو نداشتم دوباره جملہ ام رو تڪرار ڪردم همون طور ڪه سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفے دارید همین جا بگید رنگ صورتش عوض شده بود حس مے ڪردم داره دندون هاش رو محڪم روے هم فشار میده بہ خودم گفتم: آفرین دارے موفق میشے مارش پیروزے رو توے گوش هام مے شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازڪ ڪردم و گفتم: اما اینجا ڪتابخونہ است حالتش بدجور جدی شد الانم وقت نمازه اینو گفت و سریع از جاش بلند شد تند تند وسایلش رو جمع مے ڪرد و مے گذاشت توے ڪیفش مغزم هنگ ڪرده بود از ڪار افتاده بود قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و مے دونستم نماز چیہ دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم با عصبانیت دستش رو از توے دستم کشید با تعجب گفتم: داری میرے نماز بخونے؟ یعنے، من از خدا جذاب تر نیستم؟ سرش رو آورد بالا با ناراحتی و عصبانیت، براے اولین بار توے چشم هام زل زد و خیلے محڪم گفت: نہ .... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞🕊
قسمت چهارم.mp3
14.46M
📚مجموعه 0⃣4⃣ قسمتی 📚«کیمیای صلوات» ﴿📚مجموعه حکایات واقعی به همراه توضیح بسیار زیبا اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات ﴾ 🎧﴿کیمیای صلوات﴾ 🎙 🎙تهیه وتدوین وتنظیم: مصطفی صالحی = برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺