کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی ✍قسمت ۱۴ خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
عشــ❤️ـــق مجـ📱ـازی
✍قسمت ۱۵
ازخواب پاشدم,...دوباره چشام تیر میکشید, سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,...اما یه نیروی عجیب جلوم رامیگرفت.
خاله برا خاطرمن ,ناپرهیزی کرده بود و ابگوشت بارگذاشته بود,...به به عجب بویی پیچیده بود,...از وقتی وارد #مجازی شده بودم اصلاطعم غذاها رانمیفهمیدم,تمام حواسم به #گوشی بود..
هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام دردگرفته, پشیمون شدم دوباره رفتم تواتاقم و روتخت خوابیدم...
خاله بیدارم کردوگفت :
_پاشونمازت رابخون که سفره ی نهار منتظره...
بعدنهار رفتم ظرفا رابشورم,خاله خانم گفت:
_امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکیدکرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه
گفتم :
_چشم خاله...
خاله بهم پول دادوبرام اژانس گرفت,...
رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,..
دکتره بعدازخواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه «ام ار ای» نوشت و گفت
_اورژانسی نوشتم تا اخر وقت بگیر بیارش, ببینم
اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرااینقد جددیش گرفتن...
بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای اماده شد, شانس اوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,...
منشی گفت :
_برو.داخل دکتر هست.
دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت:
_خوب دخترم ,خدارا شکربه موقع اومدی , بیماریت خیلی پیشرفت نکرده بایک عمل بهبود پیدامیکنی..
بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش....
گفتم:
_اقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین....
دکتر:
_نه دخترم انچه که من توعکس میبینم یه غدّهی خوشخیم رو عصب بیناییت هست, البته وحشت نکنی,درمانش راحته...
چشام تیرمیکشید تواین موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا...
به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم , زنگ زده به دکتر وهمه چی رافهمیده, احتمالابه کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا......
دلشکسته وناامید روتختم دراز کشیدم
دیگه مغزم هنگ کرده بود...
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده: خانم طاهره سادات حسینی
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺