eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت ۱۰۳ 🌼سربار نگاهش برگشت روي من ...
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت ۱۰۴ 🌼تنوره درد يه حس غم عجيبي رو پر کرده بود ... دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ... حسي بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي کرد ... _قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته ميخواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... کلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچکدوم شون رو بشنوم ...مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نميخواستم هيچ چيز يا هيچکس رو ببينم ... مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ... نيم ساعت، يا کمي بيشتر ... مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما ميگشت... مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم.. اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت.. نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت... متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم.. نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ... ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سکوتي که با گذر هرلحظه داشت به خشم تبديل مي شد...حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده..به هتل که رسيديم درد،جاي خودش رو به خشم داده بود... توي رستوران،بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم.. فقط با غذا بازي ميکردم... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک ميکرد... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره ميخورد... _جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره.. براي همين پيشنهاد دادم.. اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم.. مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه.. ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم.. _مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه... مکث کوتاهي کرد.. _شما که نهار هم نخوردي.. براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم.. برگشتم بالا توي اتاق.. پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم.. هنوز همه در رفت و آمد بودن... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه... براي منم همينطور... غوغا... اشتياق... درد... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم... توي اون لحظات،فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم.. 💖'بله... من به خداي اون مرد ايمان دارم'... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه..اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود.. درد خيانت.. درد پس زده شدن... درد عقب ماندگي... درد بود و درد... و من حتي نميدونستم بايد به چي فکر کنم.. يا چطور فکر کنم... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد... مرتضي بود... در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد... _در رو درست نبسته بودي... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم... بدون اينکه لب از لب باز کنم ... ـ داريم ميريم جمکران... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم... در ميان سکوت من از اتاق خارج شد... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه... در رو که بست...آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد... من موندم ...با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم ميتابيد ...