کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفده فرامرزی با روی خوش از آنها ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هجده
با باز شدن در، سر بالا آورد. ساسان در چهار چوب در به انتظارش ایستاده بود. نفسی گرفت و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و همراه با ساسان از اتاق خواب بیرون آمد. مجید گوشه مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته کتاب می خواند. قرار بود چند روزی را در تهران پیش آنها بگذراند و دوباره به اصفهان برود. نازلی امیدوار بود، مجید بعد از شنیدن واقعیت آنقدرها به هم نریزد که همان شب بخواهد اسبابش را جمع کند و از خانه برود.
هر دو رو به روی مجید نشستند. مجید با تعجب سر بالا آورد و به نازلی که ترسیده و مضطرب رو به رویش نشسته بود، نگاه کرد. نازلی آب دهانش را قورت داد. ساسان دست روی پای نازلی گذاشت و با حرکت سر به او اطمینان داد. نازلی دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدای که به سختی شنیده می شد، گفت:
- مجید، ما، یعنی من باید یه چیزی رو بهت بگم.
مجید کتابش را بست. کمی خودش را به جلو کشید و گفت:
- خودتو اذیت نکن آبجی. من می دونم.
چشمهای نازلی از تعجب گشاد شد و نفسش بند آمد. ساسان اخمی کرد و گفت:
- چی می دونی؟
مجید نگاهش را از روی نازلی به سمت ساسان چرخاند و گفت:
- می دونم آبجی نازلی در واقع مادرمه.
بدن نازلی شل شد. ساسان پرسید:
- کی بهت گفته؟
مجید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچ کس. تقریبا دو سالی پیش اون موقع که برای کنکورم درس می خوندم. یه شب که خیلی خوابم می اومد رفتم تو بالکن که خواب از سرم بپره. پنجره اتاق خوابتون باز بود، داشتید در مورد من حرف می زنید. شما به آبجی نازلی گفتید بعد کنکور باید همه چیز و بهم بگه ولی آبجی زیر بار نمی رفت. اونجا یه چیزای فهمیدم ولی نه دقیق. اگه یادتون باشه اصرار کردم که می خوام چند روز برم کوخک ولی شما به خاطر درسم موافقت نمی کردید. بلاخره هم مجبور شدم تلفنی همه چیز و از مامانی بپرسم.
نازلی صورتش را در بین دستهایش پنهان کرد. پس چرا مادرش چیزی به او نگفته بود. پسرش چطور این بار را به تنهایی بر دوش کشیده بود. مجید که انگار متوجه سوال های نازلی شده بود ادامه داد:
_من از مامانی خواستم به شما چیزی نگه اولش خیلی برام سخت بود. دوست نداشتم با هیچ کدومتون حرف بزنم. دوست نداشتم ببینمتون. دوست نداشتم باهاتون غذا بخورم و یا تو یه اتاق بشینم. حتی نمی خواستم برم پیش بابام از اونم بدم می اومد که من و ول کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺