eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_شانزده دستی زیر چشم های پر از اشک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا فرامرزی با روی خوش از آنها استقبال کرده بود و بعد از آن که آنها را به نشستن دعوت کرده بود، گفته بود: - شاید ندونید ولی آقای نیکنام ازدواج کردند و چون همسرشون از یک خانواده سرشناس و با نفوذ حکومتی هستند. مجبور شدند از تمام فعالیت های هنریشون چشم پوشی کنن و با تمام کسانی که یک زمانی ایشون را به عنوان یک خواننده می شناختند قطع رابطه کنن که قاعدتاً شما هم یکی از اونها هستید. و بعد از آن پوشه دکمه داری را به دست نازلی داده بود و گفته بود: - ولی از من خواستند این امانتی رو به شما تحویل بدم و ازتون بخوام که هر طور که صلاح می دونید اون رو به دست صاحبش برسونید و البته تاکید زیادی کردند که به شما بگم به هیچ وجه سعی نکنید با ایشون تماس بگیرید. نازلی پوشه را از دست فرامرزی گرفته بود و با تعجب پرسیده بود: - این چیه؟ - سند یک آپارتمان به نام آقای مجید ارجویی و یک حساب پس انداز که در سن هجده سالگی می تونن به طور قانونی ازش استفاده کنند. نازلی سری تکان داده بود و چیزی نگفته بود. ولی وقتی می خواستند از در اتاق بیرون بروند. فرامرزی گفته بود: - فکر نکنم لزومی داشته باشه بگم که آقای نیکنام هر نوع ادعایی در مورد نسبت ایشون و آقای مجید ارجویی رو رد می کنن. ساسان پوزخندی زده بود و گفته بود: - خیالتون راحت. مجید هیچ احتیاجی نداره که با این آقا نسبتی داشته باشه. خودش یه پدر خوب داره و در حالی که به خودش اشاره می کرد ادامه داد: _ و یه برادر بزرگتر که مثل کوه پشت سرش وایساده. نازلی پوشه را توی بغلش گرفت. همان روز هم دلش برای نیما سوخته بود. می دانست چقدر کارش را دوست داشت و از این روابط و سیاست بازیهایی که پدرش در آن گرفتار بود، بدش می آمد. پدر و مادرش از یک خانواده معمولی بودند ولی وقتی پدرش وارد سیاست شد. چنان غرق در باتلاق سیاست شده بود که به طور کلی زن و بچه اش را فراموش کرد. یادش می آمد آن وقتها یک بار نیما به او می گفته بود، کار پدرش مادرش را مریض کرد و به کشتن داد و حالا خودش در گیر همان کار شده بود و در تارهای آن عنکبوت بزرگ گرفتار شده بود. شاید این مجازاتی بود که خدا برای نیما در نظر گرفته بود. همیشه که نباید با مریضی و مرگ و ورشکستگی تاوان داد گاهی آدمها با اسیر شدن در قدرت و ثروت تاوان می دهند و یا با دور شدن از چیزی که دوستش دارند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺