eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هشتاد_و_چهار اگر نازلی تا به ا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا 🌺🌺عیدتون مبارک 🌺🌺🌺 (108) نیما یک هفته ای بود که به امید دیدن مجید دور و بر خانه ی نازلی می پلکید. از وقتی مجید را دیده بود، چیزی درونش تکان خورده بود و نمی گذاشت بی خیال مجید شود. هرگز دلش نمی خواست بچه ای داشته باشد. شاید به خاطر بچگی بدی بود که خودش تجربه کرده بود. به خاطر بیماری مادرش و کار شبانه روزی پدرش. هیچ وقت نتوانسته بود، طعم داشتن یک خانواده را بچشد. طعم یک آغوش گرم و صمیمی. طعم یک محبت خالصانه. تمام بچگیش را در کنار پرستارهای پیر و جوانی که به همه چیز توجه داشتند به جز نیازهای عاطفیش، گذرانده بود. همیشه اطرافش پر بود از اسباب بازی های رنگارنگ و لباسهای مارک دار خارجی ولی هیچ وقت کسی نبود که آنطور که ساسان دست دور شانه های مجید می انداخت. دست دور شانه اش بیندازد و به درد و دلهایش گوش دهد. با این که در آن دوران هر چیزی را که اراده می کرد، در اختیار داشت، ولی هیچ وقت خاطره قشنگی از دوران کودکیش نداشت. اولین باری که با مسئله ای به نام بچه مواجه شد، دو سال بعد از دیدن نازلی بود. همان موقع که پدرش او را به زور به اروپا فرستاده بود تا مثلاً درس بخواند ولی در واقع او را از ایران دور کرده بود تا شاهد گند و کثافت کاریهای پدرش نباشد. لورا دختر مو بور و چشم آبی بود که ده، دوازده سالی از خودش بزرگتر بود. نیما بودن با لورا را دوست داشت شاید چون نقش مادر نداشته اش را برایش بازی می کرد. ولی وقتی لورا ادعا کرد از او حامله است. همه چیز به هم خورد. نیما که ترسیده بود، بدجوری دست و پایش را گم کرد. فکر این که بچه ای را با خودش به این دنیای ترسناک بیاورد، داشت دیوانه اش می کرد. مجبور شد به پدرش زنگ زد بزند و از او کمک بخواهد. کمتر از بیست و چهار ساعت بعد پدرش در کنارش بود. نیما هیچ وقت نفهمید چه اتفاقی بین پدرش و لورا افتاد که لورا روز بعد اثاثش را جمع کرد و برای همیشه از زندگی نیما رفت. هر چند می توانست حدس بزند، پدرش با دادن پول به لورا هم از شر بچه خلاص شده بود و هم لورا را از زندگی نیما دور کرده بود. آن تجربه با وجود کوتاهی آنقدر برای نیما سنگین بود که دیگر اجازه ندهد، چنین اتفاقی در زندگیش بیفتد. بچه خط قرمز نیما بود. خط قرمزی که اجازه تخطی از آن را به هیچ کدام از دوست دخترهایش نداده بود. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺