کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_363 #رمان_زندگی_شیرین نوک روسری اش را در دست گرفت و اشک گوشه ی چ
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_365
#رمان_زندگی_شیرین
شانلی باز هم جمعیت بالای سرش را دیده بود و وحشت کرد، هر چه به آن ها می گفتم این دختر از جمعیت و شلوغی می ترسد انگار نمی فهمیدند و باز دورش جمع می سدند.
از اتاق بیرون رفتم و سانای را در آغوشم تکان دادم.
هوا هم گرم بود و اتاق با ان هنه ادم گرم تر هم می شد. این گرما کلافه اش کرده بود.مخصوصا وقتی موهایش به عرق پیشانی چسبیده بود.
از خانه بیرون رفتم. موهایش را بالا دادم و مشغول فوت کردن پیشانی اش شدم تا خنک شود.
ترس از سرماخوردنش اجازه نمی داد زیادی لباس خنک تنش کنم.
به هر حال بهار بود و هوا تعادل نداشت.
-شیرین مامان، این ها که نمیخوان شانلی رو برای همیشه ببرند.
-اره به خدا، اصلا هر هفته بیاین ببینیش، فقط خونه ی ما باشه تا عادت کنه به اون محیط و اینا.
جوابش را ندادم و باز هم شانلی را محکم به خودم فشردگ.یک طوری حرف می زدند انگار شانلی من قرار بود پیش ان ها زندگی کتد.
من که نمی تواتستم از این یادگار شیوا دل بکنم.
مادر امیرعلی جلو آمد و دست هایش را به سمت شانای دراز کرد که شانلی محکم خودش را به من جسباند.
و هیچ حسی قشنگ تر ار این نبود. این که حتی کودکی از بین هه تو را انتخاب کند. مثل مهدی که مبان ان همه دختر من را انتخاب کرده بود.
-نگاه کن دخترم، از همین الان این طور وابسته ت شده.
-خب شده که شده، این بچه که دیگه مادر نداره، پس پیش خودم میمونه.
-مادر نداره، اما ما رو داره که.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_366
#رمان_زندگی_شیرین
-تو اگه عمه اش هستی منم خاله اشم، شانلی بیشتر میش من بوده حس الانم پیشم می مونه.
-به هر حال این بچه باید پیش پدرش باشه، امیرعلی هم که میاد پیش ما، پس این بچه هم باید بیاد پیش خودمون.
-نمیشه، یعنی نباید باشه.
چانه ام از بغص لرزید. این ادم ها حرف من را نمی فهمیدند.
این همه سال نفهمیدند و از این به بعد خم نمی فهمیدند، این ادم ها با دنیای من غریبه بودند و نمی فهمیدند حال خراب من را.
فقط مهدی می فهمید. فقط او می دانست من چه نی گویم و حیف که او هم خوابیده بود.
او که می امد همه چیز درست می شد، وو که می امد و نی فهمید معنی این کلماتی که از دهانم بیرون می امد دیگر چیزی نمی خواستم.
اصلا او که می امد نیاز به حرف زدن نبود، او اگر می امد همه چیز را از چشم هایم می خواند.
-بده به من شیرین جون.
دوباره دستشرا به سمت شانلی دراز کرد که هم من و هن شانلی خودمان را به هم چسباندیم. نمی گذاشتم این دختر را از من جدا کردند.
بسم بود...کافی بود برایم... نبود شیوا برایم کافی بود، نبود مهدی تمام توان را گرفته بود... دیگر ظرفیت نداشتم.
-مگه نمی بینید که نمی خواد بیاد.
-الان چند روزی پیشت بوده بهت وابسته شد، دوسه باری گریه می کنه باز به ما عادت می کنه.
-شانلی اون جایی می مونه که یک بار هم گریه نکنه.
با صدایی که این روز ها همه در تمنای شنیدنش بودند سرم را برگرداندم.
امیرعلی توی حیاط ایستاده بود.با سری به مایین انداخته و موهایی که باز هم شانه نکرده پخش و پلا بود.
او اماده بود باز هم کلماتی که برادرانه از من حمایت مب کرد.او اماده بود و او عاقل ترین فرد این جمع بود.
حتی بعد از شکستنش هم او امده بود تا حرف حقیقت را بزند.
-سلام پسرم، الهی قربونت برم کجا بودی
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574