کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_373 #رمان_زندگی_شیرین می دانستم نمیتوانم راضی اش کنم. هیچگاه
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_375
#رمان_زندگی_شیرین
سرفه ای کردم تا گلویم صاف شود و خمار بودنش از بین برود.
-بله.
-سلام.
و جواب را نداد. این روز ها از حرف زدن دوری می کرد.
-پس چرا شانلی رو نیاوردی؟
-توراهم.
و بوق های متعدد که رر گوشم پیجید.
همین شد تنها خلاصه ی حرف زدن هایش.
ای کاش خدا می توانست ارانش کند.
من ایمان داشتم مهدی چند روز دیگر بهوش میاید و من را ارام می کند اما امیرعلی به چه کسی دل می بست؟
نفس کلافه ای کشیدم.
باید با مادر حرف می زدم، شاید هم با مادر امیرعلی.
باید بهم یقین می دادند که امیرعلی را از تصمینش منحرف نمی کنند وگرنه هیچ چیز از من نمی ماند با این همه استرس.
نیم ساعتی گذشت که زنگ خانه به صدا در امد.
خودم با سرعت از اشپزخانه بیرون پریدم.
دکمه ی ایفون را فشرد و نفهگیدم کفش چه کسی را پوشیدم.
امیرعلی دم دروازه ایستاده بود.
-سلام.
لب هایش کمی تکان خوررند. این یعنی جوابن را داد؟
چه اهمیتی داشت؟
شانلی را از اغوشش گرفتم. کمی نق زد که امیرعلی دندانگیری را به رستش داد.
با دیدن ان دندان گیر پلاستیکی و صورتی لبخندی روی لبم نشست.
خیال می کردم حرف دیروزم را نشنیده بود.
#ادامــــــہ_دارد
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#part_376
#رمان_زندگی_شیرین
شانلی دست هایش را دراز کرد و انلاستیک را از دست امیرعلی قاپید.
آن را در دهانش فرو کرد و مشغول گاز زدنش شد.
-اینم برای خودت.
با تعجب به جعبه ی در دستش نگاه کردم.
-چیه؟
-شیوا خریده بود.
با تعجب جعبه را از دستش گرفتم. به اطرافش نگاه کردم.
تا انجا کهیادم بود شیوا هرگز برایم کادویی نخریده بود.
-برای چی؟
-سر عقد بده بهت.
و جعبه از دست هایم رها شد و با صدای بدی روی زمین افتاد.
خواهر کم یک هفته پیش به فکر کادوی عقدم بود و من حالا تدارک مراسم عزایش را میچیدم؟
همهچیز به یکباره بر سرم خراب شد. دستهایم سست شد و پاهایم ناتوان.
امیرعلی متوجه حالم شد و شانلی را با سرعت از دستم گرفت.
فهمید ک تعادل ندارم.
نگاهم به سمت زمین کشیده شد به سمت گردنبند طلایی که روی سرامیکهای قدیمی حیاط خودنمایی میکرد.
بزاق دهانم را قورت دادم و سرم باز سیاهی رفت.
این گردنبند به من قرار بود داده شود و قرار بود شیوا با دستهای خودش دور گردنم گذاشته شود.
پس الان دیگر چه فایدهای داشت؟
خم شدم.
با همان حال خراب خم شدم.
لبهایم میلرزید اما اشک بازهم نمیآمد. وصلاً اشکی هم مانده بود؟
اقیانوس هم بود دیگر خشک میشد!
گردنبند را با دستهای لرزانم از روی زمین برداشتم.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574