کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_621 و خیال نمی کردم او هم اصراری داشته باشد تا جلوی حرف زدن چشم
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_623
و اقا حامد سرش را تکان داد. انگار کنجکاو شده بود. این را راحت می شد از حالت صورتش فهمید اما هم او می دانست و هم من که اگر سوالی می پرسید امشب دعوا اساسی با المیرا داشت و دلیلش را نمی دانستم.
هر روز که می گذشت من حس های جدیدی پیدا می کردم. انگار تازه می خواستم بزرگ شوم و تازه می فهمیدم برخی حس های بد چقدر می توانند مفید و خوب باشند.
حس های بدی مانند لجبازی.
و من برای عشق خودم و مهدی لجبازترین ادم این شهر می شدم. آدمی که با تمام دنیا هم می جنگید تا به آن ها بفهماند عشقشان تا ابد پایدار هست.
و آدم با عشق بزرگ می شود!
-زمان می بره، برای یکی چند روز، یکی چندماه، یکی چند سال.
-ان اشالله که ایشون زودی بهوش بیان ولی امکان داره تا ده ها سال باشه؟
سرم را تکان دادم.
-آره، یعنی خود این بیماری موجب مرگ نشده و نمی شه اما گاهی به علت بیهوشی زیاد و خوابیدن روی تخت یه بیماری های دیگه ای بدنش رو ضعیف می کنه و ممکنه موجب مرگ بشه، مثل عفونت یا هر چیزی.
-بعد...
-اقا حامد.
این بار صدای امیرعلی بود که عصبی بلند شد. به سمتش برگشتم که با اخم های در همش رو به رو شدم.
نکند اتفاقی افتاده است که من از آن بی خبر هستم؟
مگر می شود همه ی آن ها فقط از یک سوال و جواب ساده این قدر در هم رفته باشند؟
اگر فقط مادر بود می توانستم بگذارم به پای این که دوست نداشت مهدی را به خودم بچسبانم، اما امیرعلی...
-بله.
-یه لحظه میاین.
و با همان اخم های در هم و نگاه برزخی که به زمین دوخته بود از جایش بلند شد. آقا حامد هم نفس کلافه ای کشید و پشت سرش به سمت تراس رفت.
و من تا اخرین لحظه با چشم هایم آن ها را همراهی کردم تا بلکه دلیل این در هم رفتن امیرعلی را ببینم.
دلم نمی آمد از آن همه خوشی یک مرتبه این طور عصبی و کلافه شود. بعد از هشت ماه در هم بودن حقش بود امشب را شاد بماند که انگاری نشد و باز هم خراب شد.
به سمت جمعیت برگشتم؛ نگاه همه یشان به من بود. المیرا دستپاچه خندید.
-خب شیرین جون نگفتی که این شیرینی های خوشمزه رو چطوری درست کردی..
#ادامــــــہ_دارد
#part_624
و تکه از ان شیرینی ها را خورد.
-گفتم که من درست نکردم.
و دهانش از جنبیندن ایستاد. حرفش برای عوض کردن جو و توجیح کردن نگاه هایش به آقا حامد خیلی ضایع بود.
نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به شانلی نگاه کردم که هنوز مشغول ور رفتن با آن ماشین قرمز بود. هنوز یاد نگرفته بود چطور آن را روشن کند.
زیاد طول نکشید که امیرعلی و اقا حامد برگشتند داخل.
اخم هایش از هم باز شده بود اما دیگر ان برق در چشم هایش خودنمایی نمی کرد. حتی دیگر حواسش هم به شانلی نبود و انگاری در خود فرو رفته بود.
کمی نگران شده بودم، خیال می کردم نکند اتفاقی افتاده است که این طور همه ی آن ها در هم فرو رفته بودند.
اما اگر چیزی برای مهدی شده بود زهرا حتما به من خبر می داد، مگر نه؟
هر چند که از من دلخور بود اما مهربانی هایش هنوز هم پابرجا بود. من به آن خون پر از مهری که در رگ های آن خواهر و برادرها جاری بود ایمان داشتم.
تقریبا ساعت نزدیک شده بودد که همه ی آن ها رفتند. و تولد شانلی کوچک بدون حتی آهنگ یا رقصی تمام شد.
اما حسابی به او خوش گذشته بود، آن قدر جیغ کشید و دست زده بود که زودتر از شب های دیگر پنچر شد و خوابش برده بود.
صدای باز شدن قفل در که آمد با پایم در را به عقب هل دادم و وارد حیاط شدم. به سمت پله ها رفتم که مادر در را باز کرد و بالای پله ها ایستاد.
-سلام دخترم.
-سلام مامان، خوبی؟
دستش را به کمرش زد و می خواست از پله ها پایین بیاید که دستم را دراز کردم.
-نه نه، خودم میام.
مگر دلم می آمد او با این پاهایی که درد می کردند از پله ها پایین بیاید؟
خودم بالا رفتم. دلم برایش تنگ شده بود. تا به حال این قدر از او و این خانه دور نبودم. با این که خاطرات خوش زیادی نداشتم اما باز هم این جا پرورش یافته بودم، هنوز هم حس تعلق داشتم به این جا.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574