کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_625 گونه ی مادر را ارام بوسیدم. چروک زیر چشم هایش باز هم بیشتر ش
༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_627
زهرا زیر چشمی نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را بگرداند. او تنها کسی در این خانواده بود که می توانستم باهاش ارتباط داشته باشم، تنها کسی که می دانستم بی نهایت شبیه برادرش هست و مهربانی هایش ارامم می کرد.
من که دلم نمی آمد خواهر مهدی این طور از من دلخور باشد. خبر داشتم از علاقه ی مهدی به او و بی اختیار من هم او را مانند خواهرم دوست داشتم.
سکوت خوف انگیزی اتاق را فرا گرفته بود.
چند قدمی آرام برداشتم و رو به رویش آن طرف تخت ایستادم. باید او را مجبور به حرف زدن می کردم.
من برای نگه داشتن آدم هایی که دوستشان داشتم حاضر بودم همه کار بکنم و زهرا هم شده بود جزئی از همان آدم ها.
-دکترش امروز اومد؟
-نمی دونم.
-آهان.
مکث کردم. دبنال حرفی می گشتم که دنباله داشته باشد و می توانستم او را مجبور به لب باز کردن بکنم.
-می گم... زهراجون... امروز... امروز که نه، یعنی توی این هفته سالگرد آشنایی من و مهدی هست؛ میای، با هم بریم بیرون؟
-که چی بشه؟
و خودم هم نمی دانستم. فقط از این سکوت لعنتی می ترسیدم. از این که زهرا کنارم باشد و مانند هر بار نگاه مهربانش را به من نیندازد هراس داشتم.
من به امید پیدا کردن نشانی از مهدی به لبخند های زهرا خیره می شدم و او چقدر نامردانه این لبخند ها را از من می گرفت.
-خب... مهدی که نیست، من و تو با هم بریم، البته با دخترت.
-و شانلی؟
دستپاچه خندیدم. چشم هایش بدجور دلخور بودند.
انگار ان تیله های قهوه ای غم را فریاد می زدند، دلتنگی را.
انگار آن ها هم نمی خواستند این طور آرام و سرد باشند و دنبال بهانه ای می گشتند برای برق زدن.
-اگه تو می خوای اون هم می بریم؟
-مگه تو می تونی اون رو از خودت جدا کنی؟
-حالا چند ساعت که اشکالی نداره.
دیگر جرفی نزد و دوباره سرش را به سمت مهدی بگررداند.
و نور به حاله ی اشک درون چشم هایش تابید و برق زدند. از نیم رخ بهتر می توانستم لرزش چانه هایش را ببینم. من که چیز بدی نگفته بودم باز اشک هایش جاری شده بود؟
#ادامــــــہ_دارد
#part_628
-زهرا!
-مگه نمی بینی داری ناراحتش می کنی، تمومش کن.
گوشه ی لبم بی اختیار کش آمد و نگاهم به سمت آسمان کشیده شد. با ناز تار موهای رنگ شده اش را پشت گوشش هدایت کرد.
مانتوی کوتاه آبی پوشیده بود و با آن وضع پوشیدن شال تمام گردنش مشخص شده بود. و من یقین داشتم که مهدی نمی توانست چنین دختری را دوست داشته باشد. آن همه سادگی مهدی من کجا و این دختر کجا؟
جوابش را ندادم. جوابی برای او و کارهایش نداشتم.
دوباره چشمم به آن دانه ی مروارید درون چشم های قهوه ای رنگ زهرا افتاد و دوباره قلبم کباب شد. مگر مهدی دلش می آمد خواهرکش این طور بغض کند.
چادر را محکم در دست هایم فشردم تا بغض من هم نشکند.
تخت را دور زدم و کنار زهرا ایستادم که دستش آرام بالا آمد و ان باران های جاخوش کرده در چشم هایش را پاک کرد.
سرم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم تا این قدر خون به جگر من نکند. من اگر راضی بودم به این صیغه ی مسخره که شیوا برای راضی کردنم به خوابم نمی آمد.
-برو شیرین، برو.
صدای او می لرزید و من می توانستم به راحتی بروم؟
-زهرا...
-شیرین جون فکر نمی کنم واضح تر از این باید بهت بگه از این اتاق بری.
و من تا به حال اینقدر خونم به جوش نیامده بود. عشق دردی بود که حس به خشم آمدن را هم به من اضافه کرد. حسی که فقط همین دختر می توانست به وجودم تزریق کند.
لب هایم را با زبان تر کردم و باز هم آن چادر بیچاره را در دست هایم فشردم تا خودم را کنترل کنم و جوابش را ندهم.
چه می گفتم وقتی نه حرص های من از او خالی می شد و نه او از رو می رفت.
-زهرا، اگه خودت بهم بگی برم می رم واقعا، ولی اگه...
-برو.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574