eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_629 حتی نگذاشت حرفم را کامل بگویم. کمرم را صاف کردم و ایستادم.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -خوبی دخترم؟ سرم را بلند کردم و چشمم به چشم های مهربان پیرزنی افتاد. چشم های سبزش در میان چروک چشم هایش خودنمایی می کرد. لب هایم را تر کردم و به ارامی زمزمه کردم: -اره. دستم را روی تنه ی درخت کشیدم که خراشی کف دستم ایجاد شد. دستم را برداشتم و ارام مشغول قدم زدن شدم. چند قدمی هنوز بر نداشتم که صدای موبایلم بلند شد. واقعا حوصله ی حرف زدن نداشتم، اما با فکر شانلی سر جایم ایستادم. شانلی حسابی دست و پایم را بسته بود. موبایل رو از جیبم در اوردم. حدسم درست بود، مادر بود. -جانم. و صدای گریه های شانلی از آن طرف خط بلند شد. -کجایی شیرین؟ -شانلی چی شده؟ -هیچی بابا، زن های همسایه اومدن لجبازی کرده الان اروم نمی شه. دستی به پیشانی ام کشیدم. در این سرما سرم مانند کوره ی اتیش شده بود. -الان میام. موبایل را از گوشم دور کردم. همسایه ها... "-از کی تا حالا اون دختر شده همسر تو؟ -از وقتی که شما اون دهنتون رو باز کردین و چیز هایی که نباید بگین رو خب به زبون اوردین. -اوردم که اوردم تو رو سننه. -ببین، این ها زن هستن و عادت ندارم صدا بلند کنم روی زن جماعت، ولی من رو این طور نبین، سر مرد بی غیرت لات ترین آدم شهر می شم. -من بی غیرتم؟ -تو بی غیرتی که اون دختر بهت اعتماد کرد و سوار ماشینت شد اون وقت به چشم دیگه نگاهش کردی، تو بی غیرتی که از نیت اون دختر خبر داری و باز این طور پشت سرش حرف می زنی، تو بی غیرتی که از جواب رد شنیدن حرصت گرفته و داری گند می زنی به شخصیت یک دختری که چیزی از خانمی کم نداره. -وا،آقای محترم به ما چه؟ اکبر آقا چی کار کنه؟ -من دارم حرف مردونه با این آقا می زنم. نمی خوام از این به بعد اسم اون دختر رو از زبونت بشنوم وگرنه می شم همون آدمی که نباید بشه. این که من کیم و چرا الان دارم می رم با اون دختر هم به شما مربوط نیست که این جا فلسفه چیدیدی، اگه باز هم از این کار ها کنید عاقبتتون به من مربوط نیست." چقدر ان طرفداری هایش رو به روی اکبر اقا به دلم نشسته بود ان روز ها که اخم هایش با دلخوری های من در هم می رفت و جلوی همه از من طرفداری می کرد. همان روزهایی که دلم قنج می رفت وقتی حمایت هایش را می دیدم. زمانش کم بود اما ان قدر برایم شیرین بود که هنوز در خاطراتم داشتم. و این زمستان با امدنش چقدر بی رحم بود. خیال می کردم دوباره مثل روزهای اول نبودش بدجور خار شده است و به چشمم فرو می رود. انگار تمام این سرما وجودش را یاداوری می کرد. ان خاطرات از دست رفته که فقط مرورش برایم مانده بود. و این مرور ها من را ذره ذره از درون می کشت. دستی به گونه هایم می کشیدم. می دانستم باز هم تر شده اند. پایم را از روی بلوک پیاده رو بلند کردم و وارد جاده شدم. دستی تکان دادم که خیلی زود ماشینی جلوی پاهایم ترمز زد. چقدر دلم می خواست تک تک این خیابان ها را قدم بزنم، دلم می خواست باز هم بروم روی نیمکت ان پارک ها بنشینم. باز هم مهدی را کنارم تصور کنم که می خندد و می خندد‌... مدتی بود که تمام تصاویر برایم محو شده بود. اما این سرمای زمستان و این تاریخ که یاداوری می کرد. بدون حرفی شانلی را گرفتم و به خانه برگشتم‌. دلم آغوش می خواست. دلم دستی می خواست که برسرم کشیده شود و بگوید این روزها هم تمام می شود و باز هم بهار می اید. زمستان بدجور با من زمستانی می کرد. شانلی را کنار اسباب بازی هایش رها کردم. دلم نمی امد بیشتر از این من را با این قیافه ببیند. متوجه ی ناراحتی ام شده بود. ارام روی صورتم دست می کشید و ماما گفتن هایش بی جان شده بود. او به اندازه ی کافی اشک و گریه دیده بود. پرده ی اتاقش را کنار زدم و از پنجره به حیابان ها چشم دوختم. ان زمان که من و مهدی هم در این خیابان ها قدم می زدیم کسی از بالا می دید؟ نکند دختری مانند من، با چشم های اشکی نگاهمان می کرد؟ نکند آه دختری از دیدن عشق در چشم های ما بلند شده بود؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574