eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_648 همین طور خیره به چشم هایم شد و با آن سیاهچاله هایش فریاد می
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ انگشتت هایش میان انگشت هایم راه پیدا کردند و قفل هم شدند. دستم را محکم فشرد و من خیال کردم تمام سرمای هوا یک مرتبه فرو پاشید. در این سرما او چطور می توانست این قدر گرم باشد؟ نگاهی به نیم رخش انداختم. اما انگار نه انگار چیزی شده است و جدی به رو به رو خیره بود. دلم این گرما را می خواست اما قلبم رضایت نمی داد. ما فقط آن صیغه را برای وقت های ضروری خوانده بودیم و دلم نمی خواست همین طور دست هایی را لمس کنم که خیال می کردم برایم هنوز هم نامحرم بودند. سعی کردم دستم را از میان انگشت های قدرتمندش بیرون بکشم اما نمی شد. دست های ظریف من در میان انگشت های بزرگ او حسابی قفل شده بود و تا خودش نمی خواست این قفل باز نمی شد. باز هم سعی کردم و باز هم چیزی نشد. دوباره می خواستم دست هایم را بکشم که بالاخره صدایش در امد. -سردت نیست مگه؟ -چرا. -پس چرا پس می کشی؟ درد ذهنم دنبال بهانه ای بودم. اگر به او می گفتم قلبم رضایت نمی دهد حتما مسخره ام می کرد. اگر می گفتم بی دلیل نمی خواهم این دست ها را لمس کنم. فکر کردم و نیمه ی راه را رفتیم اما بهانه ای نبود و من مجبور شدم به این دست هایی که مانند کوره ی آتش گرما می دادند همراهی کنم. اجباری که نه تلخ بود و نه شیرین، یک اجبار که بی دلیل نامش اجبار شده بود. و من ترجیح دادم حرف بزنم تا یادم برود این منبع گرما از کجاست، تا این حس خجالتی که گونه هایم را گل انداخته بود زودتر برود و نمایان نشود. -امیرعلی. -بله. -شیوا از این جا برات نگفته تا حالا. 🥀 🌿🥀 🥀 -اوایل گفته بود. آهانی زیر لب گفتم. باز هم در ذهنم دنبال حرف گشتم. حرفی که بتوانم با امیرعلی بزنم و ادامه دار باشد. اصلا من و امیرعلی که چیز مشترکی جز شانلی نداشتیم تا در مورد آن حرف بزنیم. -تو بگو/. -از چی؟ -از این جا. و لبخندی روی لب هایم نشست. باز هم خدا کلمات نجات دهنده ای را روی لب های امیرعلی گذاشت. حس می کردم هر آدمی نیاز دارد یکی مانند امیرعلی کنارش باشد، یکی که معجزه کردن بلد باشد. -می دونی، شاید واقعا این طور نباشه اما حداقل برای من این شهر بهترین شهر ایرانه. یه جای پر از ارامش. و لبخند تلخی روی لب هایم نشست و آن آرزویی که در ذهن می پرواندم را به زبان اوردم. چون یقین داشتم که امیرعلی عادت به مسخره کردن رویا ندارد و همین باعث می شد من سکوتم را کنار بگذارم. -شاید اگه مهدی بهوش اومد راضیش کنم تا این جا زندگی کنیم. -هر دوست داشتنی یه دلیلی داره، چرا این شهر؟ -این طور نیست امیرعلی، اون دوست داشتنی قشنگه که بی دلیل باشه. و در قلبم ادمه دادم همان دوست داشتنی که یک مرتبه از آسمان نازل شود و بر دلت بشیند. از همان دوست داشتن هایی که خودت هم ندانی کی شروع می شود، یک مرتبه به خودت می ایی و می بین غرق آن شده ای. مانند مهدی که نمی دانم چطور از من دل برد و راه به قلبم باز کرد. -بشینیم؟ اشاره ای به نیمکت گوشه ی پیاده رو کرد. خیابان ها خلوت بود و هیچ کس در این وقت روز و در این سرما به سرش نمی زد از این کوچه های فرعی برود. -بشینیم. من که الان دست های امیرعلی را داشتم و سرمایی جس نمی کردم و یقین داشتم شانلی هم الان در آغوش امیرعلی حسابی گرمش شده بود. آن قدر گرم که می شد اثرات خواب را در آن چشم ها دید. مخصوصا وقت هایی که دست هایش را به آن چشم ها می مالید. روی نیمکت نشستیم. امیرعلی شانلی را خوابیده روی دست هایش گرفت و کمی چشم های شانلی روی هم رفت. به سمت من برگشت. -دوست داشتن بی دلیل تلخ ترین اتفاق زندگیه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574