کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 13 آهنگ تمام شد و به سرعت آهنگ دیگری جایش را گرفت. دیگر به ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 14
صدای قدم های مرد پشت سرش را میشنید اما بدون برگشتن به راه خود ادامه میداد. فقط
چادرش را محکمتر گرفته بود، اما آن صدای پا ها اصلاً نزدیکتر نمیشدند و این خود احساس
امنیت به او میداد. از آن مرد ممنون بود که هم این همه راه را فقط به خاطر یک حرف دنبال او آمده
بود و هم فاصله اش را حفظ میکرد. در خیابان خلوتی پیچید و آن مرد هم! دیگر فاصله ی زیادی تا
خانه نداشت. گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت:
-الو
-الو...بفرمائید
-سلام...لطف کنید یه ماشین به اشتراک 126 بفرستید، منزل آقای اشرفی
-سلام...چشم...تا پنج دقیقه ی دیگه میفرستم
-ممنونم...خدانگهدار
-خداحافظ
ایستاد و مرد پشت سرش کمی دستپاچه شد اما او هم ایستاد.
نرگس برگشت به سمت آن مرد و با لبخند و لحنی که سرشار از قدردانی بود گفت: ببخشید که
مزاحمتون شدم آقای...؟!
سکوت کرد و مرد خودش را معرفی کرد: صالحی هستم
-بله، آقای صالحی...ببخشید که مزاحتون شدم و مجبور شدید این همه راهو بیاید...زنگ زدم
آژانس، چند لحظه همین جا منتظر بمونید ماشین میاد...بازم ببخشید و شرمنده...خدانگهدار
صالحی سری تکان داد و زیر لب گفت: خداحافظ
نرگس برگشت و چند قدم جلوتر رفت. دست کلیدش را از کیفش بیرون آورد و دروازه ی سفید
رنگ خانه شان را باز کرد و داخل شد.
وارد خانه شد. با صدای بلند سلام کرد.
-سلام نرگس جان
صدای عفت خانوم از اتاق خواب می آمد. نرگس به اتاق خودش رفت و لباسش را عوض کرد. مو
هایش را باز کرد و وبال را هم از پایش درآورد. خودش را روی تخت انداخت و به اتفاقاتی که از
صبح برایش افتاده بود فکر کرد. از کار ایمان خیلی حرصش گرفته بود. به پهلوی چپ برگشت و
دستش را زیر سرش گذاشت. مو هایش توی صورتش ریختند. چشمانش سنگین شد. صدای
زنگ گوشی اش او را از خوابی که داشت در آن فرو میرفت، بیرون آورد: اَه! چی کار داری باز؟!
-الو
-سلام نرگسی
-علیک سلام آقای اشرفی
-نرگس قهری؟
-امرتون آقای اشرفی؟
-نرگس اینجوری حرف نزن دیگه
-اگه کاری ندارین قطع کنم
-نه نه نرگس قطع نکنیا
-امرتونو بفرمائید
-نرگس...بابا نرگس ببخشید دیگه...اینجوری حرف نزن، باشه؟
نرگس جلوی خنده اش را گرفت و سکوت کرد.
ایمان چون جوابی نشنید گفت: باشه نرگسی؟
-امرتون همین بود آقای اشرفی؟
-بله همین بود...زنگ زدم منت کشی!
دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
-خب خندیدی...الهی شکرت!
-خندیدم ولی نبخشیدم...امشب اومدی نیما خودش دخلتو میاره
ایمان که لحن صدایش ملتمسانه شده بود گفت: نرگسی به نیما میگی؟!...نگو دیگه تو رو
خدا...اون بفهمه باید جای دومادیم بیای سر قبرم الرحمن بخونی!
نرگس بلند خندید. راست میگفت. نیما روی نرگس آن قدر غیرت داشت که اگر این را می فهمید
حساب ایمان با کرام الکاتبین بود!
-جون من بهش نگو نرگس، خب؟...اگه بگی سودی بیوه میشه ها!
یک دفعه خنده ی نرگس بند آمده و با تعجب زیاد گفت: جان؟!!!...س
ودی؟!!!...ینی به این زودی عقدش کردی؟!!
-نه بابا عقد چیه...فقط شماره و آدرس خونه شونو گرفتم که به مامان بدم برای گذاشتن قراره
خواستگاری(خندید)
-نخند بینم! وقتی هنوز عقدش نکردی باید بگی سودابه خانم)کلمات را با محکم و با تحکم
گفت(...ولی خوشم اومد خیلی تیزی!... تو فقط جلوی من سرخ و سفید میشدی دیگه نه؟! منو باش
فکر کردم بری پیشش بخوای باهاش حرف بزنی حتما غش میکنی!
ایمان بلند خندید و گفت: منو دست کم گرفتی خانوم اشرفی!
-خب پس به زودی شیرینیتو میخوریم
-آره...به شرطی که به نیما نگی...اگه بگی به زودی حلوامو میخوری نه شیرینیمو!
نرگس خندید و گفت: باشه بهش نمیگم...ولی یه شرط داره
-چه شرطی؟!
-این آقای صالحی رو که فرستادی دنبالم واسشون آژانس گرفتم برن خونه شون...فردا تو باید
پول آژانسشونو بدی...آندرستند سِر اشرفی؟!
-اُه، یا (خندید)
-خب پس تا شب رفع زحمت کن!
بلند خندید و گفت: نرگسی مجبور نیستی انقدر رک باشیا
-خداحافظ ایمان (با لحنی گفت که ایمان را وادار به اطاعت میکرد)
-شب میبینمت...خداحافظ نرگسی
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 14 صدای قدم های مرد پشت سرش را میشنید اما بدون برگشتن به را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 15
گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. عیسی خان
تازه از سر کار برگشته بود.
-سلام بابایی...خسته نباشی
-سلام نرگس بابا...سلامت باشی
به دستشوئی رفت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت و پشت میز تحریرش به نماز ایستاد.
بعد از نماز به آشپزخانه رفت و برای چیدن میز ناهار به مادرش کمک کرد. ناهار را که خوردند عیسی خان و عفت خانوم برای خرید به بازار رفتند و نرگس ظرف ها را شست و به اتاقش برگشت. نیما کمی دیرتر می آمد. وبال را باز کرد و روی تخت خوابید. تنها مشکل زندگی او وبال بود که آن هم مشکل زیاد بزرگی نبود؛ البته اگر بقیه می گذاشتند! خانواده ی خوبی داشت و بالاتر
از همه خدای خوبتری داشت! بیشتر جر و بحث های خانوادگیشان بین نیما و نرگس بود که بیشتر آن هم شوخی بود! همیشه خدا را شکر میکرد که مادر و پدرش زیاد در مسائل مربوط او دخالت نمیکنند و سختگیری هم اصلا توی کارشان نیست! از نظر عفت خانوم و عیسی خان نیما و نرگس دیگر به اندازه ی کافی بزرگ و عاقل شده اند که خودشان از پس خودشان بربیایند؛ به همین دلیل زیاد در کار های آن دو دخالت نمیکردند. آن ها دیگر آردشان را بیخته و الکشان را آویخته بودند!
هر کاری که برای تربیت نیما و نرگس لازم بود انجام داده بودند و حالا دیگر همه چیز را سپرده بودند دست خودشان! البته اگر مشکلی برای یکی از آن ها پیش می آمد از هیچ کمک و مشورتی دریغ نمیکردند. همین عقایدشان بود که از تنش ها و دعوا هایی که بین بچه ها و پدر و مادر هایی به سن آن ها طبیعی بود، جلوگیری میکرد.
با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد. نیم ساعتی بود که در تنهایی و سکوت خانه خوابیده بود. گوشی را از روی میز عسلی کنار تخت برداشت. روی صفحه ی گوشی نوشته بود: مهتا مهتا با حالت مسخره ای گفت: الو؟! خانوم نرگس اشرفی؟!
-سلام...نه خیر اشتباه گرفتید...اگه یه بار دیگه هم زنگ بزنید به پلیس خبر میدم...مزاحم...خواب شکن...شیپورچی!
مهتا داشت پشت تلفن از خنده ریسه میرفت و نفسش بند آمده بود.
-علیک سلام زیبای خفته!...شیپورچی کیه؟! من شاهزاده م زنگ زدم زیبای خفته رو از خواب بیدار
کنم!
نرگس با لحن مسخره ای گفت: وای مامانم اینا!...شازده جون چته که بیدارم کردی؟! چی کارم
داری؟!
مهتا در حالی که بلند میخندید گفت: میخوام بیام روو اسب سفید سوارت کنم و ببرمت خفته
جونم!...بیا دم در که الان میرسم سهمتم بیار!
-داری میای اینجا؟...مگه توو پارک قرار نداشتیم؟
-قرارمون عوض شد...نگار گفت نمیتونه بیاد واسه همین گفتم خودم بیام سهماتونو بگیرم ازتون
-اوهوم...اومدی دم در باش تا بیام
-اوکی هانی!
گوشی را قطع کرد. وبال را بست و بلند شد.
از دروازه بیرون رفت.
-سلام شازده جون
-علیک سلام خفته خانوم...خوبی خفته جونم؟
با لحن مسخره ای گفت: مرسی شازده خوشکله...شما چه طوری؟
-مثل پلو توو دُری!
-این چه طرز جواب دادنه بچه؟!...شازده م اینقد بی ادب؟!
-خیلی دلتم بخواد!...سهمتو بده بیاد کلی کار دارم...باید برم هم سهم تو رو هم سهم خودمو هم
سهم نگارو پاکنویس کنم.
کلاسور را به طرف او گرفت و صورتش را کج و کوله کرد و گفت: ایش! یه جوری
میگه انگار من و نگار تا حالا تحقیق پاکنویس نکردیم.
مهتا کلاسور را گرفت و نگاهی گذرا به کاغذ ها کرد و گفت: اوووووه! میمردی یه کم خلاصه تر می
نوشتی؟! اصن فکر منه بدبختو کردی که باید همشو پاکنویس کنم؟!
-خب حالا! کتاب نمیخوای پاکنویس کنی که انقد غر میزنی شازده! بعدشم پاکنویس کردن سهم
من و نگار که کاری نداره! اون سهمه توئه که پاکنویس کردنش کار حضرت فیله!
با تعجب و حالت پرسشی گفت: ببخشید اونوقت چرا؟!
لحن صدایش شیطنت آمیز شد و لبخند شیطانی ای بر لبش نشست و گفت: خب معلومه! چون
خطت انقدر بده باید کلی نذر و نیاز کنی که بتونی بخونیش!
مهتا به طرف او خیز برداشت و با کلاسور ضربه ای به پشت و پهلویش زد. نرگس خندید و گفت:
جنبه ام که کلاً تعطیله دیگه!
مهتا در حالی که رویش را به حالت قهر برمی گرداند گفت: نه خیر...اگه بعضیا روش اسکی نرن
تعطیل نیست!
-اوخی! شازده مون چقدر ناز داره!
با تشر: نرگس!
نرگس بلند خندید.
-خب من دیگه برم خفته جونم...گود آفترنون پرنسس! بای!
-شازده پارسی را پاس بدار!...عصر تو هم بخیر شازده...خداحافظ
با خنده از یکدیگر جدا شدن
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 15 گوشی را قطع کرد. داشت اذان میزد. وبال را بست و از اتاق ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 16
نرگس به اتاقش رفت و شال و پالتویش را درآورد و گیره ی مو هایش را هم باز کرد. کمی به حسن یوسف توی اتاقش آب داد و برگ های خشکش را از شاخه جدا کرد. صدای در آمد. حتماً نیما بود. از اتاق بیرون رفت و دید که نیما مشغول گذاشتن کفش
هایش در جاکفشی است.
-سلام داداش گلم!
-سلام خواهر گلم!...نرگس دارم غش میکنم
-واااااا چرا؟ نکنه تو هم عاشق شدی؟ (خندید)
-عاشق چیه بابا...من انقدر گشنمه عشقم میخورم!
نرگس آن قدر خندید که اشکش درآمد.
-طاقت نماز خوندنو که داری؟
-نه بابا روده کوچیکم دیگه به آخرای روده بزرگم رسیده!
-پس برو یه تیکه نون وردار بخور که غش نکنی!...بعد برو نمازتو بخون تا غذاتم گرم شه
-چشم قربان
نیما پالتویش را درآورد و روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. نرگس هم رفت تا برای او غذا گرم کند.
شب خوبی بود! همه ی خانواده ی پدری اش که روی هم بیست و دو نفر میشدند آمده بودند. کلی گفتند و خندیدند. طبق معمول بابا عبدالحسینش کلی نرگس را تحویل گرفت! نام پدربزرگ پدریِ نرگس عبدالحسین و نام مادربزرگ پدری اش هم فریبا بود. عمو های نرگس، علی، عبدالله و عبد الرضا نام داشتند و عیسی خان، پدر نرگس سومین پسر خانواده اش بود. هر کدام از عموهای نرگس هم سه پسر داشتند! امین و عماد و ایمان پسر های عمو علی! وحید و سعید و مجید پسر های عمو عبدالله! فردین و فرزین و فرزان هم پسر های عمو عبد الرضا! و از بین تمام پسر عمو هایش فقط امین متأهل بود! امین دو سال پیش با دوست صمیمیِ نرگس که سمانه نام داشت ازدواج کرده بود. نرگس خودش واسطه ی ازدواجشان شده بود!
آن شب ایمان با کلی التماس از نرگس خواسته بود تا قضیه ی سودابه را به مادرش، آمنه بگوید. نرگس هم حسابی حرصش
درآمده بود و مدام میگفت: آخه چقدر بی جنمه این بشر!
شام را که خوردند مدتی به گفت و خند و فال حافظ گرفتن و خوراکی خوردن گذشت. بعد جوان ها به طبقه ی بالا رفتند تا دورهمی ای بگیرند.
هنگامی که به طبقه بالا رفتند ایمان به طرف نیما چرخید و نگاه ملتمسانه ای به او کرد. اما نیما گویا اصلاً او و نگاهش را ندیده
است، نگاهی به او کرد. در نگاهش برق شیطانی ای بود و خیلی راحت میشد فهمید قرار است چه سؤالی بپرسد!
با لحن شیطنت آمیزی گفت: به قول سعید، پسرم خیلی دقیق برای همه توضیح بده که دیروز با نرگس چی کار داشتی و امروز چرا نرگسو بردی دانشگاه؟!
با این سؤالِ نیما، ناگهان همه ی نگاه ها ثابت شد روی ایمان! همه منتظر و کنجکاو نگاهش میکردند! این نگاه ها اوضاع ایمان را بدتر میکرد! بیچاره داشت از خجالت زیر نگاه بقیه آب میشد!
سرش را پائین انداخته و گر گرفته و صورتش از خجالت سرخ شده بود! نفسش بالا نمی آمد و نای حرف زدن نداشت! چه قدر خجالت کشیدن او خنده دار بود!
وحید-جواب بده دیگه
فرزین-زیر لفظی میخوای عزیزم؟!
مجید-کشتیمون از فضولی! بگو دیگه بابا!
عماد-بگو بینم چه تاج گلی به آب دادی؟!
سعید-بابا مگه نمیبینین از خجالت سرخ شده؟! انقدر سؤال میکنین بچه فکر میکنه اگه جواب بده میخورینش!...بگو پسرم! نترس من پیشتم نمیذارم بخورنت!
همه خندیدند.
ایمان زیر لب گفت: ای بمیری نیما!
فرزان با لحن اعتراض آمیزی گفت: بابا ما اصن گشنه مون نیست! نمیخوریمت! بگو دیگه!
ایمان نفس عمیقی کشید و با تمام توان و بدون مکث گفت: دیروز اومدم از نرگس بخوام که برام از دختری که همکلاسیمه و دوستش دارم اجازه ی آشنایی بگیره امروزم واسه همین نرگسو بردم دانشگاه!(نفس عمیقی به نشانه ی آسودگی کشید!)
کلمات را آن قدر تند تند به زبان آورده بود که بقیه تا چند ثانیه هیچ واکنشی به چیز هایی که گفته
بود، نشان ندادند! انگار داشتند حرف های او را هضم میکردند!
ناگهان مثل فنر از جا پریدند! تبریک و کنایه و دست و خنده بود که از اطراف نثارش میشد! پسر
ها سر به سرش میگذاشتند! عماد میگفت: بابا بچه مثه اینکه من داداش بزرگترتما! چرا نوبتو
رعایت نمیکنی؟!
و سعید در جوابش گفته بود: پسرم حسادت خیلی چیزه بدیه! پس حسود نباش!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 16 نرگس به اتاقش رفت و شال و پالتویش را درآورد و گیره ی مو ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 17
چند لحظه ای به همین شوخی ها و تبریک ها و جواب دادن سؤالات بقیه گذشت. وقتی دوباره اوضاع آرام شد، سعید روی صندلی چرخدار نشست و نیما هم کنار نرگس جای گرفت. همگی به ترتیب نوبتشان آمدند و به سؤالاتی که بقیه می پرسیدند جواب دادند! بعد از بازی نوبت اجرای چند آهنگ به خوانندگی فرزین و نوازندگی فردین شد! گرچه نرگس از آن ها دل خوشی نداشت اما نمیتوانست استعداد بالایشان در خوانندگی و نوازندگی را انکار کند! کارشان واقعاً عالی و قابل ستایش بود! فردین گیتار و پیانو را خیلی خوب می نواخت و فرزین صدای زیبایی داشت! البته فرزان هم سنتور و سه تار نواز خبره ای بود! مخصوصاً یکی از اجرا های دو نفره شان از همه بهتر بود و هر وقت نوبت به هنرنمایی شان میشد حتما آن را اجرا میکردند! فردین گیتار میزد و فرزین میخواند.
حدود ساعت دوازده بود که مهمان ها رفتند. نرگس و مادرش تا ساعت دوازده و نیم مشغول تمیز کردن خانه و شستن ظرف ها بودند. بعد هر دو به خواب رفتند...
طبق معمول هر روز نماز صبح و یک حزب از قرآن را که خواند، کمی خوابید. بیدار که شد بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به دانشگاه شد. معمولاً نیما روز هایی که هر دو کلاس داشتند او را تا جایی همراهی می کرد و بقیه ی مسیر را هم نرگس تنها میرفت. وقتی به دانشگاه رسید ساعت ده بود. یک ساعت زودتر از شروع کلاس هایش آمده بود تا مطمئن شود ایمان مثل دیروز زیر حرفش نمیزند!
در محوطه ی دانشگاه بود که ایمان را دید. او مشغول صحبت با چند تا از همکلاسی هایش بود.
منتظر ماند تا کارش با همکلاسی هایش تمام شود. بعد جلو رفت و گفت: سلام آقای اشرفی...بریم؟
-سلام دختر عمو...کجا بریم؟
-شرطه اینکه دسته گله دیروزتو به نیما نگم چی بود؟
-آخ! آره یادم اومد!
-خب پس بریم؟!
-آره بریم...گمونم توو کلاس باشه
با هم وارد ساختمان دانشگاه شدند.
ایمان به راه پله اشاره کرد و گفت: طبقه ی دوم!
از پله ها که بالا رفتند، نرگس روی پله ی آخر ایستاد و ایمان وارد یکی از کلاس ها شد. بعد از چند لحظه ایمان و صالحی از کلاس بیرون آمدند. نرگس نزدیک نشد و فقط وقتی ایمان به او اشاره کرد سری به عنوان "سلام" تکان داد. صالحی هم در جواب او سری تکان داد.
ایمان: این دختر عموی من میگه پول آژانس دیروزو باید بدم بهت
صالحی خندید و گفت: از دختر عموت میترسی؟!
-نه از داداشش میترسم! بگو چقدر شد بدم بهت
-لازم نیست بابا...بهشون بگو نمیخواد
-نمیخواد چیه؟! ناز نکن بگو چقدر شد؟!
-چهار و پونصد
ایمان یک پنج هزار تومانی از کیف پولش درآورد و به صالحی داد. نرگس این را که دید از پله ها پائین رفت...
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 17 چند لحظه ای به همین شوخی ها و تبریک ها و جواب دادن سؤالا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 18
(شش ماه بعد)
نیما: نرگس...نرگس...بابا نرگس پاشو!
نرگس چشمانش را با زحمت باز کرد و در حالی که هنوز همه جا را تار میدید و گیج خواب بود
گفت: هوم؟!
-پاشو این سودابه خانوم زنگ زده کارت داره
-مگه ساعت چنده؟
-شیش
زیر لب غرید: ساعت شیش صبح زنگ زده چی کار داره آخه؟! ای خدا!
-چه میدونم بابا...پاشو دیگه
بلند شد و صاف روی تخت نشست. میخواست وبال را بگیرد و بپوشد که نیما گفت: ولش کن اونو تا بپوشیش بنده خدا کارش یادش میره!
بعد خم شد و دست نرگس را روی شانه ی خود گذاشت و گفت: میبرمت خودم!
نرگس با کلافگی گفت: خودم میتونم بیام
-نه خیر نمیتونی...تو هنوز درست چشاتو باز نکردی گیج خوابی میوفتی زمین!
نرگس خندید. نیما دست راستش را روی دست نرگس که دور شانه اش حلقه شده بود گذاشت و دست چپش را هم دور کمر نرگس حلقه کرد و با هم به بیرون اتاق رفتند.
-اووف! کور شدم! این موهاتو بده اونور!
نرگس سرش را تکانی داد تا موهایش به طرف دیگر بریزند. نیما نرگس را روی صندلی کنار میز
تلفن نشاند و خودش هم روی مبلی نشست.
-الو
-الو سلام نرگسی
-سلام سودابه جان...خوبی؟
-اَه! صد دفه گفتم بگو سودی نه سودابه
-منم صد دفه گفتم خوشم نمیاد اسم کسی رو خلاصه کنم...حالا میگی چی کار داری عروس خانوم یا نه؟!
سودابه خنده ی شرمگینی کرد و گفت: زنگ زدم بگم میخوام ساق دوشم بشی
-سودابه حالت خوبه تو؟! ساعت شیش صبح زنگ زدی میگی میخوام ساق دوشم بشی؟! ساعت شیش صبح زنگ میزنن دستور پخت کله پاچه رو میگیرن عزیزم!
سودابه خندید و گفت: حالم کاملاً خوبه...بگو بینم ساق دوشم میشی یا نه؟!
-سودابه جانه من بگو دیشب خواب پریشون ندیدی؟! یا نه اصن یه دست روو پیشونیت بذار ببین تب نداری؟!
سودابه در میان خنده گفت: نه...خواب پریشون ندیدم تبم ندارم...یه سؤال کردم یه جواب درست بده
-آدم قحطی اومده مگه ساعت شیش صبح زنگ زدی به من ساق دوش میطلبی؟!
خنده ی سودابه شدت گرفت و گفت: اووووف! نرگس یه جواب دادنو که آدم اینقدر طولش نمیده...ساق دوشم میشی یا نه؟!
نرگس خیلی صریح و محکم گفت: نه!
سودابه کمی جا خورد و با تعجب گفت: چرا آخه؟!
-دوست ندارم خب...آخه بعد میشه نقل مجلس که ساق دوش عروس میلنگید!(آه عمیقی کشید)
-اَه! خیلی دیوونه ای به خدا! بابا خوبه مهمونا همه میشناسنت...هیچم همچین حرفی
نمیزنن!...الکی بهونه نیار تو ساق دوش خودمی!
نرگس با کلافگی گفت: بابا سودابه ساق دوش عروس از آرایشگاه باید کنار عروس باشه...منم حال و حوصله شو ندارم!
-آها! حالا دردتو فهمیدم! نرگس نمیخواد آرایش کنی همینجوریشم خوشکلی!
-من چی میگم تو چی میگی!...من میگم حالشو ندارم تو میگی آرایش نکن!
-نرگس بهونه ی الکی نیار دیگه!...ساق دوش من تویی!...حق مخالفتم نداری اجباریه!...فردا ساعت چهار بیا آرایشگاه ناز!...خداحافظ
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 18 (شش ماه بعد) نیما: نرگس...نرگس...بابا نرگس پاشو! نرگس چش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 19
گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس گوشی را محکم سر جایش گذاشت و با کلافگی پوفی کرد و دستانش را در مو هایش فرو برد.
-چی میگفت سر صُبحی؟!
نرگس با لحن عصبی ای گفت: میگه من ساق دوشش بشم
نیما چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: جدی؟؟؟!!!!
نرگس در جواب فقط سرش را تکان داد.
نیما خندید و گفت: ایول! عجب فکری کردن!
نرگس نگاه مشکوکی به او کرد و گفت: فکر؟ منظورت چیه؟!
نیما بدون اینکه خودش را ببازد با بیخیالی گفت: هیچی
نرگس خواست با اصرار بیشتر همه چیز را از زیر زبان نیما بکشد که نیما نگذاشت و گفت: گفتم هیچی ینی هیچی دیگه!
بعد هم ادامه داد: این گوشیتم وقتی واسه نماز پامیشی روشن کن که مردم باهات کار دارن به خونه زنگ نزنن
نرگس که میدانست نیما چیزی به او نمی گوید "چشمی" زیر لب گفت و از روی صندلی بلند شد.
با گرفتن دستش به دیوار و مبل خودش را به اتاقش رساند و روی تختش نشست تا وبال را ببندد...
وبال را که بست جلوی آینه رفت. دو دسته از مو هایش را در دو طرف سرش بافت و با کش مو بافته ها را پشت سرش به هم بست. سپس از اتاق بیرون رفت تا به دستشوئی برود. عیسی خان درون آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود و نیما روی مبل دراز کشیده بود و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود. عفت خانوم هم مشغول گذاشتن لباس ها درون ماشین لباسشوئی بود.
از دستشوئی که بیرون آمد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد. معمولاً صبح ها تا ساعت هشت می خوابید اما حرف های سودابه ذهنش را به خود مشغول کرده بود و دیگر خوابش نمی برد.
-سلام مامان...سلام بابا...صبحتون بخیر!
-سلام...صبح تو هم بخیر!
-سلام...عاقبتت بخیر بابا جان!
صدای نیما از پذیرایی آمد: صبح منم بخیر!
نرگس خندید و گفت: فکر کردم خوابیدی اونجا...صبح تو هم بخیر داداش گلم!
-کجا خوابیدم؟!
صدایش از کنار گوش نرگس آمد که باعث شد او بترسد.
-اووووف! کِی اومدی توو آشپزخونه؟! بسم الله الرحمن الرحیم!
نیما با لحن تهدید آمیز گفت: اون بسم الله آخر جمله ت چه مفهومی داشت؟!
نرگس لحن صدایش را مظلومانه کرد و گفت: هیچی...باور کن!
عفت خانوم: نرگس جان نخوابیدی چرا؟
-دیگه خوابم نمیبره که
نیما با شیطنت گفت: ذوقه ساق دوشه عروس شدن مگه میذاره آدم بخوابه؟!
عفت خانوم: الهی دخترم خودش عروس بشه!
نیما بلند خندید.
-چیه داداش گلم؟! خیلی خنده داره؟!
-حالا بعداً میفهمی خنده داره یا نه!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 19 گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 20
عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی این ساق دوش عروس چیه؟!
البته عیسی خان خودش میدانست که نرگس قرار است ساق دوش سودابه بشود اما با پرسیدن این سؤال از نیما، خواست تا از چیزی مطمئن شود!
-قضیه نداره که! (چشمکی به پدرش زد)
نرگس که متوجه چشمک نیما و رفتار های عجیب آن ها شده بود گفت: قضیه داره ولی شما ها به من نمیگین...مطمئنم بابا و مامانم میدونن چه نقشه ای در کاره ولی بهم نمیگن!
-به توهم توطئه مبتلا شدی خواهر گلم!
-نه خیرشم...مطمئنم یه خبری هست!
نیما با خنده و لحن شیطنت آمیزی گفت: شتر!
نرگس که متوجه منظور او نشده بود پرسید: چی؟!!!
عیسی خان که صبحانه اش را تمام کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن به سر کار شود.
نیما با همان شیطنت قبل گفت: داشتم به شتر فکر میکردم که عجب حیوون بی خانمانیه که میره پشت در خونه ی این و اون میخوابه!
صدای عیسی خان از درون پذیرایی آمد که با تشر گفت: نیما!
نیما هم با خنده گفت: چشم!
نرگس از حرکات و رفتار عجیب و غریب آن ها سر در نمی آرود. نیما هم بلند شد و رفت تا آماده شود. تابستان ها که کلاس نداشت، همراه عیسی خان به سر کار میرفت...
.بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل دوباره به اتاقش برگشت. اوایل تیر بود و البته اوایل فصل منفور نرگس! او میانه ی خوبی با تابستان نداشت؛ چون روز هایش طولانی و گرم بودند.
مخصوصاً از گرمای هوا نفرت داشت. زیاد نمیتوانست از خانه بیرون برود آن هم به خاطر وبال!
برای اینکه بند ها و چسب های وبال پایش را کبود و زخم نکنند همیشه باید وبال را روی شلوار نسبتاً کلفتی می پوشید و البته کفش وبال هم که سفت و سخت و محکم بود! به همین دلیل تابستان ها و در کل گرمای زیاد همیشه برای او عذاب آور بود. کف پایش درون کفش کلفت وبال عرق می کرد و او از این حالت نفرت داشت! همین پنج روز پیش بود که به مناسبت تولدش با مهتا و نگار جشن کوچکی در یک کافی شاپ ترتیب داده بودند.
آن روز وقتی به خانه برگشته بود اولین کارش بردن پای راستش زیر دوش آب یخ بود! تا چند ساعت پایش می سوخت و نیما میگفت:
اینم واسه اینکه تولد 23 سالگیت هیچ وقت یادت نره خواهر گلم!
البته هنوز اول تابستان بود و هوا آن قدر ها هم گرم نشده بود! از اواسط مرداد تا اواخر شهریور، نرگس دیگر حتی اگر حالش هم بد میشد از خانه بیرون نمی رفت! زیر خنکای کولر و روی تختش دراز کشیده بود تا شاید خوابش ببرد. عفت خانوم امروز برای پرو نهایی لباسی که برای عروسی ایمان سفارش داده بود باید به خیاطی میرفت و پختن ناهار به عهده ی نرگس بود. البته هنوز ساعت هفت و نیم بود و هم برای رفتن عفت خانوم و هم برای پختن غذا زود بود! گاهی با خودش میگفت: کاش میتونستم برم بیرون! اونوقت با بابا و نیما میرفتم سر کار! ولی هر دفعه با یادآوری آخرین باری که سعی کرد این کار را امتحان کند، فوراً این فکر را از سرش بیرون میکرد! یک بار وقتی پانزده ساله بود با پدرش و نیما به ساختمانی که پدرش آن را میساخت رفته بود! از شانس او هوا آن قدر گرم بود که وقتی به خانه برگشتند نرگس دو روز تمام نمیتوانست درست راه برود!
پای راستش از گرمای زیاد می سوخت و زخم و کبود شده بود! بیچاره نیما در تمام آن دو روز نقش وبال را برای نرگس بازی میکرد و برای راه رفتن کمکش میکرد! البته وقتی یاد آن دو روز عذاب آور می افتاد خنده و اشکش توأم میشدند! نیما همه اش با او شوخی میکرد تا سوزش پایش فراموشش شود و او تمام حرف ها و شوخی های نیما را به یاد داشت. همیشه خدا را شکر میکرد که خانواده ی خوبی دارد. در تمام خاطرات بد گذشته اش فقط حضور خانواده اش شرایط را قابل تحمل میکرد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
⭕️کانال 13 صهیونی:
کابینه جنگ اسرائیل تصمیم گرفت به زودی در واکنش به حمله پهپادی توسط حزب الله به خانه نتانیاهو، حمله دیگری را علیه ایران انجام دهد.
پ.ن: یکبار برای همیشه به عملیاتهای نمایشی پایان دهید و طی یک عملیات خیبری و حیدری، دندانهای این سگ هار و نجس را در دهانش خُرد کنید تا دیگر شاهد این یاوه گویی ها و گستاخی ها نباشیم
تعلل کنیم، بد پشیمان خواهیم شد!
فریاد مطالبه ملت سوخت واقعی موشکهاست✅
نه به تکرار تعلل مانند آنچه بعد از شهادت شهید هنیه انجام شد‼️❌
نه به کارشکنی ظریف خائن و دولت اصلاحات وسرمایه های اسرائیل درایران❌
#وعده_صادق ۳ یعنی محو کامل اسرائیل
#ایران_قوی
#ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باغ گیاه شناسی، تهران
جرعه
به
جرعه
میدهم
شعر
به
نوشِ
دلبر
دل
که
نکرد
اثر
به
او
شعر
کند
مگر
اثر❤️
'حافظ'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوادهای در روستای افین خراسان جنوبی در حال جمع آوری خار و خاشاک زرشک های برداشت شده.
چقدررررر زرشک😍