کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_نه سها لحظه ای بالای سر پرهام ایستاد و
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_یازده
همان موقع در اتاق باز شد و پرهام با تیشرت سفید و شلوار راحتی از اتاق بیرون آمد. موهای نم دارش که روی پیشانیش ریخته بود، جذاب ترش کرده بود. با دیدن مادر و خواهرش لبخند پت و پهنی زد، حوله ی سفید رنگی را که در دست داشت روی دسته مبل پرت کرد و با لبخند به سمت مادرش رفت و با خوشحالی او را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت:
- عاشقتم، فاطمه خانم
فاطمه خانم، صورت پسر تازه دامادش را بوسید و عطر تن، تک پسرش را بوئید. صدای اعتراض پریناز باعث شد پرهام کمر راست کند و از بغل مادرش بیرون بیاید. پریناز خودش را توی بغل پرهام انداخت و فریاد زد:
- وای داداش، چقدر خوش تیپ شدی.
و بعد صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- ولی عروس از تو خوش تیپ تره. هم خوش تیپ تره، هم خوشگل تر. اصلاً خیلی از تو سره
پرهام نیشگونی از لپ پریناز گرفت و با خنده گفت:
- معلومه تو خواهر منی یا اون؟
- من طرفدار زن داداش گلم هستم.
سها نگاه پر دردش را از صحنه رو به رویش گرفت و برای فرار، حوله را از روی دسته ی مبل برداشت و به اتاقش رفت. صدای قربان صدقه رفتن های فاطمه خانم و جیغ جیغ های پریناز، بغض توی گلویش را بیشتر کرد.
وقتی دوباره به اتاق برگشت، پریناز و آزیتا به آشپز خانه رفته بودند تا به قول خودشان یک میز صبحانه، شاهانه برای این زوج خوشبخت بچینند. سها با اکراه کنار پرهام نشست. پرهام دستش را دور شانه ی سها حلقه کرد. سها بغض درون گلویش را فرو داد و به زور لبخند زد. مامان شیرین لبهایش را از حرص به هم فشار داد. فاطمه خانم لبخند پر مهری به پسر و عروسش زد. دست داخل کیفش کرد و دسته کلید بزرگی را بیرون آورد و به سمت پرهام گرفت و گفت:
- بیا پسرم اینم کلید ویلا. گفتیم ویلا رو برای فردا تمیز کنن. تو یخچال رو هم پر کنن. بابات کلی سفارش کرده، چیزی کم و کسر نباشه.
بعد رو به سها گفت:
- عروس قشنگم. اگه فکر می کنی چیز خاصی لازم داری بگو تا سفارش بدیم براتون بخرن بذارن تو ویلا.
سها برق کینه و حسادت را توی چشم های مامان شیرین دید. خنده اش گرفت. از بیرون چقدر خوشبخت به نظر می رسید. لبخندی به مادر پرهام زد. این زن بی ریا و خوش قلب را دوست داشت.
- نه ممنون، همین قدر هم خیلی زحمت کشیدید.
- چه زحمتی دخترم، وظیفه ام. برای عروس و پسرم نکنم برای کی بکنم؟
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_دوازده
پرهام بدون آنکه دستش را از دور سها بردارد خم شد و کلید را از مادرش گرفت و گفت:
- ممنون مامان جان.
وقتی پریناز و آزیتا از آشپزخانه بیرون آمدند. مامان شیرین و فاطمه خانم هم از جایشان بلند شدند. سها رو به فاطمه خانم گفت:
- شما هم می موندید.
- اوا خدا مرگم بده. کی صبح اول می مونه خونه ی عروس و داماد. ما داریم می ریم شما هم بشینید صبحانه اتون و بخورید. پرهام، مادر، حواست به عروس خوشگلم باشه که صبحونه اش رو کامل بخوره. برای آرایشگاه هم دیر نکنید. مهمونا ساعت چهار میان قبل چهار خونه ی ما باشید.
آزیتا از پشت سر مامان شیرین گردنی کشید و رو به سها گفت:
- سها جون، رنگت خیلی پریده. کاچی تو کامل بخور، یه امروز و نمی خواد رژیم بگیری.
بعد رو به پرهام کرد و گفت:
- می دونستی خانومت بچه بود از این بچه تپل، بامزه ها بود. از این چاقالو عینکی ها که دندوناشونم ارتودنسیه.
و خنده ی ریزی کرد. سها به آزیتا خیره شد. مامان شیرین لبخند مصلحتی زد و گفت:
- بهتره دیگه بریم. بزاریم اینام با خیال راحت صبحونه شون رو بخورن.
سها نگاهش را از آزیتا گرفت و به زور به مامان شیرین لبخند زد. چقدر از این مادر و دختر متنفر بود.
در که پشت سر مهمانهای ناخوانده بسته شد، نفس راحتی کشید و به آشپزخانه رفت. نگاهی به میز مرتب و شاهانه ای که چیده شده بود کرد. میلی به خوردن نداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که بوی عطر پرهام توی بینیش پیچید. سر بالا برد و پرهام را در لباس کامل رو به روی خودش دید. پرهام شیرینی کوچکی از روی میز برداشت و در دهانش انداخت و رو به او که با صورتی سرد و سنگی نگاهش می کرد گفت:
- من دارم می رم. ساعت دو آماده باش میام دنبالت ببرمت آرایشگاه.
کنار میز صبحانه ایستاد و به صدای بسته شدن در گوش داد. نقابی که از دیشب روی صورتش زده بود، افتاد. دیگر نه صورت سنگی دختر معاملگر را داشت و نه چهره شاد عروس خوشبخت. حالا خودش بود دختر بچه بی پناهی که هیچ کس را در این دنیای بزرگ نداشت. بغض گلویش را گرفت. نفس توی سینه اش حبس شد. با یک دست به پشتی صندلی چنگ زد و با دست دیگرش روی سینه اش کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، بغضش ترکید و نفس گیر کرده در سینه اش با صدای بلند از سینه اش بیرون آمد. دستش از روی صندلی سر خورد و کف آشپزخانه آوار شد. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و از ته دل ضجه زد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_یازده همان موقع در اتاق باز شد و پرهام
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_سیزده
(4)
پرهام با سرعت از پله های ساختمان بالا دوید تا خودش را به شیدا برساند. دل توی دلش نبود که زودتر همه چیز را برای عشقش تعریف کند و او را از درد و عذابی که در این چند ماه کشیده بود نجات دهد.
نازلی در چهار چوب در ایستاده بود و با چشم هایی پر از کینه به آمدن پرهام نگاه می کرد. پرهام نفس، نفس زنان رو به روی نازلی ایستاد و سلام کرد. نازلی لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- سلام از ماست آق دوماد. دیشب خوش گذشت؟
پرهام چشم غره ای به نازلی رفت و گفت:
- برو کنار، بیام تو.
نازلی خودش را عقب کشید و با حرکتی نمایشی دستش را به سمت هال دراز کرد و گفت:
- تشریف بیارید داخل. منزل خودتونه.
پرهام نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و وارد خانه شد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- پس شیدا کوش؟
- خوابه. دیشب دختره هلاک شد از بس گریه کرد. به زور آرامبخش خوابوندمش.
پرهام همانطور که به سمت اتاق خواب می رفت، فریاد زد:
- شیدا، شیدا،
قبل از آن که پرهام به در اتاق برسد. شیدا با حالتی آشفته از اتاق خارج شد. توی آن بلوز و شلوار گشاد، کوچکتر از همیشه به نظر می رسید. موهای فرفریش به هم ریخته و چشم های درشتش از فرط گریه پوف کرده بود.
قلب پرهام با دیدن شیدا فشرده شد. به سمتش پا تند کرد و دستش را دور تا دور بدن ظریف دختر حلقه کرد. آرام یکی از دستهایش را روی سر کوچک شیدا گذاشت و سر زیبایش را به سینه اش چسباند. نفس خش دار شیدا منظم شد و عضلات منقبض شده اش آرام گرفت.
نازلی در خانه را بست و با پوزخند به صحنه عاشقانه رو به رویش نگاه کرد. پرهام دستشهایش را از دور شیدا باز کرد. هر دو بازوی شیدا را گرفت و او را کمی از خودش دور کرد تا صورتش را بهتر ببیند. سر شیدا پایین بود و تمایلی به نگاه کردن به پرهام نداشت. پرهام دست زیر چانه ی شیدا گذاشت و با خنده گفت:
- قهری خوشگله؟
شیدا با لجاجت چشم از دکمه لباس پرهام بر نداشت. پرهام قهقهه ی بلندی زد و شیدا را به سمت کاناپه نارنحی رنگ جلوی تلویزیون برد و کنار خودش نشاند. هر دو دستش را با مهربانی بین دستهای بزرگش گرفت و با خنده گفت:
- حالا چرا با من قهری عشقم؟
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_چهارده
نازلی که به دیوار تکیه زده بود و به بازی مسخره ی پرهام نگاه می کرد، به جای شیدا جواب داد:
- آخه، پسری که ادعای عاشقیش می شد، دیشب پیش یه دختر دیگه خوابیده. برای همون قهره.
پرهام با حرص نگاه از نازلی گرفت و رو به شیدا گفت:
- نخوابیدم. دیشب پیش سها نخوابیدم. قرار هم نیست هیچ وقت پیشش بخوابم.
شیدا با تعجب به صورت پرهام نگاه کرد. پرهام با عشق به چشم های شیدا که از شدت گریه سرخ شده بود، نگاه کرد و گفت:
- همه چیز و بهش گفتم. گفتم دوسش ندارم. گفتم یکی دیگه رو می خوام. گفتم برای پول باهاش عروسی کردم.
چشم های نازلی گرد شد و شیدا هر دو دستش را جلوی دهان از تعجب باز مانده اش گرفت. پرهام انگشتش را لای موهای وز شده شیدا کشید و خندید. شیدا آب دهانش را قورت داد با صدای پر از ترس و اضطراب پرسید:
- وای پرهام، حالا چی می شه؟ بابات می کشدت؟ پول شرکت و می خوای از کجا بیاری؟
- تو غصه نخور، قرار نیست بابام چیزی بفهمه.
- یعنی چی؟
- با سها معامله کردم. یعنی سها با من معامله کرد. قرار شد به هیچ کس هیچی نگه و یه سال نقش زن من و بازی کنه.
نازلی کمر راست کرد و پرسید:
- در عوضش چی می خواد ازت؟
- چیز زیادی نمی خواد. دوتا شرط گذاشت. یکی این که احترامش رو نگه دارم. یکی این که مهریش و زودتر بهش بدم. البته نصف مهریه اش رو می خواد طبق قانون.
نازلی چشم ریز کرد و با تعجب پرسید:
- همین؟
پرهام سرش را به نشانه تائید بالا و پایین کرد. نازلی ابرویی بالا انداخت و لبهایش را روی هم فشرد وگفت:
- مشکوکه. خیلی مشکوکه. چرا باید همچین کاری بکنه. مهر رو که می تونست بگیره، لازم به نقش بازی کردن نبود. با چیزیم که تو از بابات تعریف کردی و گفتی به بابای سها مدیونه، مطمئناً برای جبران این آبروریزی هر چی این دختره بخواد بهش می ده. پس چرا مونده؟ چرا قبول کرده نقش بازی کنه.
- فکر کنم به خاطر باباشه. آخه تازه باباش سکته کرده. دیشبم از بیمارستان با ویلچر اوردنش عروسی. حالش اصلاً خوب نبود. فکر کنم می ترسه اگه جریان علنی بشه یه بلای سر باباش بیاد.
نازلی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خوب چرا به بابای تو نگفت؟ می تونست این فیلم و فقط برای بابای خودش بازی کنه. نه، این دختره یه نقشه ای تو سرش داره وگرنه هیچ آدم عاقلی این کار رو نمی کنه. اگه می گفت، دو برابر مهریه ام می خوام، یا نصف شرکت و می خوام یه چیزی ولی این طوری یه جای کار می لنگه، بدجور هم می لنگه.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیزده (4) پرهام با سرعت از پله های
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_پانزده
پرهام به پشتی مبل تکیه زد و دستش را دور شیدا حلقه کرد و گفت:
- هر نقشه ای می خواد داشته باشه. برام مهم نیست. مهمه این که یه چند ماهی به کسی چیزی نگه تا من بتونم پول شرکت و از بابا بگیرم. بعد از اون می تونه هر جا دلش خواست بره و به هر کی هم دلش خواست بگه.
شیدا خودش را از آغوش پرهام بیرون کشید و پرسید:
- یعنی من و تو راحت می تونیم هم و ببینیم؟
- ببینیم چیه. قراره با هم زندگی کنیم. من فقط وقتهای که لازمه می رم پیش سها، بقیه وقتها پیش توم. اصلاً قراره با هم زندگی کنیم.
خنده ای کرد و از داخل جیب کاپشن بهاره اش، دسته کلید ویلا را در آورد و جلوی صورت شیدا تکان داد و با خنده گفت:
- برای شروع هم فردا می ریم ماه عسل. من و تو با هم.
- ماه عسل؟ من و تو؟ پس سها چی می شه؟
- سها به ما چه؟ خودش قبول کرد. خودش گفت می تونم با هر کی می خوام باشم. پس دیگه نمی تونه اعتراض کنه.
نازلی باز سرش را ناباورانه تکان داد و گفت:
- این مسئله بو داره. خیلی بو داره. این دختره یه ریگی تو کفشش هست.
پرهام کلافه به نازلی توپید:
- می شه به جای آیه یاس خوندن، بری یه چیزی بیاری بخوریم. دارم از گشنگی می میرم.
نازلی گردنی تکان داد و با لحن زهر داری پرسید:
- مگه صبحونه نیوردن براتون آق دوماد؟
- اوردن ولی من نموندم بخورم. الانم باید برگردم سها رو ببرم آرایشگاه. عصر مراسم پاتختیه. حالا می ری یه چیزی بیاری کوفتم کنم یا نه.
نازلی سلانه، سلانه به سمت آشپزخانه رفت. پرهام از حرص چشم بست. باید زودتر شیدا را به آپارتمانش بر می گرداند. هیچ وقت از نازلی خوشش نمی آمد. همیشه وصله ناجوری توی گروهشان بود. هیچ کس به خاطر نداشت نازلی چطور وارد گروه شده بود. فقط یک روز به خودشان آمده بودند و دیده بودند هر جا می روند نازلی هم همراهشان است. کاش رابطه شیدا با ترانه به هم نمی خورد آن وقت مجبور نبود برای گذشتن از این روزهای سخت، نازلی را تحمل کند. رو به شیدا کرد و با لحن ملایمی گفت:
- برو آپارتمان خودت، بعد از مراسم میام پیشت، که فردا بریم ماه عسل.
شیدا، سر پایین انداخت و آرام زمزمه کرد:
- من نمی تونم بیام. درست نیست من و تو با هم بریم مسافرت. من و تو نسبتی با هم نداریم.
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_شانزده
- یعنی چی نسبتی نداریم. تو زن منی.
- نیستم. من زن تو نیستم، سها زنته. این درست نیست شبها پیش هم بمونیم.
پرهام با حرص دست توی صورتش کشید. به نظر او شیدا زنش بود، نه سها. نازلی از توی آشپزخانه سرک کشید و گفت:
- خب، عقد کنید.
- نمی تونیم عقد کنیم. برای عقد، اجازه زن اول لازمه. سها اجازه نمی ده.
- چرا اجازه نمی ده؟ مگه نگفتی، همه چیز و می دونه و براش مهم نیست تو با کی باشی؟ پس چرا اجازه نمی ده؟ دیدی گفتم یه نقشه ای داره.
- بس کن نازلی چرا همیشه دوس داری آدم و عذاب بدی. اصلاً اونم اجازه بده من نمی تونم. اگر شیدا رو عقد کنم. اسمش می ره تو شناسنامه. اون جوری همه می فهمن.
- وا، از کجا می خوان بفهمن؟ داری بهونه میاری، بگو نمی خوام عقدش کنم.
- برای ثبت شرکت و گرفتن وام و هزار کوفت و زهر مار دیگه باید شناسنامه ام بدم دست هزار نفر. نمی تونم ریسک کنم، می فهمی.
نازلی با دلخوری از پرهام رو برگرداند و گفت:
- باشه بابا، چرا سر من داد می زنی؟ برو هر کاری دلت می خواد بکن. اصلاً به من چه. سه ماهه، زندگی من و به هم ریختید. اینم عوض دستت درد نکنیده.
پرهام رو به شیدا گفت:
- از نظر من، تو زنمی ولی اگه دوست نداری همین جوری با هم باشیم بیا صیغه ام شو. یک ساله. بعدش هم که سها رو طلاق دادم عقد دائمت می کنم.
شیدا مغموم سر به زیر انداخته بود. در مدت پنج سال دوستیشان هیچ وقت از حد متعارف خارج نشده بود. همیشه منتظر روزی بود که پرهام به خواستگاریش برود و با برگذاری رسم و رسومات او را به خانه اش ببرد. با این که عاشق پرهام بود ولی دوست نداشت این طور کنار پرهام باشد. این جور ازدواج کردن را دوست نداشت ولی از طرفی می ترسید پرهام رهایش کند. وقتی با پیشنهاد پرهام موافقت کرده بود فکر می کرد یک سال را به راحتی می گذراند، ولی دیشب آنقدر سخت گذشته بود که تحمل تکرار آن را نداشت.
پرهام نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- من می رم، شب میام آپارتمانت حرف می زنیم.
- من همین جا می مونم، خواستی حرف بزنی بیا این جا.
از خانه نازلی که بیرون آمد. کلافه و سر در گم بود. فکر نمی کرد قضیه این قدر پیچیده شود. تا قبل از ازدواج با سها همه چیز ساده به نظر می رسید.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانزده پرهام به پشتی مبل تکیه زد و دستش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_هفده
شیدا نگاه از دری که چند دقیقه قبل پرهام از آن خارج شده بود گرفت و به انگشتان لرزانش که به دور پاهای جمع شده در شکمش، قلاب شده بود خیره شد.
پنج سال پیش که نتایج کنکور آمد، سر از پا نمی شناخت. پرستاری، آن هم دانشگاه تهران. اصلاً باور نمی کرد در چنین دانشگاه خوبی پذیرفته شود. قرار بود به تهران برود به شهری که با وجود نزدیکی به شهر محل زندگیش فقط یک بار به آن جا رفته بود و همان یک بار عاشقش شده بود. ولی پدرش مخالف بود. اصلاً مخالف درس خواندنش بود، چه برسد به تهران رفتن. پدرش چطور می توانست بعد از شنیدن آن همه داستان های وحشتناکی که از دخترهای دانشجوی تهرانی برایش تعریف کرده بودند، اجازه بدهد دخترش به تهران برود. اگر ترانه و مامان مهی نبودند، محال بود پدرش قبول کند، او برای درس خواندن به تهران بیاید. مامان مهی، دخترخاله ناتنی مادرش بود. ارتباط زیادی با هم نداشتند شاید سالی، دو سالی یک بار همدیگر را در جشنی یا عزای می دیدند. سالها بود که با ترانه تنها دخترش در تهران زندگی می کرد. همان دختری که فرشته نجاتش شد، چند بار مامان مهی و ترانه به گرمسار آمدند تا با پدرش حرف بزنند، یادش نیست. شاید اگر ترانه در همان دانشگاهی که او قبول شده بود، درس نمی خواند، پدرش هیچ وقت با آمدن او به تهران، موافقت نمی کرد، ولی بلاخره پدرش رضایت داد که شیدا به تهران بیاید به شرطی که هر جا می خواهد برود، ترانه همراهش باشد. ترانه بود که برای اولین بار او را به دانشگاه برد و کمکش کرد تا خودش را با محیط دانشگاه وقف بدهد. او بود که راه و روش زندگی در تهران را یادش داده بود. حتی برای این که احساس غربت نکند او را به داخل گروهشان برد و با بچه های گروه که بیشترشان سال بالایی بودند آشنا کرد. ترانه پنج سال مثل یک خواهر از او مراقبت کرده بود ولی حالا که بیش از هر زمانی به او نیاز داشت در کنارش نبود.
می دانست ترانه هیچ وقت موافق صد در صد دوستی او و پرهام نبود، ولی هیچ وقت فکر نمی کرد بعد از شنیدن خبر ازدواج مصلحتی پرهام این طور واکنش نشان دهد. وقتی آن روز پرهام به ترانه و فربد گفت که می خواهد با سها عروسی کند. فربد هم مثل ترانه ناراحت و عصبانی شده بود. ولی مثل ترانه از کوره در نرفته بود. هنوز صدای فریاد ترانه را می شنید که سر پرهام داد می زد.
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_هجده
همان شب بود که ترانه به شیدا گفته بود، باید از پرهام جدا شود. گفته بود، نباید پایش را وسط زندگی یک مرد زن دار بگذارد. ولی از نظر شیدا، سها زن پرهام نبود. خود پرهام هم بارها گفته بود که سها فقط یک وسیله است برای رسیدن به پولی که حقش بود.
ولی ترانه دست بردار نبود. از هر دری وارد می شد تا به شیدا بفهماند باید از پرهام جدا شود. ولی شیدا نمی توانست. او عاشق پرهام بود. سالها بود عاشق پرهام بود. از همان روز اولی که توی کافی شاپ دانشگاه همدیگر را دیده بودند عاشق هم شده بودند. عشق او و پرهام یک عشق افسانه ای بود. چطور می توانست از پرهام بگذرد. هیچ وقت دعوای آخرشان را از یاد نمی برد. همان دعوای که از سر استیصال فریاد زده بود:
- تو به من و پرهام حسودی می کنی. چون فربد ولت کرد دوست نداری من به پرهام برسم. دوست نداری من خوشبخت بشم.
خودش هم به حرفی که زده بود باور نداشت. ولی حرف از دهانش در آمده بود و آخرین حرمتهای بینشان را شکسته بود. ترانه بعد از آن دیگر با شیدا حرف نزد. هر چند همان موقع هم آنقدر معرفت داشت که نگذارد مامان مهی متوجه قهرشان شود. پنج سال در خانه اشان زندگی کرده بود. نمک خورده بود و نمکدان شکسته بود. جایی برای جبران نگذاشته بود. فقط باید می رفت.
درست نمی دانست چرا بعد از ترانه، جذب نازلی شده بود. شاید چون نازلی هم مثل خودش تنها دانشجوی پرستاری گروه بود و شاید چون نازلی و او هر دو در یک بیمارستان کار می کردند. همان بیمارستانی که ترانه آنجا برایش کار جور کرده بود و شاید چون نازلی دختر قوی و مستقلی بود که سالها بدون حمایت هیچ کسی در تهران زندگی می کرد. شاید شیدا فقط می خواست از نازلی مستقل زندگی کردن را یاد بگیرد. هر چه بود نازلی بعد از ترانه شد، بهترین دوست و همدم شیدا.
بعد از مرگ پدرش، برادر بزرگترش، خانه و مغازه ی کوچکی را که از پدرش به ارث رسیده بود را فروخت و سهم هر کس را داده بود، البته خیلی کمتر از سهم واقعی. سهم ارثش آنقدر نبود که بتواند جایی را کرایه کند و تنها زندگی کند. این نازلی بود که وادارش کرد از پرهام کمک بگیرد. این اولین باری بود که چیزی از پرهام قبول می کرد. برعکس ترانه که همیشه تاکید داشت، نباید چیزی از پرهام بگیرد، نازلی اعتقاد داشت قبول نکردن کمک پرهام حماقت محض است.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_هفده شیدا نگاه از دری که چند دقیقه قبل پ
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــــ💖ـــدا
#بیراه_عشق
#پارت_نوزده
بدون آن که چیزی به ترانه بگوید، به کمک پرهام آپارتمان کوچکی کرایه کرد. روزی که مطمئن بود ترانه خانه نیست، وسایلش را جمع کرد، از مامان مهی خداحافظی کرد و برای همیشه از آن خانه بیرون آمد.
حالا سه ماه بود که تنها زندگی می کرد، درست از روزی که پرهام با سها نامزد کرد. اگر نازلی نبود هیچ وقت نمی توانست این روزهای سخت را بگذراند. با این که پرهام در تمام مدت نامزدی به بهانه ی محرم و نامحرم بودن از سها دوری می کرد ولی این از زجری که با دیدن پرهام در کنار سها می کشید، کم نمی کرد. تمام شب گذشته از تصور اتفاقی که قرار بود بین سها و پرهام بیفتد زار زده بود. ولی حتی فهمیدن این که دیشب هیچ اتفاقی بین پرهام و زن عقدیش نیفتاده، نتوانسته بود حالش را بهتر کند.
نازلی با دو لیوان چای وارد اتاق شد. روی میز رو به روی شیدا نشست و یکی از لیوانها را به سمت شیدا گرفت و گفت:
- بخور، شیرینش کردم. از دیروز صبح هیچی نخوردی، دوباره قندت می افته پایین.
شیدا لیوان چای را از دست نازلی گرفت و مستاصل پرسید:
- تو بگو باید چیکار کنم؟
نازلی خودش را روی سطح شیشه ای میز کمی عقب کشید و گفت:
- من اگه جای تو بودم باهاش زندگی می کردم. بدون عقد و صیغه و این مزخرفات. همونطور که این همه دختر و پسر دیگه توی این شهر دارن همین جوری با هم زندگی می کنن.
- یعنی ازدواج سفید.
- حالا، سفید، یا سیاهش و نمی دونم. هر اسمی می خوای روش بذار.
- من نمی تونم این کار رو بکنم. اگه برادرام بفهمن من و می کشن. همین الانم بفهمن از خونه ی مامان مهی بیرون اومدم و دارم تنها زندگی می کنم، پدرم و در میارن.
- با صیغه شدنت مشکل ندارن؟
- فکر نمی کنم. همین که ببین پسره پولداره و از پس خرج زندگی من بر میاد و قرار نیست سر بارشون بشم دیگه کاری با من ندارن.
- خب، صیغه شو.
- نمی شه مثل قبل بمونیم. من و پرهام این همه سال دوست بودیم. چرا باید حالا برم زنش بشم؟ این یه سال رو هم همون جوری که این پنج سال رو گذروندیم، می گذرونیم چه لزومی به صیغه شدنه. من از صیغه خوشم نمیاد. به نظرم کلاه شرعی.
- از زن دوم بودن خوشت میاد؟
شیدا از تلخی حرف نازلی به خودش لرزید. هیچ وقت سها را به عنوان زن پرهام قبول نمی کرد. سها فقط یک وسیله بود، همانطور که پرهام بارها و بارها گفته بود.
#ادامه_دارد...
👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بیراه_عشق
#پارت_بیست
نازلی به سمت شیدا خم شد و همانطور که توی عمق چشمهای شیدا نگاه می کرد، گفت:
- ببین این پرهام بیچاره باید شب یه جا بخوابه. اگه پیش تو نخوابه مجبوره بره پیش سها. حاضری بزاری شبها بره پیش سها.
- نه
- خب، پس چاره ای نداری که باهاش زندگی کنی یا با صیغه یا بدون صیغه. غیر از اون مطمئن باش این دختره به این راحتی دست از سر پرهام بر نمی داره.
- یعنی چی؟
نازلی لبخند کجی زد و گفت:
- آدما تو زندگی فقط برای دو تا چیز می جنگن، یکی پول و اون یکی هم عشق. سها دنبال پول نبود که اگه بود می رفت خِر بابای پرهام و می چسبید و ازش می خواست برای جبران گند کاری پسرش پول به پاش بریزه. اونم می ریخت. چون با ازدواج پسرش نه تنها نتونسته بود دین دوست دوران سربازیش رو بده، بلکه یه دین دیگه به دینهاش اضافه شده بود. پس سها دنبال پول نیست. پس دنبال چیه؟ دنبال عشق. سها با پرهام معامله کرده تا زمان بخره و بتونه پرهام رو عاشق خودش کنه.
شیدا عصبی داد زد:
- غلط کرده. پرهام جز من هیچ کس رو دوست نداره. دیدی حتی حاضر نشد دست به دختره بزنه.
نازلی لیوانهای خالی چای را برداشت، از جایش بلند شد و قبل از رفتن به آشپز خانه، گفت:
- پرهام دیشب جو زده شده بود. فکر می کنی چه مدت جلوی خودش و می تونه بگیره. هم تو سها رو دیدی هم من. قد بلند و خوش هیکله، قیافش هم خوبه. یه ذره عشو و ناز بیاد پرهام وا می ده. کافی یه بار پرهام و بکشه تو رختخواب اون وقته که تو قافیه رو برای همیشه باختی.
شیدا دمغ لب ورچید و گفت:
- من به پرهام اعتماد دارم.
نازلی به سمت شیدا چرخید و با لحن جدی گفت:
- به هیچ پسری اعتماد نکن، مخصوصاً اگه پولدار باشه.
شیدا سرش را پایین انداخت و به پاهای نازلی که به سمت آشپزخانه می رفت نگاه کرد. فکر این که پرهام عاشق سها شود مثل یک خنجر در قلبش فرو رفت. صورتش را بین دستهایش پنهان کرد و اجازه داد برای هزارمین بار در این سه ماه بغضش بشکند. وقتی نازلی دوباره به اتاق برگشت. شیدا گوشه ی کاناپه کز کرده بود و سعی می کرد جلوی گریه اش را بگیرد.
- بلند شو برو حموم. بعدش بریم بیرون ناهار بخوریم. تا کی می خوای این جوری غمبرک بزنی.
شیدا هق،هق کنان نالید:
- تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ من بدون پرهام می میرم.
نازلی آهی کشید و رو به روی شیدا نشست و گفت:
#ادامه_دارد....
@Dastanyapand
May 11
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 تلاوت صفحه ۱۸۳ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
(👈 برای خوبان ارسال کنید)
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
#داستان_یا_پند
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ جمعه 👈13 بهمن/ دلو 1402
👈21 رجب 1445 👈 2 فوریه 2024
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🏴شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (به روایتی).
🔵امور دینی و اسلامی.
📛 امروز ساعت 00:10 بامداد قمر وارد برج عقرب می شود.
📛و یکشنبه ساعت 9:59 صبح قمر از برج عقرب خارج می گردد.
📛تقارن عقرب و نحس ،صبح جمعه برای سلامتی امام زمان عجل الله فرجه صدقه مطلوب است.
👶برای زایمان مناسب نیست.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج عقرب و برای امور زیر مناسب است :
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️آبیاری.
✳️انواع حفاری ها.
✳️تحقیقات و بررسی و وارسی کردن.
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️کاشت اشجار و جابجایی.
✳️درمان بیماری های عفونی.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️بیرون آوردن خال و زگیل و دمل.
✳️و از شیر گرفتن کودک نیک است.
📛ولی امور اساسی و زیر بنایی مثل ازدواج خوب نیست.
🚖 سفر : مسافرت مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث دولت می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث روشنی دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
امشب : خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 22 سوره مبارکه "حج" است.
کلما ارادوا یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها..
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🌼 اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ
❣﷽❣
🌼 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌼
🌼السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌼#سلام_بر_حسین_ع
🌼السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
🌼#دعا_سلامتی_امام_زمان_عج
🌼"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
🌼 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج
🌼 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
🌼 #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان
🌼« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
🌼 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
AUD-20210820-WA0013.mp3
14.27M
🤲🏻 دعای ندبه
🎙 با نوای سید مهدی میرداماد
⏰Time=33:31
🤲🏻التماس دعای فرج🤲🏻
🕋🌟🌙
🤲 اعمال روز:
🔹 انجام غسل جمعه؛
🔹 خواندن نماز جمعه؛
🔹 دادن صدقه؛
🔹 فرستادن زیاد صلوات؛
🔹 زیارت اهل قبور؛
🔹 خواندن دعای ندبه؛
🔹 خواندن دعای سمات؛
🔹 همچنین انجام اعمال مشترک روزهای ماه شعبان در این روز نیز مستحب است، اعمالی همچون: «استغفار نمودن، تلاوت قرآن، روزه گرفتن، و خواندن صلوات شعبانیه و مناجات شعبانیه»
💠 حدیث روز:
💎 امام باقر (ع): «إِنَّ اللَّهَ أَکرَمَ بِالْجُمُعَةِ الْمُؤْمِنِینَ، فَسَنَّهَا رَسُولُ اللَّهِ(ص) بِشَارَةً لَهُمْ، وَ الْمُنَافِقِینَ تَوْبِیخاً لِلْمُنَافِقِینَ، وَ لَاینْبَغِی تَرْکهَا، فَمَنْ تَرَکهَا مُتَعَمِّداً، فَلَا صَلَاةَ لَهُ»
«نماز جمعه سنتی است از پیامبر اسلام، بشارتی است برای مؤمنان و توبیخی است برای منافقان؛ هر کسی عمداً آن را ترک کند، نمازی برای او نیست. (یعنی نمازش آثار چندانی ندارد!)»
📚 کافی، ج ٣، ص ۴٢۵
﷽
جهت یادآوری
✅ غسل جمعه مستحب مؤکد است که دارای ثواب زیاد وفواید فراوانی می باشد و در بعضى از روایات دارد که:
🚿غسل جمعه را ترک نمیکند
مگر شخص فاسق.
⚘𓀗⚘𓀗⚘
🕋 رسول اکرم صلی الله علیه و آله :
♦️هـرکس #غسل جمعه کند گناهانش آمرزيده ميشود تماماً و به هـر قدمی که بر می دارد از برای غسل جمعه،بيست حسنه برايش نوشته می شود.
⚘𓀗⚘𓀗⚘
🟩 حضـرت علی علیه السّلام:
①⭕️غسل جمعه واجب است بر هـر مسلمان.
②⭕️اگـر کسی غسل جمعه را ترک کند او در هَمّ و غم خواهد بود تا جمعه ديگر.
⚘𓀗⚘𓀗⚘
🟩 حضـرت صادق علیه السّلام :
①💢غسل جمعه پاک کننده وکفارۀ گناهان است ميان دو جمعه.
②💢هـرکس عمداً غسل جمعه را ترک کند بايد استغفار نمايد.
③💢غسل جمعه بر هـر مرد و زنـی چه آزاد باشد چه بنده ، واجب است.
④💢 وقت غسل #جمعه قبل از ظهر بهتر است وهـر چه به زوال ظهر نزديکتر باشد افضل تر است.
⑤💢اگـر روز جمعه گذشت روز شنبه قضاء کند واگـر روز پنجشنبه رسيد ومی ترسد روز جمعه دسترسی به آب پيدا نکند،روز پنجشنبه غسل را بجا آورد.
⚘𓀗⚘𓀗⚘
💥دراهمیت غسل جمعه همین بس که دربرخـی از روایات آمده که جسد بعضى از افراد در قبر از بین نمی رود:
✨ عالم واقعـى
✨شهید
✨مؤمن واقعـى
🌟و کسـى که چهل جمعه غسل جمعه را ترک نکند.
📚 ۱- گنج های معنوی
📚۲- کشکول نوین ص۳۷۷