🌿🌷🌿
هر وقت که دستت
از همه جا کوتاه شد بگو:
وأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ
إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ
کارم را به خدا میسپارم
خداوند بینای به بندگان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕
💕 مـعــبـــودا...؛
🌷ای نام تو شیرین
🌸ای ذات تو دیرین
🌷خوشم که معبودم تویے
🌸خرسندم که مقصودم تویے ؛
🌷نه دوری که نخوانمت ؛
🌸نه مجهولے که نشناسمت ؛
💕مـعــبـودا...؛
🌷کینه را از سینه ام بزدای ؛
🌸زبانم را از دروغ و تهمت نگه دار ؛
🌷اگر نعمتم بخشیدی، شاکرم کن ؛
🌸اگر به بلا افکندی، صابرم کن ؛
🌷اگر آزمودی پیروزم کن ....
🌸آمین یارب العالمین...🤲
#نیایش
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕
🌸روزگارت خوش باد
❣و دلت سرخوشتر
🌸خانهات مثل هوا
❣پــُر زِنور و نفسِ گرم خدا
🌸که به هر رهگذری میدمد
❣شوقِ خوشِ زیستن و بودن را...
🌸امـروزتون زیبـا
❣و سراسر مهر و آرامش و نیکبختی
سلااااااااااااااااام🙋♀
☀️صبح قشنگ بهاریتون بخیر
روز و روزگارتون پر خیر و برکت🌾
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_بیست (115) پرهام در کنار سمیرا ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_بیست_و_یک
پشت میزی که سمیرا انتخاب کرده بود، نشستند. پرهام خودش را جلو کشید و به داخل کالسکه که پسر سه ماهه اش در آن خوابیده بود، نگاه کرد و گفت:
- سرما نخوره.
سمیرا خم شد و پتوی پس رفته را روی بدن کوچک امیر علی کشید و گفت:
- هوا اون قدرام سرد نیست.
صدای نوتیفکیشن موبایلش باعث شد، دست از بحث کردن سر سلامتی امیرعلی بردارد. گاهی خودش هم از این همه حساسیتی که نسبت به بچه اش پیدا کرده بود، متعجب می شد.
موبایلش را از داخل جیبش در آورد و به صفحه روشن آن نگاه کرد. یک پیام از فربد بود. یک جوک بی مزه با چند استیکر خنده.
لبهای پرهام با خنده ای پر از دلتنگی از هم باز شد. دلش برای این دوست، همیشه دوست. تنگ شده بود. دلش برای بی مزه بازیها و دهن لقی هایش تنگ شده بود. دوستی که حالا هزاران کیلومتر با او فاصله داشت. فربد دوسال بعد از ازدواجش برای رهایی از دست دخالتهای مادرش دست زن حامله اش را گرفت و به کانادا مهاجرت کرد. هر چند ترانه زیاد از این موضوع خوشحال نبود ولی هر دو به این نتیجه رسیده بودند که اگر از مادر فربد دور نشوند باید فاتحه ازدواجشان را بخوانند. رفتند به امید این که روزی برگردند. روزی که هر دو آنقدر قوی شده باشند که بتوانند بدون دعوا و جر و بحث جلوی کسانی که در زندگیشان دخالت می کنند، بایستند.
سمیرا گفت:
- سفارش نمی دی؟
پرهام سرش را برای پیدا کردن گارسون چرخاند. ناگهان چشم در چشم دختری شد که با وجود موی رنگ کرده. دماغ عمل شده و آرایش غلیظ هنوز هم برایش آشنا بود. دختری که هیچ وقت فراموشش نمی کرد.
شیدا زودتر از پرهام به خودش آمد. اتصال بین نگاهشان را برید و با پوزخندی سرش را به سمت دیگر چرخاند. پرهام نگاهش را از روی شیدا به سمت مردی که کنارش نشسته بود، کشید. مرد حدود پنجاه سالی داشت. با قیافه ای متن و موقر. از کت و شلوار مارک دار و ساعت رولکسی که به دست داشت معلوم بود که وضع مالی خیلی خوبی دارد.
نفس عمیقی کشید و به گارسون جوانی که جلیقه ی سرخی روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. اشاره کرد.
غذایشان را که سفارش دادند، پرهام زیر چشمی به شیدا که به سمت سرویس بهداشتی آن طرف باغ می رفت نگاه کرد. به بهانه ی شستن دستهایش از جا بلند شد و به دنبال شیدا رفت. حس می کرد کار نا تمامی دارد که باید تمامش کند. حالا وقتش بود حرفی را که بیش از شش سال بیخ گلویش گیر کرده بود را بزند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺