eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 💕 مـعــبـــودا...؛ 🌷ای نام تو شیرین 🌸ای ذات تو دیرین 🌷خوشم که معبودم تویے 🌸خرسندم که مقصودم تویے ؛ 🌷نه دوری که نخوانمت ؛ 🌸نه مجهولے که نشناسمت ؛ 💕مـعــبـودا...؛ 🌷کینه را از سینه ام بزدای ؛ 🌸زبانم را از دروغ و تهمت نگه دار ؛ 🌷اگر نعمتم بخشیدی، شاکرم کن ؛ 🌸اگر به بلا افکندی، صابرم کن ؛ 🌷اگر آزمودی پیروزم کن .... 🌸آمین یارب العالمین...🤲 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌸روزگارت خوش باد ❣و دلت سرخوش‌تر 🌸خانه‌ات مثل هوا ❣پــُر زِنور و نفسِ گرم خدا 🌸که به هر رهگذری میدمد ❣شوقِ خوشِ زیستن و بودن را... 🌸امـروزتون زیبـا ❣و سراسر مهر و آرامش و نیکبختی سلااااااااااااااااام🙋‍♀ ☀️صبح قشنگ بهاریتون بخیر روز و روزگارتون پر خیر و برکت🌾 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_بیست (115) پرهام در کنار سمیرا ک
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پشت میزی که سمیرا انتخاب کرده بود، نشستند. پرهام خودش را جلو کشید و به داخل کالسکه که پسر سه ماهه اش در آن خوابیده بود، نگاه کرد و گفت: - سرما نخوره. سمیرا خم شد و پتوی پس رفته را روی بدن کوچک امیر علی کشید و گفت: - هوا اون قدرام سرد نیست. صدای نوتیفکیشن موبایلش باعث شد، دست از بحث کردن سر سلامتی امیرعلی بردارد. گاهی خودش هم از این همه حساسیتی که نسبت به بچه اش پیدا کرده بود، متعجب می شد. موبایلش را از داخل جیبش در آورد و به صفحه روشن آن نگاه کرد. یک پیام از فربد بود. یک جوک بی مزه با چند استیکر خنده. لبهای پرهام با خنده ای پر از دلتنگی از هم باز شد. دلش برای این دوست، همیشه دوست. تنگ شده بود. دلش برای بی مزه بازیها و دهن لقی هایش تنگ شده بود. دوستی که حالا هزاران کیلومتر با او فاصله داشت. فربد دوسال بعد از ازدواجش برای رهایی از دست دخالتهای مادرش دست زن حامله اش را گرفت و به کانادا مهاجرت کرد. هر چند ترانه زیاد از این موضوع خوشحال نبود ولی هر دو به این نتیجه رسیده بودند که اگر از مادر فربد دور نشوند باید فاتحه ازدواجشان را بخوانند. رفتند به امید این که روزی برگردند. روزی که هر دو آنقدر قوی شده باشند که بتوانند بدون دعوا و جر و بحث جلوی کسانی که در زندگیشان دخالت می کنند، بایستند. سمیرا گفت: - سفارش نمی دی؟ پرهام سرش را برای پیدا کردن گارسون چرخاند. ناگهان چشم در چشم دختری شد که با وجود موی رنگ کرده. دماغ عمل شده و آرایش غلیظ هنوز هم برایش آشنا بود. دختری که هیچ وقت فراموشش نمی کرد. شیدا زودتر از پرهام به خودش آمد. اتصال بین نگاهشان را برید و با پوزخندی سرش را به سمت دیگر چرخاند. پرهام نگاهش را از روی شیدا به سمت مردی که کنارش نشسته بود، کشید. مرد حدود پنجاه سالی داشت. با قیافه ای متن و موقر. از کت و شلوار مارک دار و ساعت رولکسی که به دست داشت معلوم بود که وضع مالی خیلی خوبی دارد. نفس عمیقی کشید و به گارسون جوانی که جلیقه ی سرخی روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. اشاره کرد. غذایشان را که سفارش دادند، پرهام زیر چشمی به شیدا که به سمت سرویس بهداشتی آن طرف باغ می رفت نگاه کرد. به بهانه ی شستن دستهایش از جا بلند شد و به دنبال شیدا رفت. حس می کرد کار نا تمامی دارد که باید تمامش کند. حالا وقتش بود حرفی را که بیش از شش سال بیخ گلویش گیر کرده بود را بزند. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_بیست_و_یک پشت میزی که سمیرا انتخ
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شیدا به درختی تکیه داده بود و سیگار می کشید. پرهام جلو رفت. شیدا سر بالا آورد و با نگاهی یخ زده به چشم های پرهام خیره شد. درون چشم های شیدا هیچ چیز نبود، نه خشم. نه حسرت. نه پشیمانی. نه غم. نه شادی. چشمهایش خالی بود، خالی،خالی. سرد، سرد. تاریک، تاریک. چیزی درون شیدا مرده بود و پرهام به وضوح می توانست این را ببیند. فراموش کرد برای چه آمده. فراموش کرد چقدر گله دارد و چه چیزی می خواهد بگوید. شیدا همانطور که خیره به پرهام بود، کامی از سیگارش گرفت. پرهام با سر به مردی که همراه شیدا بود اشاره کرد و گفت: - اون مرده کیه؟ - اسمش آرشه. مرد خوبیه. مهربون، دست و دلباز. فقط یه مشکل کوچیک داره. پرهام نگاهش را از مرد که پشت به آنها نشسته بود، گرفت و گفت: - چه مشکلی؟ شیدا کامی دیگری از سیگارش گرفت. دودش را با کمی تاخیر بیرون داد و گفت: - زن و بچه داره. پرهام با دهانی باز به شیدا نگاه کرد. اصلاً تصور نمی کرد شیدا به این جا رسیده باشد که به این راحتی در مورد زندگی با مرد متاهل حرف بزند. شیدا پوزخندی به چهره مات شده ی پرهام زد و گفت: - واسه چی تعجب کردی. راهی بود که خودت یادم دادی. یادت رفته؟ تو اولین مرد زن داری بودی که من باهاش بودم. حق با شیدا بود. با درد چشم هایش را بست. او مقصر این حال خراب شیدا بود. باید جبران می کرد. باید به شیدا کمک می کرد تا از آن منجلابی که در آن فرو رفته بیرون بیاید. آرام گفت: - شیدا تو مجبور نیستی با اون آدم زندگی کنی. من ازت حمایت می کنم. - چطوری؟ دوباره باهام ازدواج می کنی؟ پرهام سرش را پایین انداخت و گفت: - نه، نمی تونم. من زن دارم.خیلی هم دوستش دارم. قرارم نیست یه اشتباه و دوبار تکرار نمی کنم. ولی می تونم یه خونه برات بگیرم. هر ماه هم یه مبلغی به حسابت بریزم تا یه کار خوب پیدا کنی. دیگه مجبور ............. - مرسی عزیزم. من از زندگیم راضیم. اموراتمم با اون چندرغازی که تو می خوای بهم بدی نمی گذره. اهل کار کردنم نیستم. و جلوی چشم های متعجب پرهام سیگارش را روی زمین انداخت و به سمت میزی که مرد پشت آن نشسته بود رفت. پرهام چند دقیقه خیره به رفتن شیدا نگاه کرد. بعد شانه ای بالا انداخت و همانطور که به سمت سرویس بهداشتی می رفت، فکر کرد. در آخر هر کس مسئول رفتار خودش است. پایان ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺