eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام به دوستان گل رمان خونمون پارت ۶۱ الی ۷۰ نوش نگاه زیباتون برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 بعد هم فیلم را کمی‌عقب زد و روی یکی از صحنه‌های ترسناک متوقف شد. -ببین! شخصیت اهریمنی‌ای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبه‌ها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبه‌ها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعه‌ست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟ راست می‌گفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی. صدای ارمیا مرا به خودم می‌آورد: -ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمی‌‌از خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس می‌پوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی. سفره افطار کوچکی روی میز می‌چینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانی‌ترین غذایی ست که دست و پا کرده‌ام. درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو می‌گیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمی‌شد! ادامه حرفش را می‌گیرم: -اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده! انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر می‌اندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکرده‌ام اشاره می‌کند: -می‌شه منم روش نماز بخونم؟ تعجب کرده‌ام از واکنش ارمیا که زیر لب می‌گویم: -طوری نیست. نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیده‌ام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمی‌آمد جلوی کسی نماز بخواند. می‌رفت یک گوشه، یواشکی نماز می‌خواند. وقتی می‌پرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، می‌گفت خجالت می‌کشد و می‌ترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه می‌کنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمی‌کردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را می‌شناسد، من کشفش نکرده‌ام. نماز ارمیا که تمام می‌شود و می‌نشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمی‌دانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟ افطار که تمام می‌شود، آرام می‌گوید: -می‌گم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامی‌برنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو می‌رسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟ -باشه... طوری نیست. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_سه -داعشم به زودی تموم می‌شه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم می‌شه که ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 * دوم شخص مفرد همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه سوال دیگه؛ یه مجهول جدید به اسم ریحانه منتظری. نمی‌دونم ربطی به پرونده داره یا فقط حس کنجکاوی خودمه... امروز صبح یه جلسه تشکیل دادم؛ با حضور محسن، که از بچه‌های عملیات بود، دوتا از بچه هایی که کار شنود و حک دوربینای موسسه رو به عهده داشتن، خانم صابری و خانم محمودی که با چندتا خواهرای دیگه، زحمت رصد کانال‌ها و چتهای جناب پور و افراد مربوط بهش رو کشیدن. به ابالفضل هم گفتم به عنوان یه کارشناس خارج از پرونده بیاد و نظر بده. بعد خانم صابری گزارش داد: با توجه به نتایج شنود و مطالبی که توی کانال‌های مربوط هست، ما حدس می‌زنیم این موسسه درحال تبلیغ عرفان‌های یهودی و کابالاست. اما چون یهود در زمینه عرفان به طور مستقل حرفی برای گفتن نداشته و عرفانش رو از عرفان‌های ادیان دیگه مثل تصوف اسلامی‌و هندوئیسم اقتباس کرده، ما اول احتمال دادیم این عرفان‌ها مربوط به هندوئیسم یا بودائیسم باشن. دقت کنین که اسم موسسه جناب پور درخت زندگی هست؛ و اونطور که ما تحقیق کردیم، درخت توی عرفان یهود تقدس و جایگاه مهمی‌داره. من یه تحقیقی درباره رابطه یهودیت و فرقه‌های نوظهور انجام دادم. اینطور که معلومه، یهود توی زمینه فرقه‌سازی فوق العاده فعال بوده؛ که نتیجه یکی از تلاش هاش هم فرقه بهائیته. محسن هم از طرف اویس گزارش داد که شرایط اریحا منتظری خوبه و تحت نظره. و البته حدسمون درست بوده و یه موسسه ایران شناسی ازش دعوت به همکاری کرده. وقتی گزارش‌های معمول تموم شد، چیزی که توی فکرش بودم رو مطرح کردم. اینکه ریحانه منتظری کیه و چه بلایی سرش اومده. محسن می‌گفت برم از خود خانواده شون بپرسم. اما خب بریم چی بگیم؟ بگیم ببخشید، یکی از اعضای خانواده تون مجرم امنیتیه، داریم پرونده‌ش رو بررسی می‌کنیم رسیدیم به این؟ خانم صابری پیشنهاد داد بریم قاضی پرونده تصادف رو پیدا کنیم. یا به اسم مددکار بنیاد شهید بریم ازشون سوال و جواب کنیم... ولی ابالفضل کلا میگه این قضیه به اصل پرونده ربطی نداره و نباید وقت صرفش کرد. همون موقع، خانم محمودی که تا الان ساکت بود و داشت پرونده یوسف منتظری رو ورق می‌زد، بلند شد و اومد پای تابلویی که روش مسائل مربوط به پرونده رو می‌نوشتیم. یه عکس هم از لای پرونده برداشته بود. عکس رو به همه نشون داد و گفت: این طیبه سادات شهریاریه؛ همسر یوسف منتظری که توی اون تصادف شهید شد. یکم به حالت و اسلوب صورت و چشم‌ها و بقیه اجزای صورتش دقت کنین! .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_چهار * دوم شخص مفرد همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 ادامه دوم شخص مفرد عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکی‌ش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد. خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم. این یه احتماله. اما نمی‌شه نادیده‌ش گرفت. راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش. صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت: -من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم. همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟ یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن. نمی‌دونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود. من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟ چیزی که خانم محمودی گفت خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم می‌گه دونستن اصل ماجرا مهمه. باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم می‌شه چیزی فهمید یا نه. عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه... همون موقع، محسن صدام زد. گفت جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم. هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود: جناب پور: نه! جواب نمی‌ده. اگه می‌خواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود. صراف: فکر می‌کنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه! جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار می‌ذاره اما به جنس مخالف نه. صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی! جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه. صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره. جناب پور: کار اضافه‌ست. چه می‌دونم. هرکاری می‌خواین بکنین. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_پنج ادامه دوم شخص مفرد عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین شب اول محرم است و من هم روضه‌ای... اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه می‌شوم. حالا منتظرم ارمیا برسد و من را برساند به مرکز اسلامی‌تا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد، بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم. اتفاق امروز باعث شد یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی. اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمی‌آید. عکس را در اینترنت سرچ می‌کنم. وفاء راست می‌گفت. مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟ «در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان می‌راند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد. از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائل‌اند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند. در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...» انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار می‌دهم. وای خدایا... چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش می‌کند؟ مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمی‌دانم. صبح که زن دایی راشل زنگ زد و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد. گریه می‌کرد، زار می‌زد و هرچه می‌پرسیدم چه شده، جواب نمی‌داد. به بدبختی آرامش کردم و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد: -اریحا... منو ببخش! خواهش می‌کنم منو ببخش! -چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زن دایی! -چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم. بازهم هق زد. انقدر گریه‌اش شدید بود که نمی‌توانست درست حرف بزند. نمی‌دانم آرسینه و دایی کجا بودند. برایش کمی‌آب آوردم و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد. راستش زن دایی را مثل مادرم دوست دارم؛ شاید چون از او شیر خورده‌ام. او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد. کمی‌که آرام‌تر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت: -اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچ‌کدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش می‌کنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران. یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد: -شما چی می‌دونین زندایی؟ -چندین ساله دارم با خودم کلنجار می‌رم. دارم بیچاره می‌شم. از چندماه پیش که ستاره اومد این‌جا بدتر شد... نمی‎دونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم... دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم: -شما چیو می‌خواین به من بگین؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_شش چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین شب اول محرم است و من هم روضه‌ای... اص
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -اریحا از آریل فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ می‌گه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه! -خب پس هدفش چیه؟ -نمی‎دونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف می‌زدن. یه نقشه‌ای برات داشتن. من می‌ترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش می‎کنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن! -باشه! باشه زن دایی! خیالتون راحت... آروم باشین! همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم، یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود: حواست به آدمای دور وبرت باشه! الان به همه شک کرده‌ام؛ به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا. من کجا ایستاده‌ام؟ اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازی‎ها نمی‌کردم. اما حالا بدون این که بخواهم افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را می‌دانم، نه تهش را. از همان روز که در مهمانی دایی، پسر جوانی کنارم نشست و علی‌رغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید می‌فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. دایی حانان باید می‌فهمید من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم می‌فهماند. یک آلمانیِ ایرانی تبار که فارسی را خوب حرف نمی‌زد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد. نمی‌دانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمی‌کرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من می‌دانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست. جمله عمو دائم در گوشم می‌پیچید که: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا! آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمی‌شد اعتماد کرد. حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود، بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد. آریل هیچ تناسبی با من نداشت. از خانه که پا بیرون می‌گذارم، ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است. وارد خیابان که می‌شویم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند! کسی عین خیالش هم نیست. نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی می‌کنند؟ بیچاره ها! همین فکرهاست که باعث می‌شود سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد. اصلا محرم‌ها غدد اشکی ام وصل می‌شود به اقیانوس آرام! گریه می‌کنم؛ برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمی‌رسد. حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمی‌نگاهم می‌کند. می‌گوید: -خوبی اریحا؟ جواب نمی‌دهم. خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم. اگر حالم خوب بود، حتما می‌پرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد. همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود: -سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کی ام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرمانده‌های سپاهه و الان سوریه ست. حتی میدونم عموت چطور کشته شده، و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_هفت -اریحا از آریل فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ می‌گه!
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 وقتی داشتم ایمیل را می‌خواندم، نزدیک بود گریه ام بگیرد. من که تمام نکات حفاظتی را رعایت کرده‌ام! با احدی درباره شغل پدر حرف نزده‌ام! این کیست که تمام جزئیات زندگی مرا می‌داند؟ جوابش را ندادم؛ بجای آن فقط برای لیلا پیام دادم و خلاصه ای از شرایطم را گفتم؛ و لیلا هم گفت که آرام باشم و صبر کنم. جوابش را ندادم و چند روز بعد، یک ایمیل از همان شخص آمد که: -زیاد سعی نکن بفهمی‌کی ام. ولی حتما فهمیدی باید آدم باحالی باشم که همه چیزو میدونم. الانم فقط یه چیز میخوام؛ اینکه بهم کمک کنی! اگه بهم کمک کنی، قول میدم اتفاق بدی نیفته و اتفاقا تو هم به یه جاهایی برسی و بشی یه آدم به درد بخور و موثر؛ همونطور که تا الان دوست داشتی باشی و بودی. توی موسسه مامانت! اما اگه کمک نکنی، ممکنه خیلی ساده تبدیل بشی به یه قاچاقچی مواد مخدر، یا یه تروریست... یا شایدم یکی که میخواد تحریما رو دور بزنه! بقیه ش به من ربطی نداره دیگه؛ با قوانین و دادگاهای آلمان طرف می‌شی و تا سفارت ایران بخواد به خودش بجنبه، چندین سال ممکنه توی زندانای آلمان بمونی! بازهم به لیلا گفتم و لیلا گفت صبر کنم و ببینم چه می‌خواهد؛ و الان منتظر جوابش هستم. ارمیا مقابل مرکز اسلامی‌شهر ترمز می‌کند. چشمم که به پرچم‌های سیاه و بنرهای محرمی‌می‌خورد، جان می‌گیرم. انگار که برگشته ام به خانه خودم. بی توجه به ارمیا از ماشین پیاده می‌شوم. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، می‌روم به سمت ساختمان. ارمیا قدم تند می‌کند که به من برسد. روضه اش مثل روضه‌های ایران نیست؛ اما روضه است. به قیافه خیلی از کسانی که اینجا هستند نمی‌آید اهل هیئت باشند؛ اما همه شان به هوای روضه نیاز دارند. در این دیار غربت، حسین تنها آشنایی ست که نه فقط ایرانی‌ها را، که شیعه‌ها و حتی پیروان کنجکاو سایر ادیان را به هم نزدیک می‌کند. هوای روضه را به سینه می‌کشم. وای که چقدر کم دارمش. روضه برای من یعنی جایی که به یادم بیاورد قلبم صاحب دارد و آواره نیستم. یعنی جایی که بتوانم به غصه هایی بزرگتر از غصه خودم هم فکر کنم، آرام شوم، درد و دل کنم... روضه تمام می‌شود و من کم کم به خودم می‌آیم، ارمیا زنگ زده که بروم دم در. پروژه ام تمام شده و اگر همین روزها تحویلش بدهم، می‌توانم برگردم. دلم می‌خواهد برای عاشورا ایران باشم. وقتی این را می‌گویم، ارمیا لبش را می‌گزد. کاش می‌شد ارمیا هم همراهم بیاید ایران. -ارمیا تو نمی‌خوای برگردی ایران؟ نیشخند می‌زند: -فکر کردی خیلی دوست دارم تو این خراب شده بمونم؟ -آلمانو می‌گی؟ فکر کنم سوالم را نشنیده باشد. انگار با خودش حرف می‌زند: -منم شدم مثل سعید. یه مدته وقتی چشمم به چشمای آبی آلمانیا می‌افته یاد گاز خردل و بادوم تلخ می‌افتم. ربط این‌ها را به هم نمی‌فهمم. ارمیا به من رو می‌کند: -بهت گفته بودم بابای سعید جانباز شیمیاییه؟ انقدر از باباش برام گفته که منم مثل اون شدم. -چه ربطی داره؟ نمی‌فهمم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_هشت وقتی داشتم ایمیل را می‌خواندم، نزدیک بود گریه ام بگیرد. من که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 -آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیمیایی دادن. شش تا خط تولید... از گاز خردل بگیر تا سارین و هر کوفت و زهرماری که بتونه یه آدمو از داخل جزغاله کنه! فرقی نمی‌کنه اون آدما زن و بچه‌های سردشت و حلبچه باشن یا رزمنده. یاد وفاء می‌افتم که می‌گفت چشم آبی‌ها هیچ‌وقت به سود ما کار نکرده اند. اما نمی‌دانم چه شده که امشب ارمیا این حرف‌ها را می‌زند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای بابای سعید دعا کن. حالش بده. سعیدم نمی‌تونه برگرده ایران فعلا. ناگاه از دهانم می‌پرد که: -چرا اومده کشوری درس بخونه که باعث شد باباش جانباز شه؟ ارمیا می‌خندد؛ عصبی و ناآرام: -نیومده که بمونه. کارش تموم شه می‎ره. یادآوری تصاویر مجروحان فاجعه سردشت باعث می‎شود دلم درهم بپیچد. سعی می کنم ذهنم را به سمت دیگری ببرم... راستی حتما الان عزیز و آقاجون هم رفته اند حسینیه. البته نه... ایران و آلمان حدود سه ساعت و چهل دقیقه اختلاف ساعت دارند. آقاجون حتما رفته که به آشپزخانه هیئت سر بزند. عزیز هم کمی‌بعد از اذان، همراه با حرکت دسته عزاداری راه می‌افتد سمت حسینیه. بچه که بودم، مرا حسینیه نمی‌بردند. مامان و بابا هم فقط شب عاشورا می‌رفتند عزاداری؛ مادر که حتی گاهی همان یک شب را هم نمی‌رفت. کار داشتند، وقت نمی‌کردند. عزیز هم گاه می‌رفت، گاه نه. من تا ده دوازده سالگی ام فقط صدای دسته‌های عزاداری را می‌شنیدم. با شنیدنش از جا می‌پریدم و به هیجان می‌آمدم. با عزیز می‌رفتیم دم در، دسته را نگاه می‌کردیم. هیجان انگیز بود. وقتی عزیز برایم چادر دوخت، پایم به حسینیه باز شد. اوایل می‌رفتم با بچه‌ها بازی کنم. از خاموش بودن چراغ‌ها و شلوغی و تراکم جمعیتش لجم می‌گرفت. فقط شب‌های شام غریبان را دوست داشتم و تعزیه حضرت رقیه را. دلم برای حضرت رقیه و حضرت زینب می‌سوخت. خودم را که جای آنها می‌گذاشتم، گریه ام می‌گرفت. یک زمین خاکی هم بود کنار حسینیه. آنجا تعزیه می‌خواندند. از ظهر تاسوعا تا غروب عاشورا، صدای تعزیه می‌آمد. اگر پدر می‌آمد خانه عزیز، من را می‌برد که ببینم. گاهی هم با عزیز می‌رفتم. چیزی نمی‌فهمیدم از حرف هایشان؛ اما خوشم می‌آمد از لباس‌ها و اسب هایشان. بزرگتر که شدم، کم کم عمق فاجعه برایم ملموس شد. انقدر که یک شب، از تصور اتفاقی که سال 61 هجری افتاده بود بلند زدم زیر گریه. خیلی برایم سنگین بود؛ سنگین، دردناک، غیرقابل باور... ارمیا بازهم به هم ریخته است. این بار نوبت من است که بپرسم: -ارمیا خوبی؟ و ارمیا فقط سر تکان داد. این یعنی اصلا خوب نیست. با حرف‌های زن دایی راشل و پیامکی که برایم آمد، از همه ترسیده‌ام. حتی ارمیایی که این مدت، تنها تکیه‌گاهم در کشور غریب بوده. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_شصت_و_نُه -آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 به خانه که می‌رسم، وفاء را می‌بینم که روی تخت دراز کشیده و خواب است. حالش خوب نبود، امشب نیامد همراهمان. لپتاپ را روشن می‌کنم تا ببینم آن فرد ناشناس، جواب داده است یا نه. صندوق دریافتم خالی ست. می‌روم سراغ سایت هایی که بازشان کرده بودم تا مطالبشان را بخوانم اما با آمدن ارمیا وقت نشد. می‌خواهم بدانم یک پادشاه و همسرش در سه هزارسال پیش، چه ربطی به مادر من دارند. «برخی نام اِستِر را فارسی و از ریشه ستاره یا اختر دانسته‌اند. اِستر در عبری به معنی پوشانده شدن است، و برخی یهودیان گفته‌اند که چون دین و نژاد خود را از پادشاه مخفی کرد، اِستِر نام گرفت. همچنین ممکن است اِستِر از واژه اکدی ایشتار که در خاورمیانه به عنوان ایزدبانو مورد پرستش بود، گرفته شده باشد. ریشه نام عبرانی او هدسَه را به‌طور معمول به معادل عبری درخت مورد نسبت داده‌اند...» دستانم شروع می‌کنند به لرزیدن. کلمه‌ها در ذهنم چرخ می‌خورند: استر... ستاره... یهودی... درخت... وای خدای من! ناخودآگاه انگشتم را می‌گزم و می‌نالم: -یا حسین! لپتاپ را می‌بندم و در اتاق قدم می‌زنم. نه، این ربطی به مادر ندارد. مادر آن نقاشی را دوست دارد چون هدیه یکی از دوستانش است. اصلا مادر که فکر می‌کند این نقاشی کوروش است نه خشایارشا. نه... این‌ها به هم ربطی ندارند. من مرض گرفته ام! دفتر طیبه را از میان انبوه کتاب‌ها و دفترهایم پیدا می‌کنم. دلم می‌خواهد چیزی بخوانم که آرامم کند. هنوز نشده بنشینم و دفترش را از اول به ترتیب بخوانم. هربار یک صفحه را به طور اتفاقی باز می‌کنم. «دیشب یک خواب عالی دیدم. خیلی قشنگتر از این که بتوان نوشت یا توصیف کرد. انقدر غرق لذت بودم که دلم نمی‌خواست بیدار شوم. خواب دیدم یک حسینیه است که مردم زیادی مقابل آن جمع شده اند و به مردی که مقابل در ایستاده بود التماس می‌کنند راهشان دهد تا وارد شوند، اما مرد اجازه نمی‌داد. من هم دلم می‌خواست بروم داخل حسینیه؛ اما خجالت می‌کشیدم جلو بروم و از مرد بخواهم راهم دهد. ناگهان محمدحسین را دیدم که از حسینیه بیرون آمد و به من اشاره کرد که جلو بروم. بعد هم به مرد گفت که من را راه دهد و وارد حسینیه شدم. حسینیه یکپارچه نور بود و بوی عطر می‌آمد. عطرش غیرقابل توصیف است. به اطراف نگاه کردم، تمام کسانی که آنجا بودند شهدا بودند. محمدحسین به منشاء نور اشاره کرد و گفت: «ببین! حضرت زهرا دارن می‌آن!» از آنجا به بعد انقدر مست لذت بودم که نمی‌شود توصیف کرد.» خوش به حال طیبه. سرم را روی دفترش می‌گذارم و چشم می‌بندم. دوست دارم گریه کنم. دلم بازهم روضه می‌خواهد. با صدای هشدار گوشی ام بیدار می‌شوم؛ اما بازهم خوابم می‌آید. صدای وفاء را می‌شنوم که می‌گوید: -اریحا چرا بیدار نمی‌شی؟ الان نمازت قضا می‌شه! با شنیدن این جمله از جا می‌پرم. بیست دقیقه تا طلوع بیشتر نمانده. ای وای من! وضو می‌گیرم و خواب آلود به نماز می‌ایستم. چرا انقدر خوابیدم؟ نمی‌دانم. سلام نماز را که می‌دهم، بازهم سر به مهر می‌گذارم. این مهر یک تکه از کربلایی ست که آرزوی دیدنش را دارم. ناگاه احساس می‌کنم دلم بی نهایت کربلا می‌خواهد. خوش به حال وفاء که ساکن کربلاست. پریشب که از کربلا تعریف می‌کرد خجالت کشیدم یک دل سیر گریه کنم؛ اما تلافی اش را الان در می‌آورم. .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حوا
دوستان ولایتی پارت ۶۱ الی ۷۰ نوش وقت فراغتتون👌🏻 . برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حوا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 61 وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت. برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه می‌کرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را می‌جوید. تندتند سرش را تکان می‌داد و خانم صابری را تایید می‌کرد. یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیده‌ایم. اگر می‌ترسید و عقب می‌کشید خیلی بد می‌شد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. می‌دانستم خانم‌ها زبان هم را بهتر می‌فهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخم‌هایش را در هم می‌کشید و می‌گذاشت می‌رفت. حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرف‌هایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانه‌تر بود؛ حدس می‌زدم هنوز کامل مجاب نشده است. خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بی‌سیم گفتم: - خب، نتیجه چی شد؟ - فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده. - ترسیده بود؟ - هرکسی باشه می‌ترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه. - توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟ - بله، خیالتون راحت. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 61 وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چاد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 62 - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت: - هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره. -یعنی چی؟ - یعنی هیچی درباره‌ش نمی‌دونیم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه می‌ده یا نه؟ با حرص نفسم را بیرون دادم: - سمیر بهش چی می‌گفت؟ - ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب می‌برد. نیشخند زدم: - عیده ایرانی باشه. امید نشست پشت لپ‌تاپش و گفت: - اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمی‌زد. یه جوری بود. سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجه‌اش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا می‌کرد و بیشتر از ته حلقش حرف می‌زد. چقدر هم با تحکم سخن می‌گفت! سمیر رامش بود. به امید گفتم: - براش ت.م گذاشتید؟ - آره. - خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و نهی‌هایی که دیروز با سمیر می‌کرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه. نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 62 - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 63 صدایشان در اتاق پیچید. ناعمه داشت سر سمیر داد می‌کشید: - چندبار بهت گفتم تو باید احتیاط کنی؟ چندبار بهت گفتم باید حواست باشه یه وقت نیروهای امنیتی روت حساس نشن؟ - من کاری نکردم! فقط توی مهمونی شرکت کردم. الانم می‌بینی که چیزی نشده. صدای ناعمه بلندتر شد: - تو مثل این که اصلا نمی‌دونی ما داریم چه غلطی می‌کنیم! نمی‌دونی ما با کی طرفیم؟ فکر کردی طرف ما گاگوله؟ صدای سمیر کمی ملایم شد: - وقتی توی اَمّان دیدمت مهربون‌تر بودی! انگار می‌خواست این بحث را تمام کند؛ اما غرورش اجازه نمی‌داد معذرت بخواهد. فهمیدم سمیر و ناعمه در پایتخت اردن با هم آشنا شده‌اند؛ یعنی در دوره دانشجویی سمیر. می‌توانستم حدس بزنم سمیر، شکار ناعمه بوده و به تشویق ناعمه تصمیم گرفته به عربستان برود. صدای نیشخند ناعمه را شنیدم و بعد گفت: - سمیر! ما کارای مهمی داریم. از اولم یه هدف داشتیم، یادته؟ - اوهوم. صدای ناعمه آمد پایین: - ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم. سمیر جواب نداد. ناعمه گفت: - یکم دیگه صبر کن. یه برنامه‌هایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا احمقی که عضو گروه و کانالت هستن کار کن. سمیر در صدایش التماس ریخت: حبیبتی... ناعمه خندید. بقیه‌اش هم...بی‌خیال! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺