کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 5
-میتونی راه بری؟
سرم را تکان میدهم و از تخت پایین میآیم. تازه توجهم جلب میشود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آنکادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک میشوم یکی بزنم پس گردنش. میگوید: چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم.
در ذهن از خودم میپرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟
و سریع پاسخ میدهم به خودم: بازرسیشون کردن.
اگر هنوز برادر حسابش میکردم، ازش میخواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر میخواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این کار را میکرد. به پاهای بیجان خودم تکیه میکنم. نه زانوهایم میلرزند و نه نفسم تنگی میکند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون میرویم و آرسن، یک آبمیوه میدهد دستم: هنوزم اینطوری میشی؟
آبمیوه را از دستش میقاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالتآور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه مینوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز میکند در رگهایم. شارژ میشوم. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه میدهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریستها سختگیر شدن، چون ممکنه از طرف دا...
انقدر تند نگاهش میکنم که کلمهاش نصفهنیمه، در هوا معلق میماند و دهانش را میبندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره میاندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه میدهد: مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو...
یکی از اشکالات آرسن این است که نمیداند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفهاش کنم: فهمیدم. بسه.
در دل لعنت میفرستم به گذشتهای که ولکن من نیست. هرچه بیشتر سعی میکنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی میزند بیرون.
از سالن فرودگاه میرویم بیرون و آرسن میگوید: صبر کن تا ماشین رو بیارم.
آقا انقدر چسبیدهاند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریدهاند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له میشدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده میساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفهاش میکردم...
چمدان از دستم کشیده میشود؛ آرسن است که آمده چمدان را برایم ببرد. دسته چمدان را محکمتر میگیرم و میکشمش عقب: من با تو هیچجا نمیآم.
وقتی نگاههای پرسشگر به سمتمان برمیگردد، میفهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاهها، به التماس میافتد: ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم...
با کف دست، میکوبم به سینهاش و آرام جیغ میزنم: من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم.
آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی میرود عقب. دقیقا همانجایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنیام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقبنشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را میکشم و میروم؛ آرسن هم میدود دنبالم: وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی...
این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری میدهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعهالمصطفی درس نمیخواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون میکشند!
یقه آرسن را در مشتم مچاله میکنم. سرش را میبرد عقب و بهتزده نگاهم میکند؛ انگار باورش نمیشود با من طرف است. میگویم: وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا.
و هلش میدهم دوباره. چند قدم تلوتلو میخورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. اینبار نمیآید دنبالم و من هم نگاه نمیکنم که چکار کرد. راهم را کج میکنم به سمت تاکسیهای فرودگاه و زیر لب میگویم: آرسن احمق.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 5 -میتونی راه بری؟ سرم را تکان میدهم و از تخت پایین میآیم. تا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 6
***
شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک
مامور پلیس ماسک به صورتش زد و روی زانوهایش نشست. نگاهی به اطراف انداخت. آن وقت صبح هنوز خبری از خبرنگارهای مزاحم و مردم فضول نبود. سوز هوای دم صبح بدنش را میلرزاند و بوی گندیدگی و لجن، مشامش را میآزرد. همیشه از جنازههایی که در دریا پیدا میشدند وحشت داشت؛ چون معمولا پرونده قتلشان پیچیدهتر و قاتلشان حرفهایتر و خطرناکتر بود. با خودش گفت: بعد این پرونده درخواست انتقال میدم. دیگه حالم داره از اسکله و دریا بهم میخوره.
طبق عادتش، اول به شبح جنازهها از زیر پارچه نگاه کرد. یکی درشت و نسبتا چاق بود و دیگری لاغرتر؛ ولی قد هردو تقریبا یکی بود. پارچه سپید را از صورت جنازه اولی کنار زد. با دیدن سر بیصورت و گوشتهای خورده شدهی صورت جنازه، دلش درهم پیچید و پرید به عقب؛ طوری که روی زمین افتاد. انگار که یک آرواره قدرتمند و دو ردیف دندان تیز، صورت را کامل از جا کنده باشد. خطاب به دستیارش داد کشید: اه. این چه کوفتیه؟
بوی تعفن انقدر شدید بود که راه پیدا کرد به زیر ماسک مامور پلیس و حالت تهوع گرفت. چندبار عق زد. افتان و خیزان از جا بلند شد، از جنازه فاصله گرفت و فریاد زد: لعنتی. روشو بپوشون.
دستیار که جوانتر از افسر پلیس بود، خم شد و بدون این که به جنازه نگاه کند، پارچه را سر جایش برگرداند. مامور سر جایش ایستاد و رو به دریا، چند نفس عمیق کشید. آسمان تیره و گرگ و میش بود و دریا تیرهتر. انگار هردو داشتند هشدار میدادند: حتی نزدیک اون جنازهها نشو!
با خودش فکر کرد: خیلی وقته با جنازه سر و کار دارم... ولی تاحالا همچین چیزی ندیده بودم.
احساس کرد دستیارش و عکاس صحنه جرم دارند به دیده تحقیر نگاهش میکنند و بیش از حد مقابلشان ضعیف رفتار کرده. باید خودش را جمع میکرد و اقتدارش را باز مییافت؛ پس برگشت سمت دستیارش و پرسید: اون یکی هم مثل این آش و لاشه؟
دستیار سر تکان داد: آره ولی یکم از صورتش باقی مونده.
افسر شانه بالا انداخت: خب توی دریا غرق شدن و ماهیا این بلا رو سرشون آوردن. کجاش شبیه قتله؟
دستیار گفت: این چند روز هیچ گزارشی از غرق شدن قایقهای تفریحی نداشتیم؛ هیچ مورد خودکشی یا مفقودی هم اعلام نشده.
عکاس بند دوربینش را از دور گردنش برداشت و دوربین را به سمت مامور گرفت: عکساشونو ببینین! روی سر و سینهشون جای گلوله ست...
پوشه عکسها را روی دوربینش باز کرد و تصاویری که از جسدها گرفته بود را یکییکی از مقابل چشمان مامور رد کرد. مامور پلیس دوباره دلپیچه گرفت؛ اما به روی خودش نیاورد تا بیش از این ضعیف جلوه نکند. عکاس توضیح داد: با توجه به تجربهای که دارم، به نظر میاد چند روز از غرق شدنشون گذشته و ماهیها بدنشون رو خوردن؛ ولی زخمهای اصلی که منجر به مرگشون شده، شبیه جای دندون ماهیا نیست. بیشتر شبیه جای گلوله ست. روی سینه هردو اثر زخم گلوله بود. البته من اینا رو با توجه به تجربهم میگم، باید کالبدشکافی بشن تا معلوم بشه.
-هویتشون چی؟
-هیچ مدرک شناساییای همراهشون نبود؛ هیچی. تنها چیزی که میدونیم، اینه که یه زن و مَردن که احتمالا توی سنین میانسالی بودن. درضمن هردوشون حلقه دارن؛ ممکنه زن و شوهر باشن.
مامور پلیس یک دستش را داخل جیب شلوارش برد و با دست دیگر، چانهاش را خاراند. چشم به برآمدگیِ جنازهها از زیر پارچه دوخت و گفت: چطور پیدا شدن؟
-گارد ساحلی توی فاصله سیصدمتری از بندر پیداشون کرد. حدود پنجاه متر با هم فاصله داشتن؛ ولی به نظر میاد یه ربطی به هم دارن.
مامور اشاره کرد به جسدها: تا مردم نیومدن از اینجا ببرینشون. با آزمایش دیانای هویتشون معلوم میشه.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 6 *** شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک مامور پلیس ماسک به صورتش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 7
صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی مشکی در شانه جاده ساحلی ایستاد و مردی از آن پیاده شد. قبل از این که مامور به مرد تذکر دهد که: «ورود افراد متفرقه به صحنه جرم ممنوع است»، مرد کارت شناساییاش را نشان داد و مامور پلیس با دیدن آرم سازمان دفاع اطلاعات دانمارک، فهمید این پرونده خیلی خیلی بزرگتر از قد و قامت یک پلیس محلی ست. خودش را کنار کشید و منتظر سوال و جوابهای مامور ماند؛ اما مامور اطلاعاتی لبخند زد: خیلی ممنونم. شما میتونید برید.
مامور پلیس جا خورد. قرار نبود گزارش بدهد؟ مامور اطلاعاتی نمیخواست چیزی درباره جسدها بداند؟ مامور اطلاعاتی اینها را از چشم مامور پلیس خواند و گفت: گزارش لازم نیست. ما خودمون به همهچیز رسیدگی میکنیم. حتی نیازی نیست که پروندهای در این رابطه تشکیل بشه.
بدون توجه به بهت و حیرت مامور پلیس، رفت به طرف عکاس و دستش را دراز کرد: ممکنه یه لحظه دوربینتون رو به من بدین؟
عکاس بدون هیچ حرف و اعتراضی، دوربینش را تقدیم کرد. مامور اطلاعاتی نگاهی به پوشه عکسها انداخت و کارت حافظه دوربین را درآورد. دوربین را به عکاس برگرداند و کارت حافظه را در جیبش گذاشت: این پیش من میمونه. جنازهها رو هم خودمون میبریم؛ شما میتونید برید.
***
اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کمکم خودشان را رساندهاند به خوابگاه. تمام محیط خوابگاه بوی رنگ میدهد؛ بوی ساختمان نوساز، بوی تازگی. این ساختمان تازه افتتاح و جایگزین خوابگاه قبلی شده است. اتاقها سه نفره و شش نفرهاند. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای کرم رنگ و فرشی کرمقهوهای. یک پنجره بزرگ جنوبی دارد که درختان کاج و توت محوطه خوابگاه و کوه صفه از آن پیداست. تختها یک طبقهاند و کیف و چمدانی که روی یکی از تختهاست، نشان میدهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده.
سه تا کمد چوبی کنار دیوار سمت راست قرار دادهاند و اسم هر دانشجو را روی در کمدش نوشتهاند. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت میکنم و رمزش را... نمیدانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهمترین عدد زندگیام در ذهنم جرقه میزند. عددی که برای هیچکس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیشبینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش میکنم و بیدرنگ، رمز کمد را میگذارم: ۱۷۲۰.
داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیدهاند و آن را طوری گذاشتهاند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز میکنم. زیپ کیف را میکشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را میبرم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را میشمارم و از سالم بودنشان مطمئن میشوم.
صدای قدمهای کسی در راهرو، باعث میشود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز میکنم و مشغول چیدن وسایلم میشوم. تقهای به در میخورد. سرم را میچرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را میبینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز را دربارهام میداند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش میدهم و میگویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟
گوشه لبش کمی کج میشود و چمدانش را میکشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله.
چمدان را میگذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش میشود؛ بدون هیچ حرف اضافهای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمیکردم، او هم من را نامرئی حساب میکرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمیداد.
شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباسهای داخل چمدان بیرون میکشم و به دختر تعارف میکنم: من آریل هستم، از لبنان.
دختر لبخند کمرنگی میزند و نگاهش میماند روی باقلواها: من افرا هستم...
-ایرانی؟
سرش را تکان میدهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب میراند: ممنون. میل ندارم.
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 7 صدای ماشینی، سر هر سه نفر را برگرداند به سمت خودش. یک خودروی م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 8
خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟
-مهندسی مکانیک.
در ظرف را میبندم و باقلوا را میدهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی میخونم.
چادرش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی: خیلی خوب فارسی حرف میزنی.
شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، میمکم و چشمک میزنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم.
افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان میدهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان میگذارم. دوباره کسی در میزند و من و افرا همزمان میگوییم: بله؟
دختری در آستانه در ایستاده و نفس میزند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟
هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس میکنم اگر تکان بخورد، میشکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز میشود و با دهان پر میگویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره.
و چشمک میزنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دنداننما و گشاد میدهد، تشکری میکند و میرود. نیمنگاهی به افرا میاندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره میچرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال میشود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که میپرسم، فقط شانه بالا میاندازد و لب ورمیچیند.
از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه میآید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خندهکنان و درحالی که با هم حرف میزنند، جلوی در اتاقمان سبز میشوند. یک نفرشان میآید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان میکنیم و آنها ما را نمیبینند اصلا. میزنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمیگردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان میدهد و میگوید: ببینین...
انفجار خنده، نه به او اجازه میدهد حرفش را بزند نه بقیه گوش میدهند. به زور لب و لوچهاش را جمع میکند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان میدهد: امسال خیر سرم...
و دوباره میزند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول میکشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟
دوستانش هنوز دارند میخندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکیخوشهایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خندهدار است. دختر، دستانش را باز میکند و دوستانش را میراند بیرون اتاق، همانطور که مرغ را میرانند به لانهاش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا...
افرا نخودی میخندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمیدانم. دختر در اتاق را میبندد و برمیگردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن...
دختری ست سبزهرو و با مژههای بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را میگزد و لپهایش گل میاندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم مهندسی پزشکی.
***
موهای مادر را دور انگشتم میپیچم و خودم را به سینهاش میچسبانم. صدای غرش هیولایی از دور میآید که مادر میگوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضیهاشان انقدر بلند میغرند که زمین میلرزد؛ دیوارها و شیشهها هم.
تنها چیزی که باعث میشود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث میکند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم میآید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بودهایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد میزند. بوی گند میدهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را میزند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 8 خودم یک باقلوا میگذارم در دهانم و میپرسم: رشتهت چیه؟ -مهندس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 9
مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم درد میگیرند. ناگاه، پشت گردنم میسوزد. ناخن پدر است که گردنم را خراشیده و با دستان بزرگش، پشت لباسم را گرفته؛ انقدر محکم که دستانم از موها و لباس مادر جدا میشوند و میافتم گوشه اتاق.
همه بدنم درد میگیرد. پدر بجای من، چنگ میزند در موهای مادر. صورتش سیاه شده و چشمانش سرخ. میخواهم بروم مادر را نجات بدهم؛ اما از هیبت هیولاوار پدر میترسم. نه دستانم تکان میخورند و نه پاهایم. به دستانم نگاه میکنم؛ چند تار مو از موهای مادر میان انگشتانم مانده.
پدر، موهای مادر را میکشد و میبردش به حیاط. مادر جیغ میکشد؛ اما انگار صدای جیغش را فقط من میشنوم میان صدای غرش جتهای جنگی. پدر، مادر را میکشاند تا لب باغچه و سرش را میگذارد تا لب آن؛ دقیقا همانجایی که دیروز با مادر، هسته خرما کاشتیم و قرار بود من روزها را بشمارم تا سبز شود.
پدر، دستش را فشار میدهد روی صورت مادر تا صدایش را خفه کند و پیشانیاش را روی زمین میکوبد. صدای مادر زیر فشار دستان پدر خفه میشود. پدر خنجری از غلافِ کمربندش بیرون میکشد. کسی دست گذاشته روی گلوی من و تا حد مرگ فشار میدهد؛ طوری که صدایم به جایی نرسد...
-آریل... آجی...
دستی تکانم میدهد و آن دستی که بر گلویم فشرده میشد، رها میشود. توان حرکت به تنم برمیگردد، هوا را با ولع به سینه میکشم و مینشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه میشوم که با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیشدستی میکند: کابوس میدیدی آجی.
صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمانها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را میزند به شیشه پنجره و پرده گوشهای من. دستم را روی پیشانی دردناکم میگذارم و دست دیگرم را نگاه میکنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند.
بهترین قسمت کابوس، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت میشود که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعی نبودهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشیتر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغهایی کودکانه است.
-خوبی؟
-آره... خوبم...
دنبال عروسکم میگردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟
آوید راست میایستد و میگوید: آب نمیخوای برات بیارم؟
-نه... ممنون...
آرام دست میکشد روی پیشانیام: پاشو، خوابت میبره نمازت قضا میشه...
اگر میدانست مسلمان نیستم، دست نمیکشید به پیشانی عرقکردهام؛ کافرها را ناپاک میدانند. میگویم: من مسیحیام.
ابرو میدهد بالا و لبخندش محو نمیشود: آهان، ببخشید.
دستش را برنمیدارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو میکند به افرا که دارد در تختش کش و قوس میرود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه.
و میایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا میکنم و برش میدارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر میکنند که من بزرگتر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری میخواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش میگیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی میکنم بخوابم. عروسک را محکمتر به خودم میچسبانم و تا اینبار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمیبرد.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 9 مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 10
از خواب میترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلاییاش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشتهای که یقهام را گرفته و رها نمیکند. از پدر داعشیای که او را در ذهنم کشتهام و دفن کردهام. و او هربار از گور بلند میشود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم میکند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمیگیرد در قبرش.
از بیرون صدای جیرجیرک میآید. پهلو به پهلو میشوم و سر هلوکیتی را نوازش میکنم. در گوشش میگویم: باید برم دنبالش، نه؟
عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم میکند و من ادامه میدهم: میدونم کارای مهمتر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم...
حرفم را میخورم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم.
قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگیام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگیام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزبالله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من.
مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگتر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همهچیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکتهای دیگر سقوط کرد و به عبارت سادهتر، به خاک سیاه نشستیم.
از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ میزدند، نه جواب من را میدادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود.
آرسن نمیتوانست برگردد؛ فرودگاهها و در کل، مرزها بسته بودند. برمیگشت هم کاری از دستش برنمیآمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهیهایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم.
به همین راحتی.
خانوادهای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آنها نبودم...
همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول میدهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمیتوانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح میدادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کمتر برای کشتنش جری میشدم.
روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگزده در سوریه محسوب میشدم. آنجا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایهها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمیآمد و دلم نمیخواست سرشان خراب شوم.
خیره شدم به قاب عکسهای خانوادگیمان؛ یا بهتر بگویم: جنازهشان. همه قابها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خندههایمان توی عکسها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظهام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
May 11
May 11
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
🕋تعقیبات نماز مغرب و عشاء 🕋
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🔮 تعقیبات مشترک❶
بعدازهرنماز
https://eitaa.com/Dastanyapand/71459
🔮 تعقیبات مشترک❷
بعدازهرنماز
https://eitaa.com/Dastanyapand/71458
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃
🤔یادآوری
‼️مشق خواب و ثواب یهویی‼️
🟦روی جملات آبیرنگ زیر ضربه بزنید
💥بيائيد خودمان را هرشب به خواندن سوره واقعه و سایر اعمال قبل از خواب مقیّد کنیم.
❶ خواندن سوره واقعه📽
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
❷ اعمال قبل از خواب در دوصفحه
😴۹مورد ثواب در صفحه اول
https://eitaa.com/Dastanyapand/68544
😴 ۸مورد ثواب در صفحه دوم
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
❸ اگه خودمون و امواتمون را دوست داریم
با ۳۰آیه سوره ملک مهمان خدا شویم.🎙
https://eitaa.com/Dastanyapand/68545
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🟩👈 نمازشب ۱۱ رکعت است......
https://eitaa.com/Dastanyapand/68546
🟪 خاص
🟨نماز شب
دعای حزین
https://eitaa.com/Dastanyapand/68639
🎙 فایل صوتی
https://eitaa.com/Dastanyapand/68640
📝 متن و ترجمه فصیح و خوانا
https://eitaa.com/Dastanyapand/68548
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆غریب علی(ع)🖤
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆میگفت چرا شما ترکا تو روضهی حضرت زهرا،
روی «یارالی ننه» خیلی حساسین و ضجه میزنید؟
خواستم بگم ما ترکا به مامان میگیم «آنا»
ولی به مادرِ پیر و ناتوان میگیم «ننه»...
حالا به مادر هجدهسالمون هممیگیم ننه..!💔
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
🏴⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤