5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
❇️ دعایی با ثواب های عجیب
🔹️ملائکه ۷ آسمان تاقیامت نمی توانند ثوابش را بنویسند و خداوند او و پدر و مادرش را از جهنم آزاد می کندو شفاعت ۱۰۰۰ نفر را برایش می نویسد و...
📚منبع:کتاب عده الداعی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
مدرسهای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک میشوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود؛ ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده شد و در اواسط تونل توقف کرد.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده شدند.
پس از بررسی اوضاع مشخص شد که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند.
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت که راه حل این مشکل را من میدانم...
یکی از مسوولین اردو به او گفت برو پیش بچهها و و از دوستات جدا نشو!!
پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچک بودنم، مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن با آن همه کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در میآورد
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل او را پرسید.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی، معلممان یادمان داد که چگونه از یک مسیر تنگ عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسئول به او گفت که بیشتر توضیح بدهد.
پسر بچه گفت : اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
💖 چرا او را مهدی مینامند؟!
🌟در روایت دارد که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را به نام مهدی مینامند؛ «لِأنّه يَهدي إلى كلِّ أمرٍ خَفيٍّ» [1]
👈چون وقتی حضرت بیایند، هرآنچه را مخفی بوده آشکار میکنند و مردم را هدایت میکنند به سمت هرآنچه تا آن زمان مخفی بوده و در رأس آنها خودشان بودهاند.
🌟حضرت از اول که به دنیا آمدند مخفی بودند، مادرشان مخفیانه باردار شدند، مخفیانه زایمان کردند و حضرت مخفیانه رشد کردند و بعد هم غیبت کردند.
🔖چرا میگویند مهدی؟
چون هدایت میکند به هر امر مخفی. یکی از امور مخفی همان تابوتی است که برای یهودیان مخفی است و هرآنچه میگردند آن را پیدا نمیکنند. یکی دیگر از آنها تورات و انجیل اصلی و تحریفنشده است.
📘 ۱- غیبت طوسی، ص۴۷۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
با این روایت خودت رو محک بزن!!!
به خودت چه نمره ای میدی؟!
❌آیت الله جوادی آملی
از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) سؤال شده است که چرا ما هر چه قرآن میخوانیم خسته نمیشویم؟ فرمود: «لِلْقُرْآنِ تَأْوِیلٌ یَجْرِی کَمَا یَجْرِی اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ کَمَا تَجْرِی الشَّمْسُ وَ الْقَمَر»؛شما مگر الآن میتوانی بگویی که من بیست سال یا سی سال یا هشتاد سال یا صد سال است که این آفتاب را میبینم و از دیدن این آفتاب خسته شدم، مگر میشود کسی بگوید که من از دیدن آفتاب خسته میشوم؟! «کَمَا تَجْرِی الشَّمْسُ وَ الْقَمَر»، مگر کسی از نفس کشیدن خسته میشود؟! کسی بگوید من صد سال است که از این هوا استفاده میکنم، یا صد سال است که دارم آب میخورم و خسته شدم؟! اینها مایه حیات است.
درس تفسیر ۸۲/۲/۹
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ماه رجب، قدرتمندترین زمان برای شروع دوباره
نوکنیدجامه را 👚👕👗👗👔👚👕👕👚
پاک کنیدخانه را، 🚿
گل بزنید قبله را، 🌷🌿🎋💐🌹🌺🌷🌹💐🌺💐
ماه رجب میرسد/
هوش کنید مست را
آب زنید دست را، 💦💧💦💧💦💧💦💧
💦🙌
سجده کنید هست را 🙏،
ماه رجب میرسد/سیر کنید گشنه را
آب دهید تشنه را 🍶
دور کنیدغصه را
ماه رجب میرسد/عفوکنید بنده را 💑،
أرج نهید زنده را 👪 ،یادکنید رفته را
،ماه رجب میرسد.
🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼🌿🌱💐🌻
امام باقر(علیه السلام) :
✨هرمومنی راکه دوست دارید رسیدن این ماه رابه اومژده دهید
♻پیشاپیش
فرارسيدن ماه رجب رو تبریک عرض میکنیم 🎀🙏🏼
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ضاحیه﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/80336
✍🏻 علیرضا سکاکی
🔖43قسمت
📝پارت1 الی 43
https://eitaa.com/Dastanyapand/80336
🪧72 رمان کانال
📝رمانی براساس؛ جزئیات شهادت
سیدحسننصرالله و نفوذ موساد در
حزبالله
❌منبع رمان👇
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ضاحیه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/80336 ✍🏻 علیرضا سکاکی 🔖43قسمت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
🔥🎒🕊🔥🎒🕊🔥🎒🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ضاحیه﴾
🔖🕊قسمت ۱ و ۲
✓فصل اول
«علیهان - باکو»
کولهام را روی دوشم جابهجا میکنم. حدود شش ساعتی میشود که همراه با این کوله در حال پیادهروی هستم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که نزدیک شدن به غروب را به من گوش زد میکند. کمر درد اجازهی راه رفتن بیش از این را به من نمیدهد و به ناچار روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان مینشینم. آبی آسمان کمکم به نارنجی متمایل میشود و ترافیک خیابانهای باکو نیز همزمان با فرا رسیدن تاریکی هوا هر لحظه بیشتر از قبل میشود.
به سنگ فرش پیادهروها نگاه میاندازم و آدمهایی که در حال رد شدن از کنارم هستند را میپایم. انتظار دیگر به خستهکنندهترین احساسی که میتوانم داشته باشم تبدیل شده و بعد از پنج ساعت تغییرهای مکرر قرار ملاقات دیگر انگیزهای برای ادامه دادن به این موش و گربه بازی ندارم. سرم را به لبهی نیمکت بند میکنم و چشمهایم را میبندم تا شاید اینگونه کمی از انرژی رفتهام را بازیابم که ناگهان صدای زنگ تلفن عمومی به گوشم میخورد.
نگاهی به سمت باجه تلفن میاندازم و بلافاصله از روی نیمکت بلند میشوم و به سمتش میروم. انگشتانم را روی گوشی بند میکنم و منتظر میشوم تا آن کسی که پشت خط است، صحبت کند. همان صدای دیجیتالی و غیرطبیعی که تا به حال با من هم کلام شده میگوید:
_گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کولهات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتابهای مینیمال.
نفس کوتاهی میکشم تا به این تعداد تغییر آدرسهای پیدرپی اعتراض کنم؛ اما تلفن قطع میشود. با حرص گوشی تلفن را میکوبم و به سمت نیمکت میروم و کولهام را روی آن میگذارم. سپس نگاهی به دور و اطرافم میاندازم و متوجه یک نمای سنگی و درب زیبایی که در وسط آن قرار گرفته میشوم.
ورودی موزه رایگان است، پس نیازی به تهیهی بلیط ندارم و میتوانم به راحتی واردش شوم. داخل مجموعه پر شده از ویترینهای چوبی که با شیشههای ضخیم از محتویات درون آن محافظت میشود. کتابهای مینیمال و کوچکی که سایز برخی از آنها به اندازهی دو بند انگشت است، نظرم را به خودش جلب میکند. یک خانم راهنما به محض ورودم به داخل موزه به سمتم میآید و با اشتیاقی وصف ناپذیر شروع به توضیح در رابطه با کتابها میکند:
_خیلی خوشحالیم که موزه ما رو برای بازدید انتخاب کردید. اینجا میتونید کتاب با هر موضوعی رو توی سایز کوچک پیدا کنید. اون طبقه مخصوص کتابهای دست نویس ما هستند و این یکی هم برای کتابهای مذهبی کنار گذاشتیم... نگاه به اون انجیل کوچک بکنید لطفا...
بیرغبت به سمت طبقهای که اشاره میکند نگاه میکنم و کتاب کوچکی با جلد قرمز چرمی را میبینم که روی آن طرح صلیب کشیده شده است. خانومی که با جدیت و هیجان در حال توضیح دادن انواع کتابهای جمع آوری شده در داخل قفسه است، ناگهان و با حرکتی پیشبینی نشده خودش را به من نزدیک میکند و تکه کاغذی به دستم میدهد. سپس با صدای بلند میگوید:
_میتونید از قفسههای اون سمت هم بازدید کنید، اونجا کتابهای علمی و فرهنگی رو به نمایش گذاشتیم. سپس طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافته به سمت مرد دیگری میرود که وارد موزه شده و همان دیالوگهایی که چند لحظهی پیش به من گفته بود را برایش تکرار میکند.
بیتوجه به رفتارش به تکه کاغذی که در کف دستم قرار گرفته نگاه میکنم که روی آن به زبان فارسی نوشته شده:
_در پشتی موزه، ماشین مشکی رنگ!
چرخ کوتاهی در موزه میزنم و سپس از در پشتی خارج میشوم. فضای بیرون موزه همچنان خاص و چشم نواز است؛ اما من به قدری مضطرب هستم که نمیتوانم چیزی غیر از آن ماشین مشکی رنگ را ببینم. فورا به سمتش میروم و روی صندلی عقب مینشینم.
مردی با موهای کوتاه و زرد رنگ پشت فرمان است. از زیر کاپشن چرمی بهارهاش تیشرت سفید رنگی را به تن کرده و عینک گردی به چشم دارد.
یک خانم نیز کنارش نشسته که موهایش را از پشت بسته و با کت و شلوار زنانهای که به تن کرده حالتی رسمی به خود گرفته است. کمرم را به پشتی صندلی عقب تکیه میدهم:
_اگه کارتون با وسایلم تموم شده برش گردونید.
زنی که کنار راننده است بیتوجه به حرفی که زدهام با حرکت دست از راننده میخواهد تا حرکت کند. لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم و از شیشهی دودی عقب به بیرون نگاه میکنم. به رفت و آمدهای معمولی در خیابان منتهی موزه، به سنگ فرشهای چشم نواز و خانههای سنتی این منطقه، به مردمی که بدون هیچ استرس و اضطرابی آزادانه زندگی میکنند. در میان افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زن در گوشم پخش میشود:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿ضاحیه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/80336 ✍🏻 علیرضا سکاکی 🔖43قسمت
-نمیخوای در مورد اطلاعاتی که درون هارد بود توضیح بدی؟
نفس کوتاهی میکشم و طوری که بخواهم ناراحتیام را از رفتار آنها نشان دهم، خشک و کوتاه میگویم:
-همون چیزی که دنبالشید، جدیدترین اطلاعات مرتبط با پیجرهای لبنانی که اخیراً توسط حزب الله خریداری شده.
زنی که روی صندلی جلو نشسته لب تابش را باز میکند و بلافاصله هاردی که درون کولهام بود را از درون داشبورد ماشین بیرون میآورد و به سیستم وصل میکند. برمیگردد و نگاهم میکند تا پسورد را بگویم، تکه کاغذی که درون جیبم گذاشته بودم را بیرون میآورم و به او میدهم تا وارد هارد شود. بلافاصله به پوشههای مختلف درون هارد نگاه میکند. لبخند میزند،
این واکنش از سمتش قابل پیشبینی بود. مسائل مهم و طبقه بندی شدهای را که در طول زمان ماموریتم در ایران برای آنها جمع کردهام، اطلاعاتی را شامل میشود که موساد در به در به دنبال یکی از آنها میگشت تا ضربهای به بدنهی جمهوری اسلامی و #جبهه_مقاومت وارد کند. زن برمیگردد و نگاهم میکند، سپس ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-مطالب خوبیه! البته باید صحتش اثبات بشه. تو این دسترسیها رو چطور به دست آوردی؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-نفراتی که قبل از شما واسه تحویل میاومدن این رو نپرسیده بودن!
سرش را تکان میدهد:
-میدونم؛ ولی الان اوضاع فرق کرده... اسرائیل از هر طرف تحت فشار قرار گرفته و اجازهی اشتباه نداره. ما الان توی چند جبهه به طور همزمان در حال جنگیم. با حزب الله در جنوب میجنگیم، خودمون رو آماده دریافت پهبادهای هر چند وقت یک بار از سمت مقاومت عراق کردیم و سوریه هم خیلی آروم و بیسر و صدا داره ضرباتش رو بهمون میزنه... مردممون هر روز در حال اعتراض به دولت و شخص نخست وزیر هستند و تمام دنیا هم دارند از رفتارهای پرخاشگرانه ایران حمایت میکنند. بهمون حق بده که توی این شرایط حساس بخوایم از راههای ورودی اطلاعاتی به این مهمی مطمئن بشیم.
با حرکت سر حرفش را تایید میکنم و سپس میگویم:
-من کاملا بهتون حق میدم؛ اما ازتون انتظار دارم که شما هم من رو درک کنید. جنگ اطلاعاتی بین ایران و اسرائیل خیلی وقته که شروع شده و هر دو طرف نفرات نفوذی زیادی دارند. پس من این ریسک رو قبول نمیکنم که بخوام رابطینم رو یک جا تحویلتون بدم؛ اما برای اطمینان از درستی اطلاعاتی که در دست دارید حاضرم هر کاری انجام بدم.
لبخندی عصبی میزند و میگوید:
-درسته.
سپس وارد پوشههای مرتبط با صنایع موشکی حزب الله میشود و میگوید:
-این لیست قطعاتی هست که خودشون تولید میکنند؟
نگاهی به بیرون از پنجره میاندازم و میگویم:
-این لیست کامل قطعاتی هست که با کمک فکری ایران؛ اما در مخفیگاههای لبنان تولید و وارد چرخه کردند. شما میتونید با استفاده از این لوکیشنها به مهندسان و طراحان موشکی اونا دسترسی پیدا کنید. حتی با این اطلاعات میشه با ایرانیها مذاکره کرد.
با شنیدن حرفم گوشش تیز میشود و به صورتم نگاه میکند:
-معامله؟ با کدوم یکی از مسئولین نظام معامله کنیم که قابل اطمینان باشه؟ نمیشه ریسک کرد...
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-بالاخره یه جریان سیاسی خاص هست که با شما خیلی زاویه نداره و میتونید از این طریق حرفتون رو بهشون برسونید.
زن درحالیکه از چهرهاش مشخص است مردد شده چیزی نمیگوید و پوشهها را به سیستم خودش انتقال میدهد. راننده نگاهی به زن میاندازد. نمیدانم چطور؛ اما انگار با نگاه نکتهای را به گوش زد میکند که زن بلافاصله به سمتم برمیگردد و میگوید:
-ما بعد از انتقال این فایلها کارمون با تو تمومه... میتونی تا زمان ابلاغ مأموریت بعدی برای خودت بچرخی و خوش بگذرونی.
لبخندی میزنم و میگویم:
-فقط میمونه نصف دیگه پولم که قرار شد بعد از آوردن این اطلاعات تحویلم بدید.
زن مصمم میگوید:
-ولی هنوز صحت اطلاعات شما تأیید نشده آقا!
عصبی جواب میدهم:
-یعنی چی خانوم؟ من که نمیتونم معطل شما بمونم، همین الان با سرویس تماس بگیر و تکلیفم رو روشن کن.
زن سعی میکند آرامم کند:
-خیلی خب آقا، اینجا واسه داد و فریاد مکان مناسبی نیست... آروم باشید لطفاً.
عصبیتر پاسخ میدهم:
-یعنی چی آروم باشم؟ معلومه که چی میگید؟ ما با هم صحبت کردیم و قرار شده بعد از انتقال این اطلاعات مابقی پول وارد حسابم بشه.
زن نگاهی به صفحهی سیستم میاندازد و زمان باقی مانده تا انتقال اطلاعات را بررسی میکند. سپس میگوید:
-باشه شما امشب رو توی هتلی که براتون رزرو کردیم بمونید تا فردا صبح باهاتون تسویه بشه.
به صندلی عقب تکیه میدهم: