کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_پنجاه_هفتم🎬: یکی از ویژگیهای اساسی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_پنجاه_هشتم 🎬:
با آمدن زلیخا، پازل زنان مصری که در به زندان انداختن یوسف نبی نقش داشتند کامل شد.
جمعشان جمع بود که فرعون جوان وارد مجلس شد و بر تخت زرین نشست، نگاهی از زیر چشم به زنان پیش رویش کرد و گفت:
حتما از خود می پرسید که این چه مجلسی ست؟! و چرا فرمانروای مصر، زنان شاخص مصر را بدون همسرانشان به این مجلس دعوت کرده، بدانید که این مجلس به درخواست جوانی دانا و فرهیخته که اینک در زندان به سر می برد برپا شده، این جوان بسیار دانشمند است از تمام علما و معبرین مصر برتر است ما خواستیم که او را از زندان آزاد کنیم تا به نزد ما آید اما ایشان قبول نکرد و برای من شرطی گذاشت و گفت که از ماجرای زنان و بریده شدن دست هایشان پرس و جو کنم.
در این هنگام تمام جمع حاضر سرشان را پایین انداختند، سکوت بر مجلس حکمفرما شده بود، گویی آنها از شرم، حتی توان سخن گفتن در خود نمی دیدند
فرعون که وضع را اینچنین دید، فریاد زد: چرا مهر سکوت بر لب زده اید؟! چرا پرده از کاری که کردید بر نمی دارید؟!
در این زمان، زلیخا قدمی پیش گذاشت و گفت: جناب فرمانروا! گناه اصلی را من مرتکب شدم، یوسف جوانی زیبا و برازنده بود، او برده من بود و از کودکی در قصر من قد کشید، من کم کم و ذره ذره در وجود او محو شدم و زمانی به خود آمدم که واله و شیدای او شده بودم، یوسف به جوانی زیبا تبدیل شده بود و من به علشقی شیدا، دیگر طاقت از کف دادم و روزی یوسف را بخود خواندم و از خواستم از من تمکین کند، اما او دست رد به سینه ام زد و این ماجرا در شهر پیچید، شنیدم همین زنانی که اینک در اینجا جمع شده اند مرا شماتت می کنند، پس تصمیم گرفتم آنها نیز یوسف را ببینند چون اطمینان داشتم آنها هم چون من عاشق او خواهند شد.
یک روز مجلس بزمی به راه انداختم نارنج و کارد به دست این زنان دادم و به یوسف امر کردم لحظه ی خود را به اینان نشان دهد، او نیز چنین کرد و این زنان آنقدر از خود بیخود شده بودند که نادانسته به جای پوست ترنج نازک، دستام خود بریدند و پس از آن هر یک از این زنان در پی جلب توجه یوسف برآمپ، هر کدام میخواست این گوهر را از آن خود کند، اما یوسف جوانی پاکدامن بود که هیچ کدام از زنان را توجه نکرد و اینجا بود که ما با هم همداستان شدیم تا یوسف را تنبیه کنیم، پس تهمتی دروغ و ناروا به او زدیم و او را به زندان افکندیم.
در این هنگام صدای زنها یکی یکی بلند شد که می گفتند: زلیخا راست می گوید، یوسف جوان پاکی ست و بی جهت به زندان افتاده، او گناهی ندارد و گناهکار اصلی ما هستیم.
زلیخا گلویی صاف کرد و گفت: اینک من در محضر فرمانروای مصر اعتراف می کنم که خطا از من بوده و یوسف از هر گناهی مبرّاست و بی شک همین اعتراف زلیخا تاثیری بسیار در آینده او داشت تا راه رسیدن به خدا را زودتر طی کند.
فرعون سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: وای برشما که چندین سال از عمر جوانی دانا و فرهیخته را در زندان به هدر دادید، همانا شما مستحق مجازاتید و مجازات شما را یوسف باید تعیین کند.
خبر این اعتراف در شهر پیچید و همه مناظر بودند تا یوسف از زندان بیرون آید و زنان مصر را به عقوبت خطایشان برساند.
جمعی از دربار با عزت و احترام به نزد یوسف رفتند و شرح ماجرا را دادند، یوسف از زندان بیرون آمد و وارد جلسه شد.
چشم ها همه خیره به جوانی بود که چونان خورشید می درخشید.
فرعون از یوسف خواست تا خود حکمی برای زنان صادر کند و یوسف رو به فرمانروا فرمود: از آنها گذشتم! قصد من این بود لکه ی این تهمت از دامانم پاک شود و همگان بفهمند که یوسف خطایی نکرده...
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_پنجاه_هشتم 🎬: با آمدن زلیخا، پازل ز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_پنجاه_نهم🎬:
حالا همه می دانستند که یوسف بی گناه بوده و این نتیجه صبر یوسف بود که اینچنین به بار نشست.
فرعون که شاهد تمام این مکالمات پ گفتگوها بود و از مقامات یوسف مطلع شد، او را نزد خود خواند و به او اعلام کرد که تو اکنون امین ما هستی و از او خواست تا عهده دار مسئولیت مهمی در حکومت شود.
فرعون مردی زیرک بود و می دانست حکومت بر مصر آنهم در شرایطی که قرار است خشکسالی شود،بسیار سخت خواهد بود و نیازمند فردی دانا و مقتدر است که مصر را از این بحران به سلامت عبور دهد و کسی را فهیم تر از یوسف نمی دانست پس به او اصرار کرد تا در دربار مصر هر مقامی را که مد نظر یوسف است به او اعطا کند
یوسف نبی هم در این زمان خواستار سرپرستی خزانه شد تا آمادگی های لازم برای عبور از قحطی را فراهم کند.
و گویا کم کم وعده خداوند که قبلا هم در جریان بود اینک نمود بیشتری پیدا می کرد.
یوسف از زندان به بالاترین مقام سیاسی مصر ارتقا پیدا کرد.
همان طور که خداوند میفرمایند کسی که احسان کند و در مسیر صدق حرکت کند اجرش ضایع نخواهد شد.
و این بود نتیجه سالها صبر جمیل و بندگی و اطاعت از خداوند.
بعد از وزارت یوسف و اعطای این مقام بزرگ به او، یوسف و تیم تشکیلاتی او در هفت سال پر بار و هفت سالی که از زمین و آسمان نعمت می بارید و مردم را یارای جمع کردن اینهمه نعمت و کشت و کار را نداشتند یوسف و تیمش، تیمی که در زندان سامان دهی شده بود و همه یکتا پرست و معتقد و معتمد بود با برنامه و تلاش و تاسیس تکنولوژیهایی برای حفظ و نگهداری گندم توانست مصر را برای قحطی آماده کند.
با این تدابیر مردم متوجه شدند که یوسف نه تنها معبر بلکه دارای تواناییهای فراوانی است و جامعیت شخصیت دارد و در هر زمینه ای و هر جایی صاحب نظر است و در هر موضوعی داناست و این جامعیت و شناخت برای اعلام پیامبری او امری ضروری بود.
در این زمان تنها هدف یوسف مبارزه با قحطی نبود بلکه در حال آموزش اعضای تشکیلات خود برای امور حکومتی به منظور تحول تمدنی نیز بود.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_پنجاه_نهم🎬: حالا همه می دانستند که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت🎬:
هفت سال بارندگی و فراوانی نعمت به سر رسید، در این هفت سال مردم گندم می کشاتند، برخی خود آن را ذخیره می کردند و برخی هم به دولت تحویل می دادند تا در سوله هایی که با نقشه و نظارت یوسف ساخته شده بود انبار شوند و قانون این بود آنهایی که مازاد گندم هایشان را به سیلو تحویل می دادند در هفت سال خشکسالی گندم رایگان تحویل می گرفتند و بقیه مردم باید با خرید گندم روزگار می گذراندند البته به فقرا هم گندم رایگان می دادند.
لازم به ذکر است که کاهنان معبد آمون هم برای خود گندم انبار می کردند اما یوسف گندم را طبق قوانینی که خداوند به او تعلیم داده بود انبار می کرد تا خراب نشوند اما کاهنان معبد که از این علم بی اطلاع بودند، دانه های گندم را انبار می کردند، دانه هایی که بی شک بعد از گذشت یکی دوسال از انبار کردن، آفت می زدند و خراب می شدند
شبی از شبها، نیمه های شب فرعون از خواب بیدار شد، گرسنگی عجیبی بر او چیره شده بود، روی تخت نشست و با خود گفت: خیلی عجیب است، من شامم را مثل همیشه کامل خوردم، پس این گرسنگی شدید و بی موقع از چیست؟!
در این هنگام زنگ کنار تخت را تکان داد و این نشانه ای بود که ندیمان و فرمانبرانش داخل خوابگاه شوند تا فرعون امر خود را به آنها بگوید.
زنگ به صدا درآمد و بعد از دقایقی فرعون در کمال تعجب غلامانی را دید که سینی هایی از غذا در دست داشتند و وارد خوابگاه فرعون شدند
فرعون خنده بلندی کرد و گفت: شما از کجا دانستید که من اینک غذا می خواهم؟!
در این هنگام یوسف که اینک عزیز مصر شده بود از پشت سر آنها بیرون آمد و گفت: من به آنها دستور دادم که غذا فراهم کنند چون میدانستم امشب شما گرسنه خواهید شد.
فرعون لبخندی زد و گفت: در اینکه شما مردی عالم و دانا هستید حرفی نیست اما فی الواقع از کجا متوجه این موضوع شدید؟!
یوسف نبی قدمی جلو نهاد و فرمود: امشب آغاز هفت سال خشکسالی و قحطی ست و اولین نشانه اش هم گرسنگی ناگهانی فرمانروا در نیمه شب است.
بدین ترتیب هفت سال خشکسالی آغاز شد.
و این خشکسالی مختص مصر نبود، بلکه تمام ولایات اطراف را در برگرفته بود و بخش وسیعی از زمین دچار آن شده بود.
این خشکسالی به کنعان هم رسیده بود و مردم این مکان هم که زندگیشان را از طریق کشاورزی و دامداری میگذراندند در مضیقه قرار گرفتند.
یعقوب و پسرانش در پی راهی بودند تا آذوقه خانواده را تامین کنند و در این هنگام بود که قافله های تجاری که از کنعان می گذشتند به آنها خبردادند که مردی عادل و عالم وزارت مصر را بر عهده دارد و ایشان به مردم مصر و حتی ولایات اطراف طبق قانون خاصی گندم می دهد و این شد که یعقوب به پسرانش امر کرد تا راهی سفر مصر شوند و گندم برای خانواده هایشان تهیه نمایند
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت🎬: هفت سال بارندگی و فراوانی نعم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_یک🎬:
پسران یعقوب نبی همه راهی مصر شدند، به غیر از بنیامین، آخر یعقوب بعد از اینکه یوسفش را از دست داده بود، تمام علاقه ای که به یوسف داشت را نثار برادر تنی یوسف، بنیامین می کرد.
از آن طرف، چون سالها بود قحطی در مصر و اطراف شده بود و آوازه مصر و فرمانروای عادل و حکیمش که به همه گندم می دهد در همه جا پیچیده بود از ولایات مختلف و سرزمین های دور و نزدیک کاروان های زیادی برای خرید گندم به مصر می آمدند.
یوسف که نبی خدا بود و عمق هدفش شناساندن خدای یکتا و قوانین الهی و مهر و و عطوفت پروردگار به بندگانش بود و می خواست این تمدن نوینی که پایه ریزی کرده بود آوازه اش در همه جا بپیچد و افراد زیادی جذب آن شوند، پس دستور داده بود از هر کشور و دیاری برای خرید گندم به مصر آمدند، با افراد آن کاروان با عزت و احترام برخورد کنند و وعده ای را نیز میهمان عزیز مصر باشند و الطاف ایشان متنعم شوند، برای همین زمانی که برادران یوسف بعد از چندین هفته سفر به مصر رسیدند، مأموران عزیز مصر بی آنکه آنان را بشناسند فقط به خاطر اینکه میهمان سرزمین مصر بودند، آنها را به میهمانی عزیز مصر دعوت کردند، برادران یوسف که هم خسته راه بودند و هم برایشان جالب بود که چنین شخص عادل و مهربانی برایشان خوان نعمت گسترانده با شوق و ذوق به میهمانی عزیز رفتند، این کار یوسف رنگ و بویی از جدش ابراهیم داشت که مضیف هایی بر سر راه کاروانیان قرار میداد و میزبان آنها بود تا دین خدا را تبلیغ کند.
زمانی که برادران به قصر راه پیدا کردند و بر سر سفره غذا نشستند، به یوسف خبر دادند که کاروانی از کنعان آمده، یوسف با شنیدن نام کنعان دلش به تلاطم افتاد، خود را به اتاق مهمانی رساند، غلامان مشغول پذیرایی از میهمانان بودند که با دیدن عزیز مصر به او احترام گذاشتند.
برادران متوجه عزیز مصر شدند و خاضعانه او سلام دادند، یوسف نبی اشاره کرد که بنشینند و غذایشان را تناول کنند.
برادران غذا را خوردند و رو به یوسف گفتند: ممنون از میهمان نوازی شما، این میهمان نوازی باعث شد داستان هایی که از جد ما نقل میکنند در ذهنمان جان بگیرد، آخر او هم به مانند شما میهمات نواز بود.
یوسف که شک کرده بود اینها برادرانش هستند رو به آنها فرمود: جد شما کیست که اینچنین دست و دلباز بوده؟!
در این هنگام لاوی از جا برخواست، گلویی صاف کرد و گفت: ما نواده های ابراهیم خلیل هستیم، همان کس که آتش نمرود بر او گلستان شد...
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_یک🎬: پسران یعقوب نبی همه راهی م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_دوم🎬:
یوسف با شنیدن این حرف مطمئن شد این مردانی که جلویش نشسته اند جز برادرانش کسی دیگر نیستند.
او بغض خود را فرو خورد و با اشاره به لاوی فرمود: به به! آوازه ابراهیم خلیل و آن معجزه آتش در همه جا پیچیده است، حتی در مصر هم بزرگان مصر این داستان را به خاطر دارند، حالا خودتان را یکی یکی معرفی کنید.
برادران اطاعت کردند و خودشان را معرفی کردند، حضرت یوسف از پدرشان سوال کرد و آنها داستان زندگی پدر را از زمان کودکی یوسف گفتند، آنها از عشق پدر به یوسف گفتند و بعد از دریده شدن یوسف توسط گرگ داستان ها گفتند و اینک رسیدند به یعقوب و بنیامین، یعقوبی که سوی چشمانش را از دست داده بود و گویی بنیامین اشعه ای نور برای چشمان تاریک او بود.
یوسف از شنیدن این خبر. غمگین شد و قطره های اشک بی اذن او بر گونه اش جاری گشت، او متوجه شد که برادرانش هنوز تنبیه نشده اند و توبه نکرده اند و هنوز بر دروغ خود پافشاری می کنند.
برادران با دیدن گریه عزیز مصر متعجب شدند و گفتند: چرا گریه می کنید؟! آیا ما خطایی کردیم که شما را اینگونه متألم نمودیم؟!
یوسف آهی کشید و گفت: من ناراحت شدم اول اینکه چطور با وجود برادران نیرومندی چون شما، برادرتان یوسف را گرگ درید و دوم اینکه اشک چشمم ناخوداگاه برای پدر پیر شما، آن نبی درد کشیده فرو ریخت چرا که او درد هجران فرزند دارد و اینک با چشمانی نابینا دلخوش به فرزندی دیگر است و عطر تن فرزند از دست رفته اش را از آن فرزند طلب می کند.
برادران یوسف سری تکان دادند و از دیدن چنین فرمانروایی رئوف در سرزمینی که به بت پرستی شهره بود، غرق لذت شده بودند.
میهمانی پایان یافت و وقت رفتن رسید، یوسف ترتیبی داد که به هر برادر سهمی گندم دادند و به غلامان امر کرد که پول گندمی را کخ از هر کدام از آنها گرفته اند در خورجین گندم او پنهان کنند و رو به برادران گفت: این گندم کفاف چند ماه شما را خواهد داد و شما ناگزیرید که دوباره به مصر برگردید.
برادران حرف یوسف را تایید کردند و یوسف ادامه داد: اما من به یک شرط دفعه آینده به شما گندم می دهم، اگر شرطم را عملی کردید که گندم می گیرید و اگر به آن عمل نکردید اصلا به مصر نیایید که به شما دانه گندمی نخواهم داد.
برادران با تعجب به عزیز مصر نگاه کردند و گفتند: چه شرطی؟!
یوسف همه را از زیر چشم گذراند و گفت: شما دفعه آینده باید آن برادر دیگرتان را نیز با خود آورید، اگر او را بیاورید علاوه بر اینکه یک سهم گندم هم به او میدهم ، من به صدق گفتار شما پی میبرم و یک سهم گندم هم برای پدر پیرتان خواهم داد و اگر آن برادر را همراه خود نیاوردید، به نزد من نیایید که من در صداقت شما شک دارم.
برادران با شنیدن این حرف، به هول و ولا افتادند، آنان می دانستند که یعقوب نبی هرگز حاضر نمی شود که بنیامین را همراه آنان کند، چرا که تجربه یوسف را دارد و آن داستان دروغین گرگ آدم خوار...پس سعی کردند که عزیز را از شرطش منصرف کنند، اما گویا عزیز مصر بر عقیده اش محکم ایستاده بود و می بایست هر آن کنند که او می خواهد.
و اما یوسف از عنوان این شرط هدفی داشت، اولین هدفش این بود که برادران بفهمند اشتباه کرده اند و هر چه زودتر از اشتباهشان توبه کنند و پشت پا بزنند به وسوسه های شیطان
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_دوم🎬: یوسف با شنیدن این حرف مطم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_سوم🎬:
برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل یوسف هم با آنها رفت، درست است که آنها نسبت به یوسف نامردی کردند، اما یوسف، نبی خداست، مهر و عطوفتش، رنگ و بوی خدایی دارد و کینه در وجود ایشان راه ندارد.
آنها رفتند و یوسف امید داشت که بار دیگر بنیامین را با خود بیاورند و او عطر تن پدر را از جان برادر استشمام نماید.
عزیز مصر دوباره غرق در کار شد، چندین سال از خشکسالی گذشته بود او با تیزبینی خاصی کارها را به پیش می برد و به مددالهی می خواست کاری کند که جامعه ی مصر روزی دچار اختلاف طبقاتی شدید بود، به صورت یکدست و یکنواخت درآید و این خشکسالی باعث شده بود یوسف نبی به این هدفش نزدیک شود.
او در همان اوایل خشکسالی امر کرد کسانی که هفت سال فراوانی، گندم کاشته اند و به سیلوهای حکومت تحویل داده اند رایگان گندم دریافت کنند، افراد مرفه و ثروتمندان مصر که در این امر سهیم نبودند می بایست گندم را بخرند و فقرا و غلامان هم سهمی رایگان دریافت می کردند، به این ترتیب در سال اول خشکسالی مرفهین جامعه با پول خود گندم را که مانند طلا با ارزش شده بود می خریدند و تمام این پول ها به خزانه حکومت واریز میشد و یوسف که وزیر خزانه داری مصر بود بر آن نظارت داشت.
اما در سال دوم، ثروتمندان جامعه پولی در بساط نداشتند که به ازای آن گندم بخرند، پس یوسف دستشان را باز گذاشت و گفت: شما می توانید در ازای گندمی که ما به شما می دهیم طلا و زیورالاتتام را که آن زمان در مصر بسیار مرسوم بود، به ما دهید، یعنی خرید گندم در ازای زیورالات.
ثروتمندان جامعه و حتی کاهنان معبد مجبور شدند برای سیر کردن شکمشان از زیوراالات و دستبند و گردنبند و خلخالهای طلای خود و همسرانشان چشم پوشی کنند و بدین ترتیب خزانه مصر که سال پیش مملو از سکه های طلا شده بود، اینک پر شد از زیورالات با ارزش.
و سال سوم که فرا رسید وضع برای ثروتمندان بدتر شده بود نه پولی در بساط داشتند و نه طلایی ولی می بایست به طریقی گندم تهیه می کردند پس همگی به نزد یوسف رفتند، همه ی مردم مصر چه ثروتمند و چه فقیر بر علم و دانایی یوسف شهادت می دادند، شاید بعضی از آنها مه هنوز در بند کاهنان معبد شیطان بودند در دل با یوسف دشمن بودند، اما همانها هم به زیرکی و حکمت یوسف اقرار می کردند، این جمع نزد عزیز مصر آمدند و به ایشان گفتند: ای عزیز مصر، همانگونه می دانید خشکسالی ادامه دارد، ما نه پولی در بساط داریم و نه زیورالاتی، اما برای خورد و خوراکمان گندم احتیاج داریم، چگونه با ما حساب می کنید در حالیکه دستمان خالی ست؟
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_سوم🎬: برادران یوسف به سمت کنعان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬:
یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است، آنطور که شنیده ام هر کدام از شما دارای تعداد زیادی حیوانات اهلی از گاو و گوسفند و شتر و اسب گرفته تا مرغ و پرندگان دیگر، شما می توانید در ازای دریافت گندم از حیوانات خود به حکومت بدهید.
آنها که چاره ای نداشتند، قبول کردند و روش یوسف این بود که آن حیوانی که به ازای خرید گندم به حکومت داده میشد را مهر حکومتی میزد و به صاحبش میداد تا نگهدارد و در وقت معین از آنها بگیرد.
به این ترتیب ثروتمندان نه پول داشتند و نه زیورالات و نه حیوان
و سال بعد مشکل بیشتر شد و مرفهین که اینکه از ثروت خود نزول کرده بودند چیزی برای خرید گندم نداشتند و این بار یوسف پیشنهاد کرد که می تواند در ازای ارائه سند خانه به آنها گندم دهد،یعنی خانه هایشان هم به نام حکومت می خورد و آنها به نوعی مستأجر حکومت بودند.
و سرانجام در آخرین سال خشکسالی، ثروتمندان مصر که حالا دیگر هیچ در بساط نداشتند، به ازای امضا سند بردگی خود نسبت به حکومت مصر، گندم که حکم طلا را داشت دریافت می کردند.
حالا جامعه ی مصر یکدست شده بود، اختلاف طبقاتی وجود نداشت، تقریبا همه برده حکومت شده بودند و خزانه مصر مملو از پول و سکه و طلا و هر آنچه که فکرش را بکنید شده بود.
آنطور که یوسف حساب کرده بود حالا دیگر موسم برگشت برادران بود، دل در دلش نبود و روزها را می شمرد تا برادران از راه برسند و برای همین نگهبانانی مخصوص بر دروازه های شهر گذاشته بود تا به محض ورود برادران کنعانی او را مطلع نمایند
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬: یوسف نبی به آنها فرمود:
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬:
در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بود رو به پایان بود و برادران به نزد یعقوب رفتند و به او اطلاع دادند که برای گرفتن گندم، بار دیگر باید به مصر بروند، یعقوب مخالفتی با رفتن آنها نداشت اما وقتی شرط عزیز مصر را برای دادن گندم به فرزندانش شنید با آنها مخالفت کرد و گفت اجازه نمی دهد که بنیامین همراه آنها برود.
برادران یوسف برای رفتن به مصر به هر بهانه ای دست می زدند، آنها به پدرشان گفتند که کارگزاران عزیز مصر بهای هر گندم را که آنها پرداخت کرده بودند در خورجین هر کس مابین گندم هایش پنهان کرده است و آنها ادامه دادند که باید حتما به مصر برگردیم و دلیل این واقعه را از عزیز مصر جویا شویم و به پدرشان گفتند: عزیز مصر آدمی خداشناس و مهربان است او بسیار مهمان نواز بود و حتی پول گندم هایی را که به ما داده بی آنکه بفهمیم به ما برگرداند، پس ایشان نمی تواند نیت سوئی داشته باشد و ما چون چشمانمان از بنیامین محافظت می کنیم، اما حضرت یعقوب فرمود: من قبلا هم از این حرفها شنیده ام و به شما اعتماد کردم و فرزندم را از دست داده ام، دیگر نمی خواهم آن واقعه بار دگر تکرار شود.
در این هنگام از پسران اصرار و از یعقوب انکار...
تا اینکه ذخیره گندم بسیار کم شد و صدای همه ی کنعانیان در آمد، مردم برای زندگی و زنده ماندن مجبور بودند به مصر بروند.
در این هنگام حضرت یعقوب که نمی توانست به واسطه دلدادگی به بنیامین مانع خیری شود که از طریق رفتن او به مصر، برای بچه ها و نوه هایی که گرسنه بودند اتفاق میافتاد.
در اینجا اصلا بحث اعتماد یعقوب به فرزندانش نبود؛ بلکه وجه اعتماد او به خدا بود.
پس به پسران خود گفت: در ازای دادن تعهد و بستن میثاق اجازه همراهی بنیامین با آنها را خواهد داد
و اگر به تعهدشان عمل نکردند، از دین خدا خارج خواهند شد.
پسران قبول کردند و با یعقوب و خدای یکتا پیمان بستند که در امانت خیانت نکنند.
یعقوب با این شرط اجازه سفر به مصر را به آنها داد و سپس به پسرانش
توصیه کرد: از آنجایی که من همه دارایی و فرزندان ام را میفرستم و شما نیز فرزندان ابراهیم هستید و البته از نظر هیکل و زیبایی هم یک سرو گردن از همه بالاترید
و در معرض چشم زخم مردم هستید پس همه با هم از یک دروازه وارد نشوید تا باهم دیده نشوید و همچنین عزیز مصر
هم نتواند شما را شناسایی کند، هرچند که من نمیتوانم قضای پروردگار را تغییر دهم.
پسران یعقوب همگی با اهالی کنعان به سمت مصر حرکت کردند، اینبار بنیامن هم همراه آنان بود، آنها از عزیز مصر و رفتارش برای بنیامین داستان ها می گفتند و بنیامین نمی دانست چرا وقتی حرف عزیز مصر می شود احساس خاصی پیدا می کند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬: در کنعان، سهم گندمی که ع
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_ششم🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان کنعانیان، در صبح زودی، کاروان به مصر رسید، پسران که حرف پدر را آویزه ی گوششان کرده بودند در دسته های چند نفری تقسیم شدند و از دروازه های مختلف وارد مصر شدند.
مأموران مخصوص یوسف که در دروازه ها قرار داشتند و به آنها حکم شده بود که به محض رؤیت یازده برادر کنعانی، عزیز مصر را خبر کنند، با وجود اینکه پسران یعقوب وارد مصر شده بودند نتوانستند آنها را شناسایی کنند، چرا که آنها طبق توصیه ی پدر از یکجا وارد نشدند و ماموران فقط دسته های بالای ده نفر را کنترل می کردند.
اما وقتی اراده ی خدا بر این قرار گرفت که اتفاقی بیافتد، هر چه بشر دست و پا هم بزند و تلاش هم بکند آن اتفاق می افتد.
پسران یعقوب هنگام ورود به مصر شناسایی نشدند، اما زمانی که به سیلوها رسیدند و خواستند گندم تهیه کنند، یکی از ماموران مورد اعتماد یوسف که برای همین بر سر سیلوها حضور داشت و قبلا برادران یوسف را دیده بود، آنها را شناسایی کرد و پس از ساعتی کنکاش همه ی برادران را که متفرق شده بودند گرد هم آورد و به سمت قصر عزیز مصر حرکت داد.
درست است که برادران از اینکه شناسایی شده بودن زیاد خوشحال نبودند، اما در دل ذوق داشتند که دوباره به میهمانی عزیز مصر می روند و پذیرایی های آنچنانی از آنها خواهد شد و به قول معروف دلی از عزا در می آورند.
برادران وارد قصر عزیز مصر شدند و مانند دفعه قبل، سفره ی رنگانگی که مملو از انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها بود، جلویشان گستراندند، برادران برای اینکه بنیامین را به نوعی کم محل یا تحقیر کنند زیرا هنوز حس حسادت در وجودشان شعله میکشید، تصمیم گرفتند که هر برادری که مادرشان یکیست روبه روی هم قرار گیرند و در این میان بنیامین، گوشه ی تالار و قسمت انتهایی سفره، به تنهایی نشسته بود، در این هنگام غلامی ورود عزیز مصر را اعلام کرد و یوسف با سلام و علیکی کوتاه بر صدر مجلس نشست، او می خواست هر چه زودتر بنیامین را ببیند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_ششم🎬: بالاخره بعد از گذشت روزه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬:
در بین برادران، بنیامین همچون پدر هنوز منتظر و مشتاق یوسف بود و این نشان دهنده تفاوت کیفیت تعامل مومنین با ولیّ غایب است پس برای ولیّ خدا فرق است بین کسی که عاشقانه تمام لحظه ها را در انتظار و جستجوی ولیّ غایب است و آن کسی که غیبت حجت خدا برایش کمترین اهمیتی ندارد و بی شک آن منتظر ارج و قرب خاصی در چشم حجت خدا دارد که این در داستان حضرت یوسف خیلی زیبا نمود پیدا می کند
.
یوسف دستور داده بود برادرانی که از مادر مشترک هستند دو به دو رو به روی هم بنشینند، بنابراین بنیامین طرد شده و تنها ماند، برادران نسبت به بنیامین همچون یوسف حسادت داشتند اما درحدی پایین تر، پس اجر انتظار بنیامین این بود که از همه نزدیکتر به ولیّ خدا باشد و یوسف نبی او را به جلو فراخواند و نزدیک خود نشاند و این اولین مواجه دو برادرتنی در فرم ظاهر بود.
برادران با دیده ی حسادت به بنیامین که اینک هم غذا با عزیز مصر شده بود نگاه می کردند و در گوش هم می گفتند: ببینید این هم مانند برادرش یوسف است، بعد از یوسف تمام توجه پدر را به خود جلب کرد و اینک هنوز از گرد راه نرسیده عزیز مصر را مجذوب خود کرده است.
بنیامین در کنار یوسف احساسی خاص داشت، حسی دلچسپ و آشنا و شیرین، انگار عزیز مصر خاطره ای از یک محبوب را در دلش زنده می کرد اما نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گیرد.
سفره ی غذا را جمع کردند و عزیز مصر دستور داد تا به هر دو برادر تنی برای استراحت یک اتاق بدهند و باز بنیامین تنها ماند و باز هم عزیز مصر در کنارش ماند و بدین وسیله توانست فرصتی را برای گفتگو با بنیامین به دست بیاورد.
در خلوت دو نفره شان، ذهن بنیامین پر از سوالات مبهم شده بود اما قبل از اینکه او سوالی بپرسد، یوسف علت برخورد بد دیگر برادران با او
را جویا شد و بنیامین ماجرای حسادت و کاری که با برادر کوچکترشان کرده بودند را شرح داد.
در این هنگام بود که یوسف دست به گردن بنیامین انداخت و همانطور که اشک شوق از دیدگانش روان شده بود، خود را به بنیامین معرفی کرد و از احوال او جویا شد، بنیامین که قبل از این حس کرده بود این محبت عجیب عزیز مصر به او دلیلی دارد، حالا خود را در آغوش برادر دور از وطن و حجت دور از نظر می دید، او داستان سالها هجران را برای یوسف تعریف کرد، سالهایی که شب و روز به یوسف می اندیشید.
یوسف از او پرسید آیا ازدواج کرده ای؟! بنیامین پاسخ داد آری اینک صاحب یازده پسر هستم
یوسف با شوخی گفت: تو چگونه عاشق منتظری بودی که حتی دست از زندگی عادی خود هم برنداشتی؟!
بنیامین پاسخ داد: انتظار دیدن تو در تار و پود زندگی من بود، یازده پسر دارم که نام تمام این یازده پسر برگرفته از اسم یوسف است و از مشتقات اسم شماست، من این یازده پسر را همچون شما لباس می پوشیدم تا با نگاه کردن به هر کدام از آنها و صدا زدن هر پسر، به یاد شما بیافتم.
و براستی رسم انتظار واقعی چنین است و ما مدعیانی هستیم که در سراب انتظار دست و پا میزنیم.
در این هنگام یوسف هم از هجرانی که کشیده بود داستان ها گفت تا اینکه داستان رسید به آمدن بنیامین و برخورد برادران پس نسبت به طرد شدن توسط برادران و هم برای کاری که روز بعد می خواست انجام دهد با بنیامین حرف زد و به او فرمود: برای تهمت و حرفهای ناروای برادران نگران نباش، من تدبیری از طرف خداوند برای بنی اسرائیل دارم که لازمه آن، ماندن تو پیش من است.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬: در بین برادران، بنیامین
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬:
یوسف برای بنیامین گفت که قرار است چگونه او را نزد خود نگه دارد و از این کار چندین هدف داشت که مهم ترینش هدایت برادرانش بود و اینکه آنها متوجه شوند که خطا کردند و توبه کنند و به درگاه خداوند باز گردند و از طرفی یعقوب که در تمام امتحان های الهی سربلند بیرون آمده بود اینک می بایست در امتحانی دیگر آزموده شود، خداوند اراده کرده بود تمام دلخوشی یعقوب را از او بگیرد تا او در ابتلایی دیگر خود را نشان دهد
گندم در آن زمان که قحطی در اوج خود بود مهم ترین مسئله ی زندگی بود ، پس با وسایل ارزشمندی آن را وزن و تقسیم میکردند و یکی از وسایل که متعلق به وزیر خزانه داری یا همان عزیز مصر بود، از طلا ساخته شده بود و ارزشی بسیار داشت.
روز بعد هنگام بارگیری گندمها، یوسف همان پیمانه گندم گران بها را در بار بنیامین جاسازی کرد.
کمی بعد از فاصله گرفتن برادران از مکان تحویل گندم، ماموران اعلام کردند که پیمانه گندم به سرقت رفته است.
از آنجایی که آنان فرزندان پیامبر واهل رعایت مناسک بودند، حتی زمانی که از زمین های مردم می گذشتند برای حیوانات پوزه بند میزدند که مدیون مردم نشوند، پس تهمت دزدی برایشان سخت آمد و گفتند ما برای دزدی و فساد به این جا نیامدهایم.
میتوان گفت این کار یوسف برای متوجه کردن آنها به بزرگترین دزدی عمرشان و توبه از آن نیز بود چرا که یوسف را به راحتی و بدون عذابی دزدیدند اما حالا اتهام دزدی پیمانه برایشان آنقدر سخت بود.
ماموران از گشتن بارهای برادران دیگر شروع کردند و در آخر بار بنیامین را گشتند که پیمانه در آن یافت شد.
در این هنگام برادران نه از بنیامین حمایت و نه حتی سکوت کردند بلکه گفتند او نیز مثل برادر دیگری که داشت دزد است؛
ماجرایی قدیمی مربوط به زمانی که یوسف کوچک بود. عمه آنها یوسف را بسیار دوست داشت و به خانه خود میبرد، او برای این که بتواند یوسف را بیشتر نزد خود نگه دارد، کمربند پدرشان اسحاق را در زیر لباس یوسف بست و به خانه برادرش برد. روز بعد آمد و ادعا کرد که کمربند گم شده و آن را یوسف دزدیده است. سپس او را به عنوان برده با خود به خانه اش
برد.
خط اصلی انحراف برادران یعنی حسادت، هنوز وجود داشت. آنها از واقعه ای که یوسف در آن بی تقصیر بود، برای خود بهره برداری کردند.
یوسف ماجرا را افشا نکرد ولی این کار موجب سقوط برادرانش در دل او شد.
برادران که ادعا اسوه بودن داشتند، دچار شکست شدند و در حال کوچکی و خواری گفتند: ای عزیز او پدری پیر و سالخورده دارد پس یکی از ما را به جای او بازداشت کن.
همین شکستن برادران و پایین آمدن از موضعشان، شروع نقطه ی هدایتشان شد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬: یوسف برای بنیامین گفت ک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_شصت_نهم🎬:
برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبرانه از موضع بالا صحبت می کردند و به نوعی فخر فروشی می کردند که انجار کسی به گرد پای آنان نمیرسد در آن موقعیت که بنیامین توسط مأموران حکومت مصر به اتهام دزدی دستگیر شده بود، مجبور به پذیرش شکست شدند و در این موضوع مستاصل شدند، آنها به پدرشان قول داده بودند و اینبار نمی خواستند بد قولی کنند پس به شور نشستند و تصمیم گرفتند که به عزیز مصر پیشنهاد کنند یکی از آنها و حتی چند نفر از آنان را به جای بنیامین در زندان کنند اما بنیامین را آزاد کنند، آنها به معنای واقعی شکستند و شکست خوردند.
یوسف این شکست را تبدیل به راه هدایت آنان کرد.
وقتی آنان به نزد عزیز مصر آمدند و پیشنهادشان را دادند، یوسف در جواب درخواست برادران برای بازداشت یکی از آنان به جای بنیامین گفت: پناه بر خدا از اینکه ظلم کنم و فرد دیگری را به جای گناهکار مجازات کنم و شما از من نخواهید که بر خلاف عدالت کاری کنم و بیگناهی را در بند نمایم و گنهکاری را رها کنم.
برادران ناامید شدند و برای مذاکره دوباره به ه گوشه ای رفتند، اما این مذاکره رنگ و بویی دیگر داشت و برخلاف مذاکره قبلی که در حال عناد بودند، حالا در حال انکسار قرار داشتند
برادر بزرگترشان، لاوی همانی که مانع کشتن یوسف شد و پیشنهاد در چاه
انداختن را مطرح کرد با حالتی که همه را به تفکر می انداخت، گفت: آیا میثاق خود با پدر را فراموش کرده اید؟! آیا به خاطر نمی آورید پدر چه گفت و چه شرط کرد؟ در ماجرای یوسف هم ما گناه کردیم، شما را نمی دانم اما من روی بازگشت به کنعان را ندارم و همین جا میمانم، شما بازگردید و به پدر بگویید بنیامین سرقت کرده است، ما شهادت می دهیم و اگر نپذیرفت، بگویید از کاروانیان و مردم مصر جویا شود.
و این حرکت لاوی، نوید هدایتی دیگر را می داد، گویی او هم می خواست به نوعی خود را پاک کند و از گناهی که در حق ولیّ خدا کرده بود توبه نماید و در دل آرزو می کرد کاش یوسف اینک بود و عذر خواهی و توبه او را می شنید و عمق ندامت او را می دید.
کاروان پسران یعقوب که از کاروان مردم کنعان عقب مانده بودند، بدون بنیامین و لاوی سفرشان را شروع کردند، آنان با دلی شکسته به راه افتادند و راست است که می گویند هر چه بشکند از قیمت می افتد و اما دلی که به درگاه بشکند، ارزش پیدا می کند و همین باعث شد تا برادران یوسف کم کم به فکر توبه از کاری که سالها پیش در حق یوسف کرده بودند بیافتند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎