eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_يكم: تا اعماق افكار هر د
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_دو : قانون ناشناخته ها خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بكشم ... مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود؛ اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي كه مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ... براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما ، فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد ... بچه هايي هم سن یا بزرگ تر از نورا ... - قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ... جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي كردم داره محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم ... استاد رياضي اي كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ... - منظورم اين نبود ... - پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم .. تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش كنم و به جواب برسم ... مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ... گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ... يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ... با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد ... مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مُشتش رو از اون حالت بسته باز كنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ... موفق شده بودم ... چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببينم ... اما يهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله كردن به من ... يا ... بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... يول ... - متشكرم كارآگاه ... و عذر مي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ... من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم ... اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه كدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ... عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت ... چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله، تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ... پ.ن : نويسنده : این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما احساس عجز و ناتواني كنند . ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_دو : قانون ناشناخته ها خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_وسه : عمليات جاسوسي برگشتم توي ماشين ... اما نمي تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم ... - چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ... اگه كار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ ... شايد ... اون آدم خطرناكي بود ... يه آدم غير قابل محاسبه ...كسي كه نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فكرش رو حدس بزني ... از طرف ديگه آدم محكم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد ... نمي تونستم بيخيال از كنارش رد بشم ... از چنین آدمی انجام هیچ كاري بعید نیست... اگه روزي بخواد كاري بكنه ... هيچ كس نمي تونه اون رو پيش بيني كنه و جلوش رو بگيره ... بدون درنگ برگشتم اداره ... دنيل ساندرز ... بايد دوباره در موردش تحقيق مي كردم و پرونده اش رو وسط مي كشيدم ... توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن ، به جرم برگشتن سر كار ... مجبورم مي كرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي كه توي اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ... چند ساعت بعد ... از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ... سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ... - من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا كارت دارم ... گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشينم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ... - چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ... رنگش پريده بود ... - چيه؟ ... چرا اينطوري نگران شدي؟ ... با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول كمي جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توي هم ... - تو روزهاي عادي بايد از كنار خيابون جمعت كرد ... بعد توي مدتي كه بهت مرخصي دادن يهو سر و كله ات پيدا شده ... و تيپ جاسوس بازي برداشتي ... و صداش رو كلفت كرد و اداي من رو در آورد ... - "من بيرون اداره ام ... سریع بیا كارت دارم" ... خوب انتظار داشتي چه ريختي بشم؟ ... خنده ام گرفت ... بيچاره راست مي گفت ... - چيزي نيست... فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست كله ام كنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره ، بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت كنم ... خودش رو كمي روي صندلي جا به جا كرد ... هنوز اون شوک، توي تنش بود ... - ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ... اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئيس بگم اينجايي ... خنده اش با حالت جدي من جدي شد ... - لويد ... مي خوام توي اين يكي دو روزه ... بدون اينكه كسي بويي ببره ... پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته، تا تعداد عطسه هايي كه توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينكه احدي شک كنه؛ يا بو ببره ... با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محكم ... - پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ... دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ... ـ نيازي به نوشتن نيست ... مي شناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي كريس تادئو ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_وسه : عمليات جاسوسي برگشتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_چهار: درک متقابل از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... - اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطي نداشت ... - با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن ... آدم خطرناكيه ... خيلي خطرناک ... از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ... اما از چيزي كه بهش گفته بودم اصلاخوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ... حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ... تمام حركات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادي كه باهاش در ارتباط بودن ... هركدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي كه با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ... اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ... براي اينكه اون رو زير نظارت كامل اطلاعاتي بگيره؛ بايد سراغ افرادي مي رفت ... كه ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ... اگه چيز خاصي وسط نبود؛ زندگي يه انسان مي رفت روي هوا.. و نابود مي شد ... و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده ی تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت ... توي مسير برگشت به خونه، ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هكري كه اطلاعات بانكي يه نفر رو هک كرده بودن ... و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار ... براي اينكه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي كشتن شون فرستاده بود ... دو نفرشون كشته شدن ... يكي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... كسي كه در لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون كسي بود كه بهش احتياج داشتم ... رفتم جلوي در خونه اش ... توي زير زمينش كار مي كرد ... تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ... در رو كه باز كرد ... اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ كرد و روي چهره اش ماسيد ... مثل زامبي ها به سختي به خودش تكاني داد ... از توي در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد ... - سلام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ... آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ... - هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي كني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ... چند قدم جلوتر تازه فهميدم چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ... چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الكل ... نيمه نعشه ... توي صحنه هايي كه واقعا ارزش ديدن نداشت ... چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ... - شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يكي بهترش رو تدارک ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ... توي چند ثانيه درک متقابل عميقي بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه گوسفندي شد كه فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_چهار: درک متقابل از شنيد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_پنج : شرفت رشته پزشكي بساط شون رو جمع كردن و از اونجا رفتن ... كمي طول كشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا كنن واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود كني؟ ... ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ... - زندگي من به خودم مربوطه كارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ... در يكي از آبجوها رو باز كردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل كه پيشنهادم رو قبول نكردي بياي واسه پليس كار كني ... حالا كه تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ... خودش رو يكم جا به جا كرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ... چنان چشم هاش رو مي ماليد كه حس مي كردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ... - اون وقت كي گفته من قراره باهاتون همكاري كنم؟ ... هيچ كس نمي تونه منو مجبور كنه كاري كه نمي خوام بكنم ... كامل لم دادم به پشتي مبل ... و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر كهنه بود كه حس مي كردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره كنه ... حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم كردم ... - بعيد مي دونم ... آخرين باري كه يادم مياد بايد به جرم مشاركت توي دزدي اطلاعات، و جا به جا كردنشون، مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيكل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو، اصلا خوش نمي گذره؟ ... با شنيدن اسم زندان، كمي خودش رو جا به جا كرد ... اما واسه عقب نشيني كردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ... - اما من كه كاري نكردم ... - دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي؛ اما كاري نكردي و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو، پياده كنن ... و ازشون حمايت كردي كه قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يكي از اون برنامه ها كار تو بود؟ ... اگه فراموش كردي مي تونم به برگشت حافظه ات كمک كنم ... من عاشق كمک به پيشرفت رشته پزشكي ام ... خيلي نوع دوستانه است ... با اكراه خودش رو جمع و جور كرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ... از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت كمرم رو مي شكست ... رفتم سمتش ... دست كردم توي جيبم ... از توي كيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ... دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم كه برات خريدم نمي خواد بدي ... باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فكر كنم گوش هات مشكل پيدا كرده ... يه دكتر برو ... بسته به نوع كاري كه بخواي قيمت ميدم ... با اون صورت خمار و نيمه نعشه، بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت كيفم پول ... تظاهر كردم مي خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي كمک به پيشرفت علم پزشكي رو تحسين مي كنم ... واقعا انتخاب فداكارانه اي كردي ... مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم .. . تو پليسي و هر كاري مي خواي بكني گردن خودته ... چه خوب يا بد ... آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ... لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر كرد .. قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده .. . فقط يه چيزي ... برگشت سمتم ... - تا تموم شدن كار ... نه چيزي مي كشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد كل مغزت كار كنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_پنج : شرفت رشته پزشكي بس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_شش: صحنه هاي كریه دو روز بعد، سر و كله اوبران با پرونده كامل دنيل ساندرز پيدا شد ... ريز اطلاعاتي كه مي شد بدون ايجاد حساسيت يا جلب توجه پيدا كرد ... اما همين اندازه هم براي شروع كافي بود ... تمام شب رو، روش كار كردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بيرون ... چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز كرد ... گيج با چشم هاي بسته ... از ديدنش توي اون حالت خنده ام گرفت ... - سلام مايک ... خوب نيست تا اين وقت روز هنوز خوابي ... برگشت داخل ... اول فكر كردم گیج خوابه اما نمي تونست برگرده توي اتاقش ... پاهاش رو روي زمين مي كشيد ... رفت سمت مبل و روي سه نفره ولو شد ... رفتم سمتش و تكانش دادم ... توي همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمي كه مي خواد توي خواب از خودش يه مگس سمج رو دور كنه ؛ دستش رو روي هوا تكان مي داد ... - گمشو كارآگاه ... خواهش مي كنم ... فايده نداشت ... هر چي صداش مي كردم يا تكانش مي دادم انگار نه انگار ... ميز جلوي مبل رو كمي هل دادم كنار ... خم شدم ... با يه دست تي شرتش و با دست ديگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت كشيدم ... پرت شد روي زمين ... گيج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ... - خوبه بهت گفته بودم حق نداري توي اين فاصله بري سراغ اين چيزها ... خودش رو به زحمت دراز كرد و ليوان قهوه رو گذاشت روي ميز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ... - تو چطور پليسي هستي كه نمي دوني قهوه ، خماري رو از بين نمي بره ... دقيقا همون حرفي كه من به اوبران مي گفتم ... رفت سمت دستشويي ... و من مثل آدمي كه بهش شوک وارد شده باشه ؛ بهش نگاه مي كردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روي مبل ... تازه فهميدم چرا آنجلا ولم كرد ... تصوير من توي مايک افتاده بود ... زندگي من ... و چيزهايي كه تا قبلش نمي ديدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک كردنم سرزنش مي كردم .. . اما اين صحنه ها كريه تر از چيزي بود كه قابل تحمل باشه ... مردي كه وسط خونه خودش و قبل از رسيدن به دستشويي بالا آورد ... و بوي الكل و محتويات معده اش فضا رو به گند كشيد ... باورم نمي شد ... من پليس بودم ... من هر روز با بدترين صحنه ها سر و كار داشتم . .. هر روز دنبال حقيقت و مدرک ميگشتم ... تا به حال هزاران بار، این صحنه ها رو ديده بودم ... اما چطور متوجه هیچ كدوم از نشانه ها نشدم؟ ... بلند شدم و رفتم سمتش ... يقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم كشان كشان كشيدم ... پرتش كردم توي وان و آب سرد دوش رو باز كردم ... صداي فريادش بلند شده بود ... سعي مي كرد از جاش بلند بشه اما حتي نمي تونست با دستش دوش رو بگيره ... چه برسه به اينكه از دست من بكشه بیرون ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_شش: صحنه هاي كریه دو روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هفت: بدهكار حالش كه بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي كني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ... هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز كننده ... رديابي كن ببين حساب هاي مبدا كجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي كه وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ... پولي كه به حسابش مياد واريزش از خارج كشوره يا نه؟ ... اگه هست كدوم كشور یا كشورها؟ ... و آيا اونم به حساب كسي پول واريز كرده يا نه؟ ... همين طور كه توي زيرزمين، پشت ميز L شكلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يكم بالا و پايين كرد ... و به پشتي صندليش تكيه داد ... - همين؟ ... فكر نمي كني دويست دلار واسه همچين كاري يكم زياده؟ ... بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ... - كي گفته فقط در همين حده؟ ... قبل از اينكه بررسي گردش هاي مالي رو شروع كني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک كني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ... پرونده رو بست و حل داد طرفم ... - من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشكوكي اطلاع بده ... مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ... رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ... - تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل كن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر كشور و مردمت اين كار رو بكن ... چهره اش شديد برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بكشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ... دستش رو حائل صورتش كرد و وزنش رو انداخت روي اونها ... و من ته دلم بهش التماس مي كردم قبول كنه ... اگه عقب مي كشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ كي مي تونم برم ... بايد كلي مي گشتم و احتمال اينكه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا كنم كه قابل اعتماد باشه كم بود ... اون هم بدون اينكه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب كنم ... كه چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين كارهايي شدم بالاخره سكوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من رو برداشت ... - مي تونم كاري كنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ... ولي واسه هک كردن اطلاعات بانكي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ... مشخص بود بدجور نگران شده ... حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و كار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع كنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد كنم و بكشم كنار ... تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق كه زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ... - نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانكي رخنه كني و گردش ها رو كامل چک كني ... فقط كافيه اين بار يكم محتاط تر عمل كني ... همين ... شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي كرد عمرا كسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ... يكم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ... براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه كه عقب بكشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روي من ... - باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهكار شدي ... با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر كرد ... هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هفت: بدهكار حالش كه بهتر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هشت: ماموريت 24 ساعته فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ... هنوز گيج خواب بودم كه با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو كه باز كردم مايكل بود ... - هنوز هوا كامل روشن نشده ... سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ... - مي دونم ... و رفت نشست روي كاناپه ... در رو بستم ... چشم هام يكي در ميون باز مي شد ... يكي رو كه باز مي كردم دومي بي اختيار بسته مي شد ... - گوشيش رو هک كردم ... فقط يه مشكلي هست ... براي اينكه بتوني حرف هاش رو گوش كني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ... روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم كه مغزم حرف هاش رو پردازش نمي كرد ... - اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ... چشم هام رو باز كردم ... خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر كرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ... - اتفاقا تو تركم ... - بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ... از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ... - نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ... شير رو باز كردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حركت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي كردم ... سرم رو كه آوردم بالا، توي در ايستاده بود ... حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت كرد سمتم ... چهره اش نگران بود ... - چي شده؟ ... - منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ... خنده تلخي صورتم رو پر كرد و خيلي زود همون هم يخ زد ... حوله رو انداختم روي سرم و شروع كردم به خشک كردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ... - مشكل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ... بي خوابي ها و كابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ... عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ... اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و كار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه كنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ... من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي كه مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ... شيوه كار رو كامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ... توي ماشين اجاره اي، كنار من نشسته بود كه ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايكل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع كنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هشت: ماموريت 24 ساعته فردا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_نه: مقصدنهايي يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشكوكي ... نه آدم مشكوكي ... مايكل هم كل اطلاعات مالي اون رو زير و رو كرده بود . .. به مرور داشت اين فكر توي سرم شكل مي گرفت كه یا اين همه سال كار كردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل كرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک كرده ... از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي كه نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه كنم ... آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي كه به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب كنه ... تا حدي كه مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همكاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول كنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود كه مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ كنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم كه مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش كنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ... همين كه بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول كرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي كه دبيرستانش رو تهديد مي كنه چيه ... سر پرونده كريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته كننده بود ... تا اينكه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايكل بود ... - حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ... - خوب كه چي؟ ... تعطيلات نزديكه ... - داري چيزي مي خوري؟ ... تا اين رو گفت بيسكوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر كردن اوقات بيكاری، خوردنه ... چند لحظه مكث كرد ... - اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطيلات چند روزه ي پیش رو نيست ... غير از بليط هاي پرواز تورنتو ... براي فرداي اون روز، سه تا بليط ديگه هم رزرو كرد ... به اسم خودش، همسرش و دخترش یک... توقفه ... مقصد نهایی ... با شنيدن اين اسم، دستم شل شد و بقيه بيسكوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو كردم توي جيب كتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شركت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو كه قطع كردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي كردم ؛ اما اين اتفاق ، يعني شک من ، بي دليل نبوده ... عراق*، يه كشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ... اون شايد ثروت زيادي نداشت؛ اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدركي عليهش نداشتم اما انگيزه اي كه داشت از بين مي رفت ؛دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينكه از كشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ... 10 دقيقه بعد، دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ... * اشتباه شنيداري پاي تلفن، به علت شباهت تلفظ ايران و عراق در زبان انگلیسی است . ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_نه: مقصدنهايي يه هفته تما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد: تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ كردي؟ ... دنيل سكوت كرده بود ... سكوت عميقي كه صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام كرد اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساكتي؟ ... و دوباره چند لحظه سكوت ... - شرمنده ام بئا ... فكر نمي كنم بتونيم بريم ... چند روزي بود كه مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار كه قصد كردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي كردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض كرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت كنيم؟ ... بغض بئاتريس شكست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته كه نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر كنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست كلمات مناسب رو پيدا كنه ... و شايد ... به حدي حس اون كلمات عميق بود ... كه دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فكر كنم ... دنيل سكوت كرده بود ... و تنها صدايي كه توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس كشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سكوت چيزي نبود كه همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود كه توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بكشم ... مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري كربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سكوت دنيل هم شكست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر كه حتي مي شد لرزش شانه هاش رو حس كرد .. ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد: تنها خواسته من دنيل گوشي
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_ويک: ارباب من من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي كردم .. . مفهوم بعضي از كلمات رو نمي دونستم و درک نمي كردم ... اون كلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ... اما چه رمزي كه هر دوي اونها گريه مي كردن ... اونها كه نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي كنم ... چند ثانيه بعد، دنيل اين سكوت مرگبار رو شكست ... - من رو ببخش بئا ... اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ... و اون پريد وسط حرفش ... - مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ... يادته هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ... دوباره بغض راه گلوش رو سد كرد ... بغضي كه داشت من رو هم خفه مي كرد ... - اما اون ديگه نمي تونه بياد ... اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ... كي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ... نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد كه حرارت آتش و درد درونش با اونها كنده مي شد و بيرون مي اومد ... به زحمت بغضش رو كنترل كرد ... - كارآگاهي كه روي پرونده كريس كار مي كرد رو يادته؟ ... و دوباره سكوت ... - اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني كه فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي كنه كه ... بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا كنم ... اگه به چيزي فكر كرده باشه كه حقيقت نداره ... و اگه چيزي رو نوشته باشه كه ... مي دوني اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقي ممكنه براي ما بيوفته؟ ... فكر مي كني كسي باور ميكنه ما ... صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ... صدايي كه با بلند شدنش، همون نفس هاي خسته رو هم ساكت كرد ... فقط اشک مي ريخت بدون اينكه كلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي كردم ... اون كلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقيقي بود ... براي چيزهايي كه من اصلا متوجه نمي شدم . .. حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ... چند بار صداش كرد ... آرام ... و با فاصله ... - بئاتريس ... بئاتريس ... اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينكه ... - فاطمه جان ... نمي دونستم يعني چي ... اما تنها كلمه اي بود كه اون بهش پاسخ داد ... صداي اشک ها آرام تر شد ... تا زماني كه فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ... - تقصیر تو نيست ... اشتباه من بود دنيل ... من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل هميم ... بايد از اون كسي مي خواستم كه اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ... اونقدر حس شون زنده بود كه انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ... حس مي كردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ... - ارباب من ... باور دارم كلماتم رو مي شنوي ... و ما رو مي بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم .. . اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ... اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از كلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ... حالا ديگه تنها صدايي كه توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_ويک: ارباب من من مات و م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_دو: كلمات مقدس توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ... خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ... حس مي كردم بدنم يخ زده ... زيارت ... فاطمه ... اربعين ... من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربي رو نمي دونستم ... و نمي فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ارباب* چه كسي بود؟ ... اون مرد كي بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد؟ ... قطعا عيسي مسيح نبود لب تاپ رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديک ترين املايي كه به ذهنم رسيد سرچ كردم ... حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ... و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم ... هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شكست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني كه براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من دركي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم براي این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زيرزمين تاسيسات موندم ... بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو كه آورده بودم بخورم ... نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر مي كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ... و تمام افكار اشتباهي كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ... با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توي كيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... جان پروياس هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... - كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ... پريدم وسط حرفش ... - اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ... خيلي سعي كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ... شرمندگي و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود * ارباب (Lord) اصطلاحي است كه در ادبيات دینی براي خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به كار مي رود . ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_دو: كلمات مقدس توي ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_چهار: سلام آقاي ساندرز با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم كار نمي كرد ... از زماني كه حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم ؛ حالم جور ديگه اي شده بود ... همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ... بالاخره پيداش شد ... فكر مي كردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ... و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ... چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ... دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و سرافكندگی برمي گشت ... حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ... توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه كردم ... به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفي شد ... چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي كه زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ... هيچ كدوم شون رو درک نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم ؛كه واقعا براشون ارزشمند بود ... از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و كاري كه با اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ... مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم؛ اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ... متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود .. . حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ... ايستادم و دوباره مكث كردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر كرد ... - سلام آقاي ساندرز ... و اين بار، اين من بودم كه دستم رو براي فشردن دست اون بلند كردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود كه متعجب به اين دست نگاه مي كرد ... چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي كه قبل مي تونست وجود داشته باشه ... نفس عميقي كشيدم ... هوايي كه بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي كه از شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت ... - با من كاري داشتيد؟ ... سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ... ـ مي خواستم ازتون عذرخواهي كنم ... و اينكه ... ✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤