کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هفت: بدهكار حالش كه بهتر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_شصت_و_هشت:
ماموريت 24 ساعته
فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ...
هنوز گيج خواب بودم كه با زنگ دوم به خودم اومدم ...
در رو كه باز كردم مايكل بود ...
- هنوز هوا كامل روشن نشده ...
سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ...
- مي دونم ...
و رفت نشست روي كاناپه ...
در رو بستم ... چشم هام يكي در ميون باز مي شد ...
يكي رو كه باز مي كردم دومي بي اختيار بسته مي شد ...
- گوشيش رو هک كردم ...
فقط يه مشكلي هست ...
براي اينكه بتوني حرف هاش رو گوش كني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ...
روي مبل يه نفره ولو شدم ...
اونقدر گيج خواب بودم كه مغزم حرف هاش رو پردازش نمي كرد ...
- اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ...
چشم هام رو باز كردم ...
خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر كرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام
گرفت ...
- اتفاقا تو تركم ...
- بستگي داره توي ترک چي باشي ...
اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ...
- نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...
شير رو باز كردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ...
حركت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي كردم ...
سرم رو كه آوردم بالا، توي در ايستاده بود ...
حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت كرد سمتم
... چهره اش نگران بود ...
- چي شده؟ ...
- منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ...
خنده تلخي صورتم رو پر كرد و خيلي زود همون هم يخ زد ...
حوله رو انداختم روي سرم و شروع كردم به خشک كردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ...
- مشكل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ...
بي خوابي ها و كابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ...
از ترس و نگراني نبود ...
عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ...
اوايل تحملش راحت تر بود ...
اما بعد از يه مدت و سر و كار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه كنترلش از دستم در رفت ...
بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ...
من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ...
يه آدمي كه مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ...
شيوه كار رو كامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ...
توي ماشين اجاره اي، كنار من نشسته بود كه ساندرز از خونه اش اومد بيرون ...
نمي تونستم با مال
خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ...
اون ماشين من رو مي شناخت ...
بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ...
چند ساعت بعد، مايكل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع كنه ...
و حالا فقط من بودم و دنيل ...
و يه ماموريت 24 ساعته ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_هشت: ماموريت 24 ساعته فردا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_شصت_و_نه:
مقصدنهايي
يه هفته تمام و هيچ چيز ...
نه تماس مشكوكي ...
نه آدم مشكوكي ...
مايكل هم كل اطلاعات مالي اون رو زير و رو كرده بود . ..
به مرور داشت اين فكر توي سرم شكل مي گرفت كه
یا اين همه سال كار كردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل كرده
...
يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک كرده ...
از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ...
ترسي كه نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه كنم ...
آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي كه به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. .
و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب كنه ...
تا حدي كه مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همكاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول كنه ...
و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ...
و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ...
بهترين نقطه اي بود كه مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ كنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم كه مي رفت،
همچنان به تماس هاش گوش كنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين كه بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول كرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي كه دبيرستانش رو تهديد مي كنه چيه ...
سر پرونده كريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ...
چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته كننده بود ...
تا اينكه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايكل بود
...
- حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
- خوب كه چي؟ ... تعطيلات نزديكه ...
- داري چيزي مي خوري؟ ...
تا اين رو گفت بيسكوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ...
- فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر كردن اوقات بيكاری، خوردنه ...
چند لحظه مكث كرد ...
- اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ...
بلیط برای تعطيلات چند روزه ي
پیش رو نيست ...
غير از بليط هاي پرواز تورنتو ...
براي فرداي اون روز، سه تا بليط ديگه هم رزرو كرد ... به اسم خودش، همسرش و دخترش
یک... توقفه ... مقصد نهایی #ايران ...
با شنيدن اين اسم، دستم شل شد و بقيه بيسكوئيت از دستم افتاد ...
سريع دستم رو كردم توي جيب كتم
و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شركت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ...
تلفن رو كه قطع كردم هنوز توي شوک بودم ...
داشتم به عقلم شک مي كردم ؛ اما اين اتفاق ، يعني شک من ، بي دليل نبوده ...
عراق*، يه كشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ...
اون شايد ثروت زيادي نداشت؛ اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه
... علي الخصوص اگه شيعه باشه ...
شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ...
نفسم بند اومده بود ...
هر چند هنوز هيچ مدركي عليهش نداشتم اما انگيزه اي كه داشت از بين مي رفت ؛دوباره زنده شد ...
بايد تا قبل از اينكه از كشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ...
10 دقيقه بعد، دوباره تلفن زنگ خورد ...
اما اين بار مال من نبود ...
تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي:
همسرش ...
* اشتباه شنيداري پاي تلفن، به علت شباهت تلفظ ايران و عراق در زبان انگلیسی است .
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_شصت_و_نه: مقصدنهايي يه هفته تما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هفتاد: تنها خواسته من
دنيل گوشي رو برداشت ...
صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ...
- سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ...
براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ كردي؟
...
دنيل سكوت كرده بود ... سكوت عميقي كه صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام كرد
اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساكتي؟ ...
و دوباره چند لحظه سكوت ...
- شرمنده ام بئا ... فكر نمي كنم بتونيم بريم ...
چند روزي بود كه مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار كه قصد كردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ...
منو ببخش ...
حس مي كردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ...
اون صداي شاد، بغض كرده بود ...
- چي شده دنيل؟ ...
نفسش از ته چاه در مي اومد ...
- ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت كنيم؟ ...
بغض بئاتريس شكست ...
- نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ...
من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز
بودم ...
سال گذشته كه نتونستيم بريم
تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ...
نمي تونم تا برگشتت صبر كنم ...
تا برگردي ديوونه ميشم ...
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ...
شايد نمي تونست كلمات مناسب رو پيدا كنه
... و شايد ...
به حدي حس اون كلمات عميق بود ... كه دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فكر كنم ...
دنيل سكوت كرده بود ... و تنها صدايي كه توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس كشيدن هاش بود ...
سخت و عميق ... و اين سكوت چيزي نبود كه همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
- به من قول داده بودي ...
اين تنها چيزي بود كه توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ...
منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ...
دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ...
مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بكشم ...
مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري كربلا ...
مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ...
هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ...
تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ...
سكوت دنيل هم شكست ...
صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ...
اونقدر كه حتي مي شد لرزش شانه هاش رو حس كرد ..
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد: تنها خواسته من دنيل گوشي
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_هفتاد_ويک:
ارباب من
من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي كردم .. .
مفهوم بعضي از كلمات رو نمي دونستم و درک نمي كردم ...
اون كلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ...
اما چه رمزي كه هر دوي اونها گريه مي كردن ...
اونها كه نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي كنم ...
چند ثانيه بعد، دنيل اين سكوت مرگبار رو شكست ...
- من رو ببخش بئا ...
اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ...
و اون پريد وسط حرفش ...
- مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ...
يادته #كريس هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ...
دوباره بغض راه گلوش رو سد كرد ...
بغضي كه داشت من رو هم خفه مي كرد ...
- اما اون ديگه نمي تونه بياد ...
اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ...
كي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ...
نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد كه حرارت آتش و درد درونش با اونها كنده مي شد
و بيرون مي اومد ...
به زحمت بغضش رو كنترل كرد ...
- كارآگاهي كه روي پرونده كريس كار مي كرد رو يادته؟ ...
و دوباره سكوت ...
- اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني كه فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي كنه كه ...
بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا كنم ...
اگه به چيزي فكر كرده باشه كه حقيقت نداره ... و
اگه چيزي رو نوشته باشه كه ...
مي دوني اگه حدس من درست باشه ...
چه اتفاقي ممكنه براي ما بيوفته؟ ...
فكر مي كني كسي باور ميكنه ما ...
صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ...
صدايي كه با بلند شدنش، همون نفس
هاي خسته رو هم ساكت كرد ...
فقط اشک مي ريخت بدون اينكه كلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي كردم ...
اون كلمات هر چه بود، رمز نبود ...
اون اشک ها حقيقي بود ...
براي چيزهايي كه من اصلا متوجه نمي
شدم . ..
حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ...
چند بار صداش كرد ... آرام ... و با فاصله ...
- بئاتريس ...
بئاتريس ...
اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينكه ...
- فاطمه جان ...
نمي دونستم يعني چي ... اما تنها كلمه اي بود كه اون بهش پاسخ داد ...
صداي اشک ها آرام تر شد ...
تا زماني كه فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ...
- تقصیر تو نيست ... اشتباه من بود دنيل ...
من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل
هميم ...
بايد از اون كسي مي خواستم كه اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ...
اونقدر حس شون زنده بود كه انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ...
حس مي كردم از جاش بلند شده
...
صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ...
- ارباب من ... باور دارم كلماتم رو مي شنوي ... و ما رو مي بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم .. . اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ...
اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از كلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ...
حالا ديگه تنها صدايي كه توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_ويک: ارباب من من مات و م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_هفتاد_و_دو:
كلمات مقدس
توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ...
گيج، مات، مبهم ...
خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ...
حس مي كردم بدنم يخ زده ...
زيارت ... فاطمه ... اربعين ...
من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربي رو نمي دونستم ... و نمي فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ارباب* چه كسي بود؟ ...
اون مرد كي بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد؟ ... قطعا عيسي
مسيح نبود
لب تاپ رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديک ترين املايي كه به ذهنم رسيد سرچ كردم ...
حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم ...
اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...
و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم ...
هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شكست ...
فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم
بوده ...
اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ...
کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني كه براش احترام قائل بودم ...
و اين سفر اشتياق اون بچه هم
بود ...
شايد من دركي از اين اشتياق نداشتم ...
اما مي تونستم براي این خواسته احترام قائل باشم ...
تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زيرزمين تاسيسات موندم ...
بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو كه آورده بودم بخورم ...
نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر مي كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ...
و تمام افكار اشتباهي كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ...
تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ...
با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توي كيف ...
صندلي هاي تاشو رو جمع كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ...
جان پروياس هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ...
- كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...
پريدم وسط حرفش ...
- اومدم بگم جاي نگراني نيست ...
هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه
همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ...
خيلي سعي كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ...
شرمندگي و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود
* ارباب (Lord) اصطلاحي است كه در ادبيات دینی براي خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به كار مي رود .
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_دو: كلمات مقدس توي ب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_هفتاد_و_چهار:
سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ...
نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ...
مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم ؛ حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ...
فكر مي كردم توي خونه باشه ...
از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ...
اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ...
و اون، خيلي آروم توي تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و سرافكندگی برمي گشت ...
حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ...
سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ...
توي اين مدتي كه زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درک نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم ؛كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ...
در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ...
از خودم و كاري كه با اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ...
هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم؛ اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ...
برگشت سمتم و بهم خيره شد ...
چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ...
و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مكث كردم ...
از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ...
لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر كرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم كه دستم رو براي فشردن دست اون بلند كردم ...
و چشم هاي پر از درد اون بود كه متعجب به اين دست نگاه مي كرد ...
چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمي فشرد ...
شايد نه به اندازه اون گرمايي كه قبل مي تونست وجود داشته باشه ...
نفس عميقي كشيدم ... هوايي كه بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ...
و چشم هايي كه از شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت ...
- با من كاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ...
ـ مي خواستم ازتون عذرخواهي كنم ... و اينكه ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_چهار: سلام آقاي ساندرز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هفتاد_و_پنج :
شیطان درون
صدا توي گلوم خفه شد ...
شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي كشيد و اين حق
رو به من مي داد كه اشتباهم رو توجيه كنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ...
وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا كاري بود كه در اين مدت انجام دادي ...
دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشكيده كوير غلت مي خورد ...
دوباره نفس عميقي كشيدم و ...
- و اينكه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ...
و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله كمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر كرد ...
حس كردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ...
من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ...
و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت
حالا ديگه كاملا مي شد حلقه هاي اشک رو توي صورتش ديد ...
حالتي كه ديگه نتونست كنترلش كنه ...
دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي كنه ...
چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشكرم كارآگاه ... واقعا متشكرم ...
چقدر معادله سختي بود ...
مردي كه داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون كلمات
رو تكرار كرد ...
- متشكرم كارآگاه ...
ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
نمي دونستم ادامه دادن حرفم كار درستي بود يا نه ...
غرورم فرياد مي كشيد كه برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي كافيه ...
اما من با چيزهايي مواجه شده بودم كه هرگز نديده بودم ...
آدم هايي از دنياي ديگه، كه فقط كنار ما
زندگي مي كردن ...
و من سوال هاي زيادي داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم كه دوباره برگشتم سمتش ...
- آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بكنم؟ ...
با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمي خواستم شاديش رو خراب كنم ...
و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرک
كشيدم ...
به خصوص كه اين كار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ...
و توي اون تاريكي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي كشيد تا از ساندرز جدا كنه ...
اما نيروي اراده من قوي تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه كردم ...
- مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ...
اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ...
چرا مي خوايد بريد ايران؟ ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد_و_پنج : شیطان درون صدا تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖 قسمت_هفتاد_و_شش:
پسر محمد رسول االله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد كارآگاه؟ ...
دندان هام رو محكم بهم فشار دادم ...
طوري كه ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ...
- فكر كردم ممكنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ...
بايد قبل از اينكه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي كردم ...
- مي دونم انجام اين كار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود؛ ولي ترسيدم كه سوء ظنم رو مطرح كنم درحالي كه بي گناه باشي ...
حرفي رو كه وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه؛ نميشه پس گرفت ...
به خاطر كاري كه براي كشورم كردم شرمنده نيستم ...
تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست
...
خيلي آرام بهم نگاه مي كرد ...
نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سكوتش آزارم مي داد . ..
خودم رو كه جاي اون مي گذاشتم ...
مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي كردم ...
اگه كسي مي خواست توي زندگي خودم سرک بکشه و زير و روش كنه، در حالي كه من جرمي مرتكب نشده بودم ... بدون شک،اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند كوچكي صورتش رو پر كرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ...
چهره اش توي اون صحنه ، حالت خاصي پيدا كرده بود ...
انگار از درون مي درخشيد ...
و من در برابر اين درخشش ... توي اون
تاريک روشن شب، حس كردم بخشي از اون سايه هاي تاريک شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ...
گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه كردم ...
هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ...
حتي اگر نمي تونستم يه كلمه اش رو هم درك كنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون كلمات رو از خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي كنم ...
كمتر شرايطي بود كه لبخندش رو دريغ كنه ... حتي زماني كه چهره اش جدي و مصمم بود ...
آرامش و لبخند، توي چشم هاش موج مي زد ... مكث و تامل كوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح كرد
من، همسرم و كريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ...
و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
جشن گرفتن براي تولد يک نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور كه حرفت رو شروع كردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري كه اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد كيه؟ ...
سرم رو تكان دادم ...
- نه ... كيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمركزم رو براي شنيدن جمع كرد ...
- امام مهدي از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ...
مردي كه بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي كرده ... همون طور كه عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي كرد ...
تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه ...
اون زمان . .. پسر محمد رسول االله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز براي ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و
قيام عظيم عاشوراست ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖 قسمت_هفتاد_و_شش: پسر محمد رسول االله
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هفتاد_و_هفت:
پیچش سرنوشت
شوک شنيدن اون جملات كه تموم شد ...
بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...
خنده هايي كه بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ...
چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم یه كم كنترل شون كنم ...
- من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ...
- تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ...
و در ميان اون تاريكي، چند قدم ازش دور شدم ...
افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي كردن ...
خنده هاي من بلندتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ...
- تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...
فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟
برگشتم سمتش ...
- من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ...
ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ...
تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ...
تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت، عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدي شده بود ...
جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ...
در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ...
بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ...
همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ...
- اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ...
پام بين زمين و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاريكي ...
از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ...
اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ...
و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...
وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ...
وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از كوره در رفت ...
فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ...
هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ...
فقط كافي بود بدوني چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ...
براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يک زير مجموعه بود ...
اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ...
و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ...
هدف محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بكشم ...
اگر چيزي به اسم سرنوشت وجودداشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد_و_هفت: پیچش سرنوشت شوک ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هفتاد_و_هشت:
بازجو
برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوک بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تک تک
سلول هاي بدنم عبور كرده ...
- تو از كجا مي دوني؟ ...
با صلابت بهم نگاه كرد ...
- به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ...
همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ...
- زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ...
با شخصي توي ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور ،به دوستي ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ...
كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ...
اون يه روحاني سيد شيعه بود ...
و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون كجاست؟ ...
نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم
... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ...
درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمي رفت ...
اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ...
اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ...
تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ...
ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ...
تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ...
بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ...
و بين تاريكي گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ...
ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ...
چند بلوک بعد زدم كنار ...
خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ...
به حدي دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ...
نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ...
حس همدردي عميق با اون مرد ...
حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي شده ... كار سختي نبود ...
دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ...
دلم نمي خواست فكر كنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد ،كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ...
متصدي بار، تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ...
چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ...
فكر كردم بارت رو عوض كردي ...
نشستم روي صندلي ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل نبايد الكل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ...
- اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخواي برات مي ريزم ...
اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ...
خودتم مي دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر بر مي گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترک كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ...
من بي خداحافظي برگشتم سمت در ...
و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد_و_هشت: بازجو برگشتم سمتش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هفتاد_و_نه:
پرده هاي ابهام
هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ...
ديگه حتي نمي تونستم اونها روبنويسم ...
شماره گذاري يا اولويت گذاري كنم ...
يا حتي دسته بندي شون كنم ...
هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ...
همه چيز با هم در تضاد بود ...
نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ...
تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ...
چند روز مي گذشت ...
چند روزِ بي نتيجه ...
و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ...
اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ...
و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب كار كنم ...
ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ...
يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ...
تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهن پدرت بكشي ...
جز اینكه سعي دارن جلوش رو بگيرن ...
چرا وقتي حق باهاشونه
همه چيز طبقه بندي شده است ...
و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و
تكذيبش مي كنن؟ ...
چرا همه چيز رو علني پی گیری نمي كنن؟ ...
توي فضاي سرپوش و تكذيب ...
تا چه حد این چیزهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزي كه هست ...
توي این سايت ها و تحلیل ها نيست ...
اینها پر از سرپوش و فریبه
...
به هر دليلي ... اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد، از طرف خودشون، واهمه دارن ...
و الا اون كه بین
مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام اين مخفي كاري ها پيش همون مرده ...
اون پبدا بشه ؛ پرده هاي ابهام كنار ميره ...
بیخيال قهوه و قهوه ساز شدم ...
سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز
...
تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ...
مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ...
- اينطوري اگه خونه هم بوده باشه ؛ بعد از شنيدن صداي تو، پاي تلفن، قطعا اونجا رو ترک مي كنه ...
خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ...
زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ...
دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ...
و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ...
حتی نگاه كردن بهش هم، برام سخت بود؛ چه برسه به حرف زدن
...
كمتر از 30 ثانيه بعد، بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ...
- آقاي ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ...
چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ...
- اون كه مسلمانه ...
لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ...
- ولي مادرش نه ...
آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ...
نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ...
هم براي صحبت با ساندرز
...
و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد
...
از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ...
به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ...
ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم
... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿مردی در آینه﴾ 🔖قسمت_هفتاد_و_نه: پرده هاي ابهام هر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_هشتاد: عزت نفس
خوابم برده بود كه دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ...
خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي كرد ...
از شدت ضربه ی دست نيمه مشت من، درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ...
به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد؛ در حالي كه حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واكنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ...
و اون جمله اش رو طوري مطرح كرد كه عذرخواهيش ، با اهانت نسبت به من همراه نباشه ...
شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ...
و اون هنوز ساكت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ...
- فكر كنم من بايد عذرخواهي مي كردم ...
تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش كنه ...
و اين كار دوباره من رو به وادي سكوت ناخودآگاه كشيد ...
هر كسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي كرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهي كنيد ...
بي توجه به حرفي كه زد بي اختيار شروع كردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ...
البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ...
اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ...
داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست من ، دفاع مي كرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ...
تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي كه در مقابل يک انسان ... حس كوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي كرد كه از درون احساس عزت مي كردم در حالي كه تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي كشيد ...
و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ...
اون، عزیزی بود كه به كوچكيِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه كار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكي صورتم رو پر كرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان براي استراحت و تعطيلات ندارم ...
دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ...
هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤