eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 زیبایی‌های ظهور (۴) 🔵 امام باقر علیه السلام فرمودند : 🌕 در آن دوران هر نیازمندی از جیب برادرش به مقدار نیاز برمی‌دارد و برادرش نیز جلوگیری نمی کند. 📚 وسایل الشیعه ج ۵ ص ۱۲۱
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دراین شب زیبـا🌙🌸 از خــدا مـیخـواهم هرآنچه از خوبیهاست نصیبتان گردد🙏🌸 و تقدیرتان جز خوشبختی چیـز دیگری نباشـد شبتون خوش ودر پناه حق تعالی❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۱۹ و ۲۰ دلم میخاست درمورد م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 عزیزان با یک رمان زیبای دیگر چطورید؟ بفرمائید ،نوش نگاه زیبا بینتون 👇🏻 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 ✍🏻بانو.ش 🔖 ۴۴ قسمت 🪧نود ششمین رمان(96) پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/89383 پارت 21 الی 44 https://eitaa.com/Dastanyapand/90047 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۱۹ و ۲۰ دلم میخاست درمورد م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۱ و ۲۲ خودمو انداختم رو مزار باهاش حرف میزدم. یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد.. _پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم. دختری که شهید را مرده می‌نامید و اونا رو چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته -میخام بمونم پیشش زینب زینب: _حنانه میزنمتا -زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم😭 دلم تنگه آغوش بابامه😭 ززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن😭 زینب :_درست میشه عزیزم غصه نخور حسین آقا زینب رو صداش کرد. زینب رفت و برگشت _حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن -باشه زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود برگشتیم خونه زینب رفت خونشون تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد.. رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد با صدای اذان از خواب پاشدم تو این یک سال بعد از اون که تو خواب بهم نماز را یاد داد.. به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم. نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم.. اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم. حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود اشکام دوباره صورتمو شست خدایا یعنی چیزی که دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم. واقعا بابام بود بابا: _نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو -نه نه باورم نمیشه اینجایی بابا :_اومدم دنبالت برگردی خونه. با تمام اختلاف نظرهامون دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه باصدای آرومی گفتم: _من حنانه ام بابا:_سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلتو جمع کن بریم خونه برگشتم خونه اما چه برگشتنی.. انگار مسافرخونه رفته بودم خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم اونا هم اصلا باهم حرف نمیزدن هر زمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعد از حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار دوساله محجبه شدم واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادر مشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد من در حال تعجب : _کجا ان شاالله زینب زینب:_دارم ‌میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم دلم میخاست جای زینب بودم از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و....... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۱ و ۲۲ خودمو انداختم رو مز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۳ و ۲۴ "منم دوست دارم خادمتون بشم.. دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم..." داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : _سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: _ای بابا دختر حواست کجاست تاریخ ثبت‌نام حوزه علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی؟ وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا: _خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن _باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : _قربانت حلال کن ما داریم میریم خادمی آهم بلند شد بازم خادمی با صدای بغض‌آلود گفتم : _التماس دعا تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه. سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه به سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم. فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم.. از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی... با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهیدمسعودیان، وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود.. اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود.. "آی شهدا دلم شکسته.. دلم خادمی شما را میخواد" اون‌روز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم سه ساله شدم شهدا سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(س) را میده روز سوم راهی هویزه شدیم شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم... "سید جان دوست دارم خادمتون بشم" رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت: _اهل کار هستی؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : _چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه دختره: _پس پاشو با من بیا.. _اسمت چیه؟ -من محدثه ام _منم حنانه محدثه :دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده _باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: _حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : _میخای خادم بشی ؟ _وای از خدامه محدثه :_خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی.. هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه... من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵ اردیبهشت. برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد. روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم. روز اعلام جواب رسید، بسیجی ویژه نشده بود اما جزو گردان بسیج شده بودم برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :_سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟ -جدی ؟میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ _آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبردبعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : _کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا: _این بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیمساعت نشد زینب اومد بابا: _برو چهار نفر منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸ
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۳ و ۲۴ "منم دوست دارم خادم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی... تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد.. " آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید.. همیشه زیر نگاهتون باشم..." اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزار شهدای قم سر مزار 'شهید معماری و شهید صالحی' یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه تایم شروع کلاسها ۸صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون تا به موقع برسم با خط واحد رفتم پایگاه بعد از نیمساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن.... _بسم رب الشهدا خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله میباشد زمان دوره یک هفته است در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را اموزش میبینین... خانم ربیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم اما خانواده ام بودن زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب. غرغرای من شروع شد.... _إ مگه ما پسریم! رزم شب چه صیغه ایه آخه!؟ اما خیلی باحال بود فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعی اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه یعنی کجا رفتن..؟! یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی.. وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم 'داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده..' ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد.... خواب دیدم تو طلائیه‌ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: _حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: _ چ خبره؟ زینب: _حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا نیمساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن. همه بچها جمع شدن دور شهدا.. منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت: 🕊_خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم... صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد.. "خانم معروفی روسری سر کن" دوباره وضو گرفتم برای نماز از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم فردا حلقه صالحین دارم کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت : _خواهرای که عضو گردان هستن هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم لیلا :_حنانه بریم ثبت نام؟ -حالا میریم غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه لیلا:_حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است بیا خونه ما -إه لیلا همش من بیام خونتون خب توام یه بار بیا لیلا:_ حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخام اذیت بشن تو ناهار بیا -نه مزاحمت نمیشم لیلا:_ پاشو جمع کن تعارف معارف رو ناهار بیا دیگه مهدی خونه نیست منم تنهام -خوب خجالت میکشم... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃 ... ✍🏻بانو.ش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۵ و ۲۶ مستقیم رفتیم جمکرا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷👤🌷 📚 📚﴿بند نفس تا بنده شهدا ﴾96 🔖قسمت ۲۷ و ۲۸ -خوب خجالت میکشم لیلا: _برو بابا منتظرتما -باشه باشه نزن لیلا : _نزدم سر میز شام به خانواده ام گفتم: _فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد بابا: از دستت خل میشیم امل بازی هات داره شدیدتر میشه من فقط سکوت کردم بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا لیلا: _بیا بالا -ن پس میمومدم این پایین.. رفتم بالا با چادر بودم لیلا: _حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم مهدی جان رفته سرکار لیلا رفت لب تاپ آورد مشخصاتمونو وارد کردیم وای جیغ جیغ هردو قبول شده بودیم تا عصر پیش لیلا بودم خیلی خوش گذشت توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست -الو جانم لیلا، چیزی شده ؟ لیلا:_آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه -هااااا؟؟؟ مدرک تحصیلی ؟؟ لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی! -لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم لیلا: _هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم -یوخ بابا!..نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم!! لیلا: حنانه بس کن من ب شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات -روم نمیشه بخدا لیلا: _بس کن پرونده‌تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت -باشه توکلت علی الله لیلا:_آفرین خانم گل منتظرتم فردا خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم کارت ملی برداشتم نیمساعت -یکساعت بعد رسیدم مدرسه پام گذشتم داخل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رفتم داخل فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل مدیر: _بفرمایید خانم -سلام خانم مدیر: _سلام بفرمایید درخدمتم -خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم مدیر: _فامیلی شریفتون ؟ -معروفی مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت : _حنانه معروفی؟! سرم انداختم پایین گفتم _بله مدیر :_وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم برای کجا میخای؟ -خانم حوزه شرکت کردم مدیر: _موفق باشی عزیزم _ خداحافظ شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت : _بله بفرمایید -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟ مهدی:_بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا:_ الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم لیلا: _إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام -لیلا الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست لیلا:_ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ...فردا بیا بریم لیلا: _خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان کلاسای حوزه شروع شده بود درس حوزه خیلی سخت بود روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان شک دارم برم یانه گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم -سلام زینب خوبی؟ زینب:_مرسی تو خوبی حنان جان ؟ -مرسی _زینب میگم میشه من نیام دیدار زینب:_چرااااا -حس میکنم لایق نیستم زینب :_الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ نذاشت حرف بزنم... روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : "حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن..." انگار نمیخاستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم.... نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم : _ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :_خواهر اذانه... یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم... _زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :_باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید.... 🍃🌻تقدیم به پیشگاه امام راحل و تمام شهدا از صدر اسلام تاکنون..🌻🍃