💠به کجا چنین شتابان؟ (بخش اول)
🖋️ زهرا وافر
سالها پیش، به عنوان مسئول امور تحریریه با یکی از نشریات عمومی همکاری داشتم. یک روز مردی میانسال با من تماس گرفت و گفت «همسرم به تازگی فوت کرده و می خواهم مطلبی درموردش بنویسم تا در نشریه چاپ کنید». توضیح دادم که ما در نشریه چنین مطالبی چاپ نمی کنیم. مرد دوباره گفت «همسر من یک آدم معمولی نبود، فرشته بود. می خوام هر طور که شده یاد و نامش را زنده نگه دارم» چند ثانیه سکوت کرد و دوباره گفت «از وقتی که رفته بی تابم و می سوزم، شاید با این کار کمی آرام شوم». نه گفتن برایم سخت شده بود اما مطمئن بودم سردبیر قبول نمی کند. شماره اش را گرفتم و گفتم از سردبیر می پرسم و اگر قبول کرد تماس می گیرم. سردبیر قبول نکرد و من هم تماس نگرفتم. چند روز بعد دوباره تماس گرفت، از سجایای اخلاقی منحصر به فرد همسرش گفت، از این که چه طور اولین بار در «جبهه» او را دید و عاشقش شد. از رابطه عاطفی شان، فرزندانشان، فعالیت های فرهنگی و جهادیای که همسرش تا آخرین لحظه زندگی داشته است. مدام «آه» می کشید و انگار یک گوش شنوا می خواست. قلبم درد گرفته بود. گفتم دوباره با سردبیر صحبت می کنم. به سردبیر پیام دادم و گفتم اگر حتی راجع به این زن هم چیزی چاپ نکنیم، باید راجع به این مرد به عنوان «اسوه عاشقی» مطلبی کار کنیم! سردبیر بالاخره پذیرفت. مرد منتظر تماس من نماند و خودش دوباره تماس گرفت. گفتم هرچه می خواهید چاپ کنیم به فلان آدرس در فضای مجازی بفرستید. مرد یک متن ادبی پر سوز و گداز و یک زندگینامه مختصر از همسرش فرستاد، به همراه چند عکس از او.
«ادامه در بخش بعدی»
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
💠به کجا چنین شتابان؟ (بخش دوم)
🖋️زهرا وافر
ناخودآگاه اول از همه رفتم سراغ عکسها. توی ذهنم از زن، یک چهره زیبا ساخته بودم. عکس اول را باز کردم؛ یک زن میانسال با لبخندی کمرنگ. کمی جا خوردم، چون تقریبا هیچ یک از معیارهای زیبایی را نداشت. یک چهره کاملا نازیبا. با خودم گفتم حتما در جوانی خوشگلتر بوده. مرد عکس های جوانی اش را هم فرستاده بود، عکس هایی که در جبهه انداخته بود. عکسهایی که در آنها یا اسلحه به دست داشت و یا روپوش سفید امدادگران را به تن. حتی در عکس های جوانی اش هم «خوشگل» به نظر نمی رسید. دختری لاغر با بینی بزرگ، چشم های ریز، لب های نازک و صورت کشیده...
همان روزها مراجعی داشتم که آن قدر با خودش ور رفته بود که تقریبا تمام معیارهای امروزی برای زیبایی را دارا بود، اما می گفت «همسرم مرا دوست ندارد». راست هم می گفت. شوهرش گفته بود می خواهم طلاقش بدهم، چون دیگر حوصله اخلاق گندش را ندارم. آن وقت ها به زوجینی که در آستانه طلاق بودند مشاوره می دادم.زن هایی را می دیدم که فکر می کردند اگر بینی شان را عمل کنند یا #پیکرتراشی کنند یا #بوتاکس و زاویه سازی صورت و قس علی هذا، زندگی مشترکشان بهتر می شود، اما من می دانستم که یک #رابطه _عاطفی نادرست، یک #زندگی_مشترک اشتباه، با این کارها «درست» نمی شود.
کافی است نگاهی به آمار بیاندازیم. آمار رو به افزایش طلاق قانونی - و احتمالا رو به افزایش تر طلاق عاطفی- در کنار آمار رو به افزایش جراحی های زیبایی و استفاده از #ژل و بوتاکس و سرانه مصرف لوازم آرایشی و.... یعنی این همه تلاش زنها برای زیباتر شدن، کمکی به افزایش #عشق در زندگی مشترک نکرد؟!
یک جای کار می لنگد. بعضی ها می گویند در زمانه ای زندگی می کنیم که «عشق حقیقی» مرده است؛ از رابطه ها چیزی نمانده جز هوس و وابستگی. نمی دانم. نمی خواهم بگویم «جذابیت ظاهری» مهم نیست، چرا که هست، اما این را می دانم که هرچه «ظاهرگراتر» شدیم، «عشق حقیقی» کمرنگتر شد. کافی است زندگینامه شخصی «اسوه های زیبایی» یا همان مدل ها و سوپراستارها را بخوانید. اکثرا درگیر طلاق، شکست عشقی یا #تنهایی هستند. یک جای راه را اشتباه رفتهایم... به قول شاعر:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو می روی به ترکستان است
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
شهید چمران پیش از شهادت، این چنین برای همسرش - غاده- دعا کرده بود:
خدایا! من از تو یک چیز می خواهم، با همه اخلاصم، که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار! من می خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمانِ روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سمت کلمه بی نهایت...
پ. ن: به مناسبت 31 خرداد، سالروز شهادت #دکتر_مصطفی_چمران
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
💠 به بهانه آرات
🖋️زهرا وافر
شاید بسیاری از مردم آرزو داشته باشند فرزندانشان در سنین کودکی بدرخشند و به شهرت برسند، شاید خیلی ها حسرت بخورند یا حتی حسادت کنند و حتما برخی هم والدین چنین کودکانی را تحسین می کنند... من اما به عنوان یک روانشناس، از دیدن این کودکان معصوم جز احساس ترحم و نگرانی دستخوش هیچ هیجان دیگری نمی شوم، زیرا احتمال می دهم که چنین کودکانی در نوجوانی و جوانی درگیر مشکلات عدیده شوند، چون «فرایند رشد» را درست طی نکرده اند. اینکه یک بچه در ٨ سالگی، وقتی هنوز به هوش انتزاعی نرسیده اشعار مولانا را از حفظ باشد و مثل یک استاد ادبیات حرف بزند یا در ۶ سالگی حافظ قرآن باشد و با لحن یک آیتالله سخن بگوید یا در 5 سالگی یک ورزشکار حرفه ای باشد برای شما نگرانکننده نیست؟ اگر یک کودک قبل از اینکه به مرحله «هویتیابی» برسد، با اراده والدین و اطرافیان در نقش «ورزشکار» یا هر نقش دیگری فرو رفته باشد، وقتی در نوجوانی به مرحله «هویتیابی» برسد احتمالا دچار مشکل خواهد شد. او بدون کاوش و جست و جو، نسبت به هویتی متعهد شده است که اطرافیان برایش انتخاب کردهاند. تنها دوره ای از زندگی اش که می توانست شاد، سرخوش و بی دغدغه طی شود - یعنی دوران کودکی- با تمرین و کلاس و کار طی شده است. تنها چیزی که حق داریم از یک کودک زیر ٧ سال انتظار داشته باشیم، این است که «بازی» کند و ذره ذره دنیای پیرامون خود را «کشف و تجربه» کند. برای یادگیری، حفظ قرآن یا اشعار سعدی و مولانا، خواننده، ورزشکار یا بازیگر شدن، سالهای سال وقت هست؛ اما... ما به عنوان انسان برای کودکی کردن چند سال بیشتر وقت نداریم، و چه طور به خودمان اجازه می دهیم برای تحقق اهداف کمالگرایانه خودمان، این تنها فرصت محدود را از فرزندانمان دریغ کنیم؟ افرادی که در سنین بسیار پایین درگیر آموزشهای سخت، زیاد و تخصصی یا کار حرفه ای می شوند، دیر یا زود مشکلات روانی حاصل از این روند معیوب را نشان می دهند...
گاهی می بینم برخی از این پیجهای روانشناس نما، چنین می نویسند «اینجا بهت یاد میدم چه طور یه کودک موفق و افتخارآفرین تربیت کنی!». خواستم از همین تریبون به عنوان یک روانشناس بگویم که ما والدین وظیفه نداریم «کودک موفق و افتخارآفرین» تربیت کنیم، ما فقط باید تلاش کنیم فرزندانی «سالم و شاد» پرورش دهیم، بچه ها خودشان باید در آینده مسیری که خودشان دوست دارند را انتخاب کنند و به هر میزانی که تمایل دارند و تلاش می کنند به موفقیت برسند، و از همه مهمتر اینکه، انسانهای در ظاهر «موفق و افتخارآفرین»، لزوما در باطن «شاد و سالم» نیستند....
پ. ن: مراقب باشیم زندگی نزیسته یا آرزوهای برآورده نشده خودمان را به فرزندانمان تحمیل نکنیم!
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
💠بیخوابی، خوشبختی و باقی قضایا
🖋️زهرا وافر
دیشب، ساعت که از ١٢ شب گذشت، طبق معمول دچار افکار فلسفی شدم. این البته یک مصیبت به تمام معناست، اینکه تمام روز مثل اسب بدوی و کار کنی و شبها به جای اینکه بخوابی، در اوج خستگی با افکاری که بی وقفه از مغزت تراوش می شوند، دست به گریبان باشی. من هرگز با مغز خودم به صلح نرسیدم و همیشه به نوعی با آن درگیر بودم. دیشب با خودم فکر کردم «خوشبختی» یعنی چه؟ تعریف من از خوشبختی چیست؟ اگر زندگی من چگونه باشد به معنای حقیقی کلمه احساس خوشبختی می کنم؟ چرا تا الان که نزدیک به ٣۴ سال عمر کرده ام، به تعریف دقیقی از خوشبختی نرسیده ام؟
جوابهایی به ذهنم خطور کرد: «خوشبختی یعنی موفقیت در تحصیل و کار»، «یعنی یک رابطه عاطفی خوب»، «یعنی تمام کردن کتابی که همیشه آرزو داشتم بنویسم»، «یعنی دیدن سلامتی و موفقیت فرزندانم»، «یعنی دیدن سلامتی و موفقیت تمام کسانی که از نسل من هستند، فرزندان، نوه ها، نتیجه ها و...»، «یعنی سلامتی خودم و خانواده ام»، «یعنی رفاه و پول، حداقل به اندازه کافی»، «یعنی یک خانه حیاط دار، پر از گل و گیاه»، «یعنی زندگی در صلح و امنیت و به دور از جنگ و ناامنی»، «یعنی....». جوابها تمامی نداشت. اصلا و ابدا تمامي نداشت. سوال بعدی حتی سخت تر بود: «آیا من خوشبختم؟».به کلیت زندگی خودم فکر کردم. مثل یک ناظر بیرونی، به تمام زندگی خودم نگاهی انداختم. با خودم فکر کردم اغلب اوقات در زندگی ام، به شکل مضحکی «احساس» خوشبختی کردم. حتی آن روزهایی که زندگی ام غرق در گرفتاری یا «درد» بود. همیشه یک دلیل - ولو در ظاهر بی اهمیت- برای خوشحال بودن پیدا کردم. لحظه هایی که غمگین بودم، یک کتاب خوب پیدا کردم که حالم را خوش کند. لحظاتی که مضطرب بودم، با یک شعر، یک جمله نغز یا یک آیه، آرام گرفتم. وقتی عصبانی یا دلشکسته بودم، سراغ دفترم رفتم و نوشتم و نوشتم. آن قدر با کلمات ور رفتم که از دل غصه ای که داشتم، به یک حال خوب رسیدم. وقتی دردها بر من غلبه کردند، به روابط عاطفی با نزدیکانم چنگ زدم.
آیا تا به حال احساس بدبختی کرده ام؟ بله، هرچند به مراتب کمتر. اما تمام آن لحظات یک ویژگی مشترک داشتند: من «تسلیم» شده بودم. از تلاش برای خوب نگه داشتن حال خودم دست کشیده بودم. «ناامید» شده بودم. منتظر معجزه مانده بودم. فکر کرده بودم که دیگران مسئول احساس بد من هستند، پس کاری از دست خودم ساخته نیست.
در نهایت به یک نتیجه رسیدم: «احساس خوشبختی» تا حد زیادی به این بستگی دارد که خودت چه قدر برای حال خوب خودت تلاش کنی، چه قدر در برابر خودت و زندگیات و جهان پیرامونت مسئولیتپذیر باشی. چه قدر بلد باشی از زندگیات و همان چیزهایی که داری لذت ببری و استفاده کنی. که اگر این روحیه را نداشته باشی، حتی اگر تمام دنیا هم برای تو باشد، احساس خوشبختی نمی کنی. خلاصه که احساس خوشبختی به یک چیزی در «درون» خودم بستگی دارد، نه در جهان «بیرون»...
پ. ن: این نتیجهگیری برای حال حاضر است، ممکن است در آینده تغییر کند.
راستی تعریف شما از خوشبختی چیست؟
❗کانال دست نوشته های یک روانشناس👇
@dastneveshtehapsy
💠قدرت التیامبخش کلمات
🖋️ زهرا وافر
فروشگاهی که هميشه از آن خرید می کنیم، یک فروشنده عجیب دارد. فروشنده ای که مدام می خواهد حرف بزند، می خواهد راجع به دختربچه اش حرف بزند. اولین بار وقتی که می خواست خرمایی که برداشته بودم را حساب کند گفت: «این خرماها خیلی خوبه، من خودم برای مراسم دخترم از همین خرماها به مهمونها داده بودم». دفعه بعد وقتی با همسرم رفته بودم، رو کرد به همسرم و گفت: «از این آدامس ها یه وقت به بچه هاتون ندید، کافئینداره، من هیچ وقت به دخترم نمی دادم». یا می دیدم که به یکی دیگر از مشتری ها می گفت: «به جای اینکه پارچ آب رو بذارید توی یخچال، یه کلمن آب بذارید توی آشپزخونه، بچه داری، بچه هات هی میرن سر یخچال، این قدر درش رو باز و بسته می کنن که آخر خراب میشه، ما خودمون همین مشکل رو داشتیم با دخترمون، البته الان که اصلا بچه ای نداریم که بخواد در یخچال رو باز و بسته کنه...».
دقت که کردم، دیدم مرد تقریبا هیچ وقت حالت «سکوت» ندارد. یکریز حرف می زند، و تمام حرف هایش در نهایت به دختربچه ای ختم می شوند که یک زمانی داشته، اما حالا دیگر ندارد. هربار که از فروشگاه بیرون می آیم غمگینم، برای یک پدر تنها، برای مردی که غم آن قدر در دلش سنگینی می کند که حتی یک لحظه هم تحمل سکوت را ندارد. با خودم فکر کردم احتمالا مرد به شکل ناخودآگاه، درمانی برای خودش ابداع کرده، اینکه آن قدر حرف بزند، آن قدر از غمی که در سینه دارد بگوید که خالی شود، که حتی لحظه ای با خودش و غمش تنها نماند. با خودم فکر کردم که اگر اين درمان را برای خودش ابداع نمی کرد، این غم بزرگ او را از پا در می آورد. آدمها باید «حرف» بزنند، باید غم هایشان را به «کلمات» تبدیل کنند، وگرنه دیر یا زود از پا در میآیند...
پ. ن: این روش، به همین شکل، شاید خاصیت التیامبخش داشته باشد، اما خاصیت شفابخش ندارد. قطعا روش های درمانی بهتری نیز وجود دارد.
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
💠 در انتظار فصل زالزالک
🖋️زهرا وافر
چند روز پیش، نزدیک ظهر، وقتی برای خریدن شیر از خانه بیرون رفتم، با یکی از آخرالزمانی ترین صحنه های زندگی ام مواجه شدم: آفتاب تیز، دمای بالای 42 درجه، گرد و خاک شدید. ترکیب همه اینها با هم، برای من ترکیب مرگباری بود. سریع برگشتم به خانه، درست مثل سربازی که وقتی احساس می کند در تیررس دشمن است، به سنگر خود، به پناهگاهش باز می گردد. من تا به حال، آدمی آفتاب گریزتر از خودم ندیدم، هوا هرچه ابری تر، بارانی تر و سردتر باشد، برای من دلچسب تر است. این چیزها به ریشهٔ آدمیزاد برمی گردد. آدمها باید همان جایی زندگی کنند که ریشه هایشان در آنجاست. قطعا «تنظیمات کارخانه» من برای زندگی در یک منطقه سردسیر طراحی شده بود. روز ازل که گِلم را می سرشتند، احتمالا خاک محل کوهستانی و سردی را مورد استفاده قرار داده بودند، نه خاک یک جای کویری و خشک. این است که بعد از چندین و چند سال زندگی در یک شهر کویری، هنوز با آب و هوایش آداپت نشده ام. از همان اوایل بهار که آفتاب قم برایم «کُشنده» می شود، روزها را می شمارم در انتظار پاییز، در انتظار آن لحظه شیرینی که اولین نسیم خنک به صورتم بوزد و بعد، اندک اندک هوا رو به سردی رود. دلم لک می زند برای آن لحظه پرشکوهی که بخاری ها را از انبار بیرون بکشیم، که پالتوها و کاپشن ها و شالگردن ها را از اعماق کمدها در آوریم، که در مغازه ها چشم بگردانیم به دنبال نارنگی و انار و خرمالو، و دوباره، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
خواستم بگویم انسان عبارت است از موجودی که به هر چیزی عادت نمی کند!
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
زهرا وافر (نویسنده، مدرس دانشگاه و روانشناس بالینی)
شماره پروانه فعالیت تخصصی از سازمان نظام روانشناسی ایران: 7861
جهت دریافت نوبت مشاوره غیرحضوری (تلفنی، آنلاین، آفلاین) در زمینه درمان اختلالات بالینی بزرگسالان (وسواس، افسردگی و اضطراب)، به آیدی منشی در ایتا یا تلگرام پیام دهید 👇
@ashena_64
✅ تعرفه مشاوره، زیر نرخ مصوب سازمان نظام روانشناسی ایران
✅ تخفیف ویژه دانشجویان و طلبه ها
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
هدایت شده از دست نوشته های یک روانشناس
💠خانم جلسهای
🖋️زهرا وافر
اولین بار که در زندگی ام جلوی دیگران ایستادم و سخنرانی کردم، به معنای حقیقی کلمه سختترین مورد ممکن بود. بیست و شش ساله بودم. تازه فوق لیسانس را تمام کرده بودم و هنوز سابقه کار به عنوان یک روانشناس را نداشتم. تمام کاری که تا آن زمان انجام داده بودم، نویسندگی بود. یک آدم درونگرا که توی اتاق خودش، پشت میز تحریرش مینشست و مینوشت. ماجرا از آن روزی شروع شد که یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت خاله اش سخنران مذهبی است و در ایام محرم در یک محله فقیرنشین، در یک خانه شخصی ١٠ روز سخنرانی و روضهخوانی دارد. گفت سطح فرهنگ و اطلاعات در آن منطقه این قدر پایین است که وقتی سوالاتشان را با سخنران مطرح کرده اند، سخنران آگاه فهمیده است که اینها بیشتر به یک روانشناس نیاز دارند. از من خواهش کرد سه روز آخر، من به جای خاله اش برای سخنرانی بروم و راجع به مسائلی مثل تربیت فرزند صحبت کنم. من هم قبول کردم. اما... روز اول که با هزار بدبختی آدرس خانه صاحب مجلس را پیدا کردم و وارد خانه شدم، با برخورد سرد صاحبخانه مواجه شدم. اولین سوالش این بود که «بلندگو آوردید با خودتون؟» بلندگویم کجا بود؟! گفتم نه. گفت «خب بلندگو هم که ندارید، پس خانم جلسه ای به حساب نمیاید!» دوزاری ام افتاد که صاحب مجلس نگران این است که من بابت حرف زدن در مجلسش پول بخواهم و از حالا می خواست به من بفهماند که خبری از پول نیست. راستش با دیدن محله و سر و وضع خانه، اصلا به پول فکر نکرده بودم. اما صاحب مجلس همچنان نگران بود. روز اول سخنرانی، حاضران در مجلس هم متعجب بودند و هم خوشحال، این تجربه متفاوتی برای آنها بود. روز دوم جمعیت دو برابر شد و صاحبخانه چندان از این مسئله خوشحال نبود. روز سوم و آخر، جمعیت به قدری زیاد شده بود که به زحمت در آن خانه نه چندان بزرگ جا شدند. وقتی می خواستم مجلس را ترک کنم، صاحبخانه نه تنها حتی یک تشکر هم نکرد، بلکه با ترشرویی از من خداحافظی کرد. اما با این حال تجربه باارزشی بود برای من، اینکه فهمیدم مردم تا چه حد عطش دارند برای دریافت اطلاعات روانشناختی و چه قدر نیاز عموم جامعه به روانشناس بی پاسخ مانده است. و این چه ایده خوبی بود که از پتانسیل مراسم های مذهبی برای ارتقای فرهنگ و آموزش مهارت های زندگی به عموم مردم استفاده کنیم...
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
نقد روح زهرا وافر.aac
22.43M
💠 نقد و بررسي مفاهیم روانشناختی انیمیشن روح (قسمت اول)
🗣 زهرا وافر
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy
نقد روح زهرا وافر 2.aac
23.03M
💠 نقد و بررسي مفاهیم روانشناختی انیمیشن روح (قسمت دوم)
🗣 زهرا وافر
کانال دست نوشته های یک روانشناس 👇
@dastneveshtehapsy