eitaa logo
به مش حسن آباد خوش آمدید
14 دنبال‌کننده
400 عکس
204 ویدیو
13 فایل
#فرهنگی#اجتماعی#مذهبی#آموزشی @ddddd12_ahoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 دانشگاه کندئو در اوایل دهه نود 🆔 @chantehh
هدایت شده از آهو🌷🦌🦜💐
🌻🌸🌻🌸🌻 https://eitaa.com/joinchat/1816920946Cf7a392681e 🛻🛻🛻🛻🛻 کانال نشانه های ظهور نه
هدایت شده از چَنتِه 🗃
✍ آقای فرهاد شجاعی 🔸خاطرات زیبای جشن‌های دهه فجر عالی بود . یادمه: هر سال حسینه محل برگزاری جشن‌ها و تئاتر رده های سنی شور و اشتیاق فراوانی بین مردم ایجاد کرده بود و اما انتظار مردم برای تئاتر شب آخر که معمولا نمایش بزرگسالان و بزرگان بود دوچندان بود . خاطره ای جالب و طنز در خاطرم حک شده که شرح آن خالی از لطف نیست: سال سوم راهنمایی بودیم و در مدرسه ابن سینا ( منزل هاشم آقا دادگر ) که مادرشان همان سال به رحمت خدا رفته بودن و بچه ها اسم مدرسه را گذاشته بودن مدرسه شهید سکینه بگُم 🙈 و حاج محمد حسین زاده ( ممد اصغر ) معلم عزیز و دوست داشتی درس حرفه و فن ما بودن . اتفاق در شب آخر دهه افتاد: حاج ممد که نقش سلطان را داشتن دستور داده بودن هر کس در برابر مرقد پدر سلطان تعظیم نکرد باید دستگیر و گردنش زده شود مشروط به اینکه ۲ تا آرزو کند و سلطان برآورده کند . روی سن دو نفر از وزرای اعظم که یکی آسید عباس هاشمی و دیگری یادم نیست قرار داشتن! حاج علی هوشمند در نقش رعیت بخت برگشته را کت بسته جلوی پای سلطان آوردند . سلطان محمد حسین زاده خشمگین فریادی بر سر حاج علی هوشمند کشیده و گفتن سریع آرزو کن تا گردنت را بزنم . 😊 علی آقای هوشمند با لباسی سفید مثل لباس احرام و مَدَقه ای در دست ( چوبی که با آن رخت میشستن ) آرزو کردن که دلم می‌خواهد با این مدقه بزنم بر گردن سلطان 😂😂😂😂 القصه مشاوران و وزرای عالی هر چه نهیب زدن دهنت را گل بگیر یا لااقل بیا به گردن ما بزن افاقه نکرد و و سلطان مجبور شد به این آرزوی حاج علی هوشمند تن بدهد . و اما پشت پرده و در تمرین‌های گذشته قرار بر این بود سلطان ممد اصغر سر را روی دسته مبل شاهی طوری قرار بدهند که مدقه حاج علی هوشمند در فاصله ای که بین سر مبارک تا پشتی مبل سلطان باقی گذاشتن فرود بیاد و پرده ها کشیده بشه و ۱۰ دقیقه بعد سکانس دوم شروع شود که اینطور نشد یعنی با فرود آمدن مدقه بر گردن سلطان صدای آخخخخ سلطان بلند شد و ۱۰ دقیقه آنتراک تبدیل شد به ۴۰ دقیقه .... 😂😂 و اما روز بعد در مدرسه حاج ممد با سر شکسته و گاز استریل و چسب ضربدری وارد کلاس شدن 😂😂😂 همه با نگرانی سوال کردیم سرتون چه طو شده و حاج ممد با حال نزاری گفتن: مگر دیشب ندیدید علی هوشمند با چه ضربه ای مدقه را کوفت تو سر من 😂😂😂 به طوری که بیهوش شدم. گفتن ازش پرسیدم: علی چرا همچین کردی؟ حاج علی هم جواب دادن: قراربود شما سرتون رو روی دسته مبل طوری قرار بدی که برا من جای خالی برای فرود جا بگذاری ولی من هر چه مدقه را بالا بردم و معطل کردم شما سرت و نکشیدی کنار و منم خب نمیتونستم نمایش رو خراب کنم زدم تو سر مبارک شمااا 😂😂😂😂 🆔 @chantehh
با سلام امروز قصدی برای نوشتن مطلب نداشتم بعد از انجام کارهایم سر بر بالین نهادم تا دمی بیاسایم و شما هم به کارهایتان برسید و هم شامل این بیت نشوید: تو کز سرای مجازی نمی روی بیرون چگونه به عالم بالا گذر توانی کرد تا اینکه مردی اراکی به خوابم آمد و گفت : قبر آن ۱۳ اراکی کجاست گفتم عزیز دلبندم اینجا چنته ای دیجیتالی است نه شهرداری یزد گفت : راهی ندارد باید همه جا را بگردی اول از همه مرقد وحشی بافقی سپس امامزاده جعفر ره سپس ... عجب گرفتاریی شد نکند این خواب بر اثر داروهای شرکت ن ی و ش ا می باشد آخر این شرکت هزاران کارشناس دارد و آنان با یک نگاه به زبان ورقلمپیده ات 👅چنان دارویی تجویز می کنند که یا کامل خوب می شوی یا کامل راهی قبرستان
هدایت شده از چَنتِه 🗃
✅ بله ؛دکترها هم میتونند بازیگر باشن 😊😍 🔸این عکسهای زیبا رو آقای دکتر سعید دادگرنیا ارسال کردند از برادر عزیزشون جناب آقای دکتر حسین دادگرنیا و نوشتن : " عکس تکی ؛ داداش حسین هستن که فک کنم نقش فرشته را بازی میکردن و عکس سه نفری هم داداش حسین در کنار آقای دهقان پسر خدا بیامرز عبدالله و آقای مصطفوی " 🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
سلام وعرض ادب خدمت همگی دوستان به مناسبت زادروز شیرپسر دیارمان رضا عالمی عزیز خاطره ای ازدوران تحصیل که افتخارهمکلاس بودن بااین شهیدعزیزراداشتم عرض میکنم: 🔸تاجاییکه ذهنم یاری میکنه سال اول یادوم دبیرستان بودیم دریکی از ساعات ورزش درروزی سرد از زمستان همگی به سالن پینگ پنگ رفته کاپشن ازتن درآورده ومشغول بازی شدیم . آخرساعت ورزش همه به طرف جالباسی رفتیم که کاپشن پوشیده وعازم کلاس بعدی شویم. اماجالباسی خالی بود همه متعجب مونده بودیم چه اتفاقی افتاده ازسالن زدیم بیرون متوجه یک آدم تنومند شدیم که وسط محوطه مدرسه قدم میزنه برتعجب ماافزوده شد.😳😲 رفتیم طرفش تابه سمت ماچرخید رضا را دیدیم که بانقشه ای ماهرانه ۱۲ کاپشن را ازسایزکوچیک روی هم پوشیده بود😡 و حدس بزنید آخرین کاپشن مال کی بود.... بله کاپشن آقای رضا اخوان بود که اونزمونا هیکلی درشت وتنومندداشتن وبرای استتارکاپشنها مناسبترین انتخاب بود...😂 بالاخره همه افتادیم دنبال رضا واونم که فرز و زرنگ بود درحال فرار یکی یکی کاپشنها را بیرون می آورد و به سمت ماپرتاب میکرد....😂 تولدت مبارک همکلاسی شهیدم🌺 ارادتمند.اصغرجعفری 🆔@chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قسمت دوم مهمترین آدم جشن‌های دهه فجر اگر گفتت کی بود؟ درست حدس زدت همه اینهایی که گفتت مهم بودن ، اما مهمترین آدم جشن‌های دهه فجر مرحوم «حاج احمد هوشمند» بودند . زمانی که تکلیف نمایشی روشن میشد و عواملش مشخص میشدند . کل امور و عوامل نمایش از سوی کارگردان با پیک موتولی😂 به درِ خونه آقای هوشمند فرستاده میشد تا ایشون زحمت بکشندُ و با صدای مثلا گرمشون ( به زعم ملت اونزمون ) اسامی عوامل رو ضبط کنند و اونوخت بود که آقای هوشمند کلی برامون ناز میومدن😂. لازمه در این مورد بیشتر توضیح بدم . آقای احمد هوشمند دبیر عربی بودند و در برهه ای از زمان ، رئیس آموزش و پرورش بهاباد . قدی بسیار بلند، صورتی کشیده ، موهایی لَخت که علی رغم خالی بودن دو طرف سر( البته اندکی ) به سمت بالا شانه میشد و دیسیپلین و شخصیت مقتدری داشتند . اونزمونا همه فکر میکردن( جالبه، واقعا همه اینجوری فکر میکردن😂 ) حنجره آقای هوشمند طلائیه و اگر دم مسیحایی ایشون نباشه کار نمایشنامه و جشن لَنگ میمونه و امان از روزی که حاج احمد هوشمند مثلا بهاباد نبودن ، همه عوامل در عذاب بودندُ و دائم درِ خونه حاج احمدآقا کله کشو میکردن و کشیک می‌کشیدن که ایشون تشریف فرما بشن . بعد از زدن همه این حرکات، آقای هوشمند بوسیله ضبطی قدیمی( البته اونوخت جدید بودُ هر کسی نداشت😊 ) با صدای بم و کُلُفتشون و یحتمل در یک اتاق خلوتی که دور از دسترِس محمدشون بود( مدیونت اگر فکر کنت بنده خدا حاج احمد هوشمند تو خونشون استودیویی چیزی داشتن ، استودیو که نداشتن هیچ، بلکه مجبور هم بودن از شر بدی کردنای پُسر دسته گلشون محمد به اتاقی دیگه پناه ببرن ) اسامی عوامل رو میخوندن و ضبط میکردن.( جالب اینجاست که در مُخَیَّلِه هیچ بنی بشری از ابناء بشرِ اونروزی نمی‌گنجید که شاید صدایی بهتر از صدای آقای هوشمند هم باشه، و شاید خودمون بهتر از ایشون بتونیم ضبط کنیم ، خدای من !!! چرا این چیزا الان داره به ذهن من میرسه😜😭😂 ). القصه : آقای هوشمند، نوار کاست که اونروزها بسیار ارزشمند بود رو توسط پیک موتولی که دو روز بعد به درب منزل ایشون گُسیل شده بود به دست کارگردان میرسوندن( لازم به ذکر اینکه آقای هوشمند هیچ وجهی هم از امت حزب الله دریافت نمی‌کردند ) . ما بچه های نمایش هِش وخت قبل از اجرا نمیتونستیم ( بخونید حق نداشتیم 😜😭😂 ) این صوت داوودی رو بشنویم تا اینکه قبل از نمایش همه حسینیه سکوت میشد و از بلندگوها این صدا که گوینده اش آقای حاج احمد هوشمند بودند پخش می‌شد: نمایشنامه آسیابان بازیگران به ترتیب اجرای نقش: محمد حسین زاده پادشاه علی هوشمند آسیابان حسین حاتمی وزیر محمد عبداللهیان . . . سیدعباس هاشمی . . . نور و صدا: سید حسین شفاهی گریم: احمد اخوان تدارکات : حسین گرانمایه ( اخوی ) جالب اینکه پای ثابت تمامی نوارهای ضبط شده با صدای آقای هوشمند ، نور و صدایی بود که حسین آقای شفاهی بودند . در قسمت بعد به نور و صدا می‌پردازیم. 🆔 @chantehh
✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قسمت: چهارم ... و اما ادامه داستان 🎙🔦 نور و صدا : سید حسین شفاهی سید حسین شفائی در بهاباد به «حسین آقا شفاهی» مشهورن ، دارای قدی متوسط ، لاغر اندام ، سری تقریبا خلوت ، جربزه ای وسیع 😂 و هیبتی ترسناک ( البته برای دانش آموزاشون و اختصاصا نسوان محترم ) قبل از اینکه به دهه فجر بپردازیم ، اجازه بدید کمی با شخصیت یکی از مردان اول اون روزای دهه فجر و دبیرستان‌های بهاباد بیشتر آشنا بشیم: جناب شفاهی بر خلاف آنچه که در فیزیکِ اندامی و چهره نشون می دادند ، بسیار با شکوه و جبروت بودند و به واقع واهمه ای از ایشون همیشه در دلهای همچون گنجیشک دانش آموزان وجود داشت و در مدرسه و خارج از اون باید از این شخصیت باحال حساب میبردی . اما برای ما اهالی محله دانشگاه کندئو شخصیت دیگری از این استاد بزرگوار برجسته تر بود و از اونجا که دانشگاه کندئو در تاریخ بشر یک استثنا بود و دانشجوی کوچیک و بزرگ رو با هم داشت ( درهم و برهم بود😂 ) ماها علاوه بر درس و مدرسه گاها در دانشگاه محله نیز از افاضات این بزرگوار مستفیض می شدیم ، به طوریکه می‌دونستیم در پس این چهره خشن ( البته برای دانش آموزان ) ، شخصیتی بسیار مهربان ، دل رحم ، بزرگوار و شوخ طبع قرار دارد. از جمله معروفات اینکه ؛ طبق شواهد و قرائن جناب شفاهی که دبیر زبان انگلیسی هم بودند ، هیچ وخت عادت به تصحیح اوراق بچه ها نداشتند . مثلا فردای روزی که از بچه های چهارم انسانی امتحان گرفته بودند ، طبق معمول بادی به غبغب نداشتشون انداخته و وارد کلاس شده و تعدادی نمره رو کردند و به احمد آقا رضوانی - که اتفاقا فامیلشون هم بود - داده و امر فرمودند : بخوان پسر ، بخوان تا ملت بدونن چه گندی زدن به درس و مشق و مدرسشون 🥸 احمد آقای رضوانی علی رغم داشتن جثه ای چون شیر😂😂😜 ، ترسان و لرزان برگه را از استاد بگرفته و اینچنین قرائت نمودند : ✖️ رضوانی ۸ ✖️ عشقی به زور ۱۰ ✖️گلشن ۱۰ - آقا اجازه؟ این صدای حسن گلشن بود که دل را به دریا زده و جرأت کرده بود اجازه بگیرد . و آقای شفاهی که مشخص بود سیگارشون هم دیر شده ، سری به نشانه رضایت تکان داده و گفتند : بگو حسن آقای گلشن با خنده افاضه نموده بود : آقا ما دیروز غایب بودیم و اصلا امتحان ندادیم که حالا ۱۰ شدیم 🤣🤣🤣🤣 و آقای شفاهی با همان هیبت اوقات تلخ همیشگی و بدون اینکه ذره ای رفتارشون تغییر کنه جواب داده بودند : بنشین سر جات فلون فلون شده ، بَرِی من زبون در اُهُورده ، بِرو خدا رو شکر کن که نبودیو شدی ۱۰ ، اگر بودیو امتحان داده بودی حتما شش هم نمیشدی😂😂😂😂 بله به همین راحتی ، حسن آقا را مجاب کردن که بر جایشان میخکوب شوند و حسن آقا که به خیال خودشان خبر فتح الفتوح بزرگی را خدمت استاد داده بودند ، به ناچار بر جای خود بنشسته و با خوشحالی به سایر دوستان که همگی امتحان داده و نمراتی زیر ده گرفته بودند فخر میفروختند .😄😄😄. از آنجائیکه طولانی شد ، نور و صدای آقای شفاهی باشه برای قسمت بعد . . .😂🌺 ادامه دارد.. 🆔 @chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جوک فاطمه خانم داوود را حاج امیر فلاح و علیرضا کارگر تو یه کلیپ طنز بازی کرده و آقای سید حسین میرزایی برامون ارسال کردن🙏 🆔 @chantehh
✍ خانم لیلا قطب الدینی سلام وادب 🙏 یاد و‌ خاطره ی نوشین روان جناب محمدی نیا بخیر،بعید می‌دونم نسل دهه ی شصتی ها از ایشون خاطره نداشته باشند: 🔸در یکی از اردوهایی که از طرف کانون رفته بودیم با مدیریت ایشون , (به نظرم اردوهای زمان ما روستای دُرُند بود) مراسمی برگزار شده بود که با همکلاسی‌ها کلی سرود و دکلمه خوندیم و... اتفاقاً یکی از همین فیلمها رو یک روز به من نشون دادند و کلی از وَجنات و سَکنات ما تعریف کردند 😅🤦و اینکه چقدددر دکلمه رو اون روز داغون خوندم. ایشون رو هر بار که در خانه مشق می‌دیدم میگفتند من اییینقدرفیلم اردوهای شماها رو دارم که نگو وهمونجا ازشون قول گرفتم که یک روز سر فرصت برم و فیلم‌ها رو پیدا کنیم 🥺که متأسفانه مشغله زندگی مانع این امر شد . و اما خاطره اصلی 😁 در یکی از اردوهایی که رفته بودیم یه پیرمرد پیرزنی،که همونجا زندگی میکردند بندگان خدا مریض شده بودند و بایست آمپول تقویتی تزریق میکردند . من همزمان در کلاسهای هلال احمر شرکت کرده بودم و دوره نهایی تزریقات رو میگذروندم ،البته زیر نظر روان شاد خانم رستگاری در بهداری . در همون لحظه آقای محمدی نیا اشاره ای به من کردند و گفتند آماده باش برای یک مأموریت بزرگ 😳وقتی سوال کردم ،گفتند این بندگان خدا برای تزریق یک آمپول خیلی ساده باید برن بهاباد و برگردند ،بدون وسیله و سختی راه و ناتوان و.... شما بیا با هم بریم آمپول بنده خدا رو بزن🤦😱 من که برای بار اول بود که(البته در بهداری بارها تزریق آمپول انجام داده بودم )بدون حضور یک پرستار یا متخصص این حرفه میخواستم این کار رو انجام بدم خیلی ترسیده بودم . خلاصه از ما انکار و از ایشون اصرار ... تا بالاخره راهی منزل بنده خدا شدیم 🤕 ما که اون روز آمپول اون پیرمرد محترم رو زدیم و خداروشکر بخیر گذشت 😅 ولی ترس من برای اولین و آخرین بار ریخت و دیگه در هر مجلسی آماده ارائه ی هرگونه خدمات تزریقی بودیم. 🤦😅 اینم بگم که بنده خدا کلی تشکر کرد و دعای خیر به جون آقای محمدی نیای عزیز و در آخر هم ما رو به صرف صبحونه ی مفصل تخم مرغ محلی و سرشیر و...کرد که جناب محمدی نیای عزیز با مدیریت بی نظیرشون ما روبه سمت بقیه بچه هاراهی فرمودند 🤪 و خودشون از خجالت صبحونه دراومدند.🤣 و البته اینکه من برای همیشه مدیون ایشون شدم . روح بزرگ این مرد شریف شاد باد .🥺 🆔 @chantehh
برای آبتنی به استخر کوچک شرکت کشاورزی شهید رجایی رفته بودیم بدون اینکه به من بگوید دستش را روی سرم گذاشت به سختی خودم را از دستش نجات دادم البته نیتش خیر بود می خواست من به زیر آب ماندن عادت کنم ولی چون از قبل نگفته بود برای مدتی با او قهر😏 بودم بچه های کلاس برای اتمام کتاب حرفه و فن شیرینی خریده بودند آقای نفیسی وارد کلاس شدند سید محمود میر ابوالقاسمی بلند شد و گفت آقا اجازه دهقان و ... باهم قهرند اینجا بود که آخرین کلاس حرفه و فن تبدیل به کلاس آشتی کنان 😁شد شادی روح مرحوم نفیسی و پدرشان و همه درگذشتگان ۱۲ صلوات🌸