#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ خانم زهره حاتمی
خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.چقد از جشن های دهه فجر خاطره دارم.
پدرم سختگیر بودن نمیگذاشتن بریم جشن، کلی پیش مادرمون التماس می کردیم همراهیمون کنن و پیاده میومدیم حسینیه هر جوری بود.
اگر ده شبش هم نمیومدیم ۴ یا ۵ شب به خصوص وقتی آغا عمو خدا بیامرز (مرحوم حسین حاتمی) نمایش داشتن حتما برای دیدن نمایش میومدیم.
#نوستالژی
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
📷 اینجوری نبود که جشنهای دهه ی فجر دهه ی هفتاد بهاباد فقط نمایش داشته باشه.
وقتی اون دو تا پرده ی قهوه ای رنگ و رو رفته را دو نفر می کشیدن و به هم می رسید منتظر می شدیم مسابقه شروع بشه
پس از گذشت دقایقی دوباره پرده ها کشیده میشد و با این صحنه روبرو می شدیم:
مرحوم اصغر گرانمایه که نقش خدابیامرز منوچهر نوذری رو بازی می کردن و سوالات و اطلاعات عمومی می پرسیدن در وسط صحنه پشت میزی نشسته و دو گروه سه نفره هم روی دو تا نیمکت مدرسه ای در دو طرف میز
🔹پ ن:( البته شایدم بعدا منوچهر نوذری از رو دست عمو اصغر این مسابقه را کپی کرده باشه 🤔 کسی چه میدونه؟ 🥸)
🔹اگه خاطره ای از این مسابقه جذاب یادتون میاد به ما هم بِگِت لطفا🙏
🆔 @chantehh
چَنتِه 🗃
#نوستالژی #جشنهای_دهه_فجر_بهاباد داستان نوستالژیک دهه شصتیای بهاباد ✍ حسین عبداللهیان بهابادی 🔺قس
#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ خانم رویا هوشمند
سلام و وقت بخیر
تشکر میکنم از جنابعالی بخاطر قلم توانا و خاطره ی زیباتون از پدر عزیزم حاج احمد هوشمند.
خدا رحمت کنه پدر و مادر عزیزتون را🌺
#نوستالژی
#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ آقای فرهاد شجاعی
🔸خاطرات زیبای جشنهای دهه فجر عالی بود .
یادمه: هر سال حسینیه محل برگزاری جشنها و تئاتر رده های سنی شور و اشتیاق فراوانی بین مردم ایجاد کرده بود و اما انتظار مردم برای تئاتر شب آخر که معمولا نمایش بزرگسالان و بزرگان اجرا می شد دوچندان بود .
خاطره ای جالب و طنز در خاطرم حک شده که شرح آن خالی از لطف نیست:
سال سوم راهنمایی بودیم و در مدرسه ابن سینا ( منزل هاشم آقا دادگر ) که مادرشان همان سال به رحمت خدا رفته بودن و بچه ها اسم مدرسه را گذاشته بودن مدرسه شهید سکینه بگُم 🙈 و حاج محمد حسین زاده ( ممد اصغر ) معلم عزیز و دوست داشتی درس حرفه و فن ما بودن . اتفاق در شب آخر دهه افتاد: حاج ممد که نقش سلطان را داشتن دستور داده بودن هر کس در برابر مرقد پدر سلطان تعظیم نکرد باید دستگیر و گردنش زده شود مشروط به اینکه ۲ تا آرزو کند و سلطان برآورده کند .
روی سن دو نفر از وزرای اعظم که یکی آسید عباس هاشمی و دیگری یادم نیست قرار داشتن!
حاج علی هوشمند در نقش رعیت بخت برگشته را کت بسته جلوی پای سلطان آوردند . سلطان محمد حسین زاده خشمگین فریادی بر سر حاج علی هوشمند کشیده و گفتن سریع آرزو کن تا گردنت را بزنم . 😊 علی آقای هوشمند با لباسی سفید مثل لباس احرام و مَدَقه ای در دست ( چوبی که با آن رخت میشستن ) آرزو کردن که دلم میخواهد با این مدقه بزنم بر گردن سلطان 😂😂😂😂
القصه مشاوران و وزرای عالی هر چه نهیب زدن دهنت را گل بگیر یا لااقل بیا به گردن ما بزن افاقه نکرد و و سلطان مجبور شد به این آرزوی حاج علی هوشمند تن بدهد .
و اما پشت پرده و در تمرینهای گذشته قرار بر این بود سلطان ممد اصغر سر را روی دسته مبل شاهی طوری قرار بدهند که مدقه حاج علی هوشمند در فاصله ای که بین سر مبارک تا پشتی مبل سلطان باقی گذاشتن فرود بیاد و پرده ها کشیده بشه و ۱۰ دقیقه بعد سکانس دوم شروع شود که اینطور نشد یعنی با فرود آمدن مدقه بر گردن سلطان صدای آخخخخ سلطان بلند شد و ۱۰ دقیقه آنتراک تبدیل شد به ۴۰ دقیقه .... 😂😂
و اما روز بعد در مدرسه حاج ممد با سر شکسته و گاز استریل و چسب ضربدری وارد کلاس شدن 😂😂😂
همه با نگرانی سوال کردیم سرتون چه طو شده و حاج ممد با حال نزاری گفتن: مگر دیشب ندیدید علی هوشمند با چه ضربه ای مدقه را کوفت تو سر من 😂😂😂 به طوری که بیهوش شدم.
گفتن ازش پرسیدم: علی چرا همچین کردی؟
حاج علی هم جواب دادن: قراربود شما سرتون رو روی دسته مبل طوری قرار بدی که برا من جای خالی برای فرود جا بگذاری ولی من هر چه مدقه را بالا بردم و معطل کردم شما سرت و نکشیدی کنار و منم خب نمیتونستم نمایش رو خراب کنم زدم تو سر مبارک شمااا 😂😂😂😂
🆔 @chantehh
#شهدای_بهاباد
#کربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
📷عکس بالا : شهیدان عباسعلی کارگر،علی اصغر امینی پور، محمد زینلی، محمدرضا دهقان و شهید جلیلی
📷 عکس سمت چپ: دیواندره کردستان احمد یوسفی و احمد ابراهیمی
📷 عکس سمت راست: محمد حسین یوسفی و شهید عبدالرضا عابدی
🔸 ارسالی از خانم زهرا یوسفی
🆔 @chantehh
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان
🔺 قسمت اول
🔸نزدیک دهه فجر که میشد بچه ها پول روی هم میذاشتن و برای تزیین کلاس تعداد زیادی فانوس میخریدند .
من کلاس دوم دبیرستان بودم و رشته ریاضی،
یادمه اون سال هم قرار شد همه پول روی هم بزارن و فانوس بخرن ،ما هم یه عده سردمدار کلاس بودیم و به اصطلاح رئیس کلاس (تو کلاس ها معمولا یه چند نفری همیشه هستند) رفتیم فانوس خریدیم و بعد چند روز تلاش و زحمت و بالا پایین رفتن از چهار پایه،کلاس به قشنگی تزیین شد و از کلاس های دیگه میومدن برای بازدید و مربی پرورشی و مدیر همه کلی تعریف و تمجید میکردن .
یه روز مونده به شروع دهه فجر، زنگ تفریحی بود و همه بچه ها بیرون از کلاس بودن غیر دو سه تا بچه های کم حرف و مظلوم کلاس، منم از بیرون اومدم داخل کلاس و چشمتون روز بد نبینه پنکه سقفی را روشن کردم
بچه ها داد زدن: فانوسا 😬 من بدبخت هم تا نگاه به سقف کردم دیدم ای دل غافل که پنکه داره میچرخه و بدون توجه به داد و فریادها و آه و افغان های من داره کل فانوس ها را جر واجر میکنه😭عین مرغ پرکنده بالا پایین میپریدم ولی پنکه ی نامرد بی توجه به من به کار خودش ادامه میداد😞سریع خاموشش کردم ولی تا از حرکت ایستاد چیزی جز فانوس های تکه و پاره از سقف آویزون نبود و الباقی فانوس ها دور کلاس و منی که عین یه مرده از گور فرار کرده هاج و واج ایستاده بودم😢
زنگ کلاس به صدا درومد و بچه ها وارد کلاس شدن یادمه درس زیست شناسی داشتیم(نگین مگه رشته ریاضی زیست داره بله یه درس۲واحدی داشتیم😂) خانم معلم مشغول تدریس بود که ناگهان نگاه یکی از همون روسای کلاس به سقف افتاد و چنان جیغی کشید که من یکی از ترس سر جام خشک شدم در این لحظه بود که همه به ماجرا پی بردند و بیتوجه به معلم که میگفت آروم باشید زنگ تفریح پیگیری کنید یه گردان راه افتادن طرف دفتر که خانم مدیر چه نشسته اید که حسودان و عنودان بدگهر فانوس های کلاس ما را کندند(توهم اینکه همیشه دستانی پشت پرده مشغول دشمنی با کلاس ما بودند😂)
خلاصه خانم مدیر را جلو انداختند و وارد کلاس شدند و شرح ما وقع دادند،خانم مدیر هم قول مساعد پیگیری دادند که شخص خاطی را پیدا کنند و به سزای عملش برسونند
تو تمام این لحظات قلب من مثل توپ بالا پایین میپرید و میدونستم اگه الان بگم قضیه چی بوده سر از تنم جدا میشه اون بچه هایی هم که شاهد ماجرا بودند از ترس من چیزی نمیگفتند.
خلاصه ظهر شد و رفتم خونه به مادرم گفتم مادر چه نشسته ای که این اتفاق امروز افتاده و من هیچ راه چاره ای نمیبینم. از چشمه کمالات و فضایل خود مرا بهره مند کرده و راهی پیش پای من بگذار(رفتم تو نثر قدیم😂)
مادر هم اینگونه راهنمایی کردند که ای دختر هیچ چیز بهتر از راستگویی و درستی نیست . راست قضیه را به دوستات بگو و خلاص!
👈 ادامه دارد...
🆔 @chantehh
#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ فاطمه پورخدابخش، دبیر زبان
🔺 قسمت دوم
... البته خودم هم همین قصد را داشتم ولی اینقدر دوستان عصبانی بودند که میترسیدم😂
از قضا اون شب، تولد یکی از همون دوستان عصبانی من بود و من هم دعوت بودم،بنابر توصیه مادر هدیه درخوری گرفتم و با سلام و صلوات به تولد رفتم و بنا داشتم اونجا پرده از این راز مگو بردارم 😂
باور کنید در تمام طول جشن من نه فهمیدم چی خوردم و چی گفتم و همش دلم تالاپ تولوپ میکرد.
بعد از اتمام شام ، صِدام رو صاف کردم و گفتم: بچه ها! فهمیدید قضیه فانوسا کار کی بوده؟
همه گفتن نه ولی فردا میفهمیم و پدرش را درمیاریم😡
من باز پشیمون از برملا کردن راز شدم و با اونا همراهی کردم که بله حتما باید اون فلون فلون شده پیدا بشه و ...،اما باز این وجدان بیدار به سراغم اومد که هی،چی شد راستشو بگو🤓
من اینبار اما شجاعانه عزمم را جزم کرده و در یک جمله کوتاه و البته خیلی سریع گفتم: بچه ها من بودم☹️
بچه ها همه با چشمانی گرد شده و پر از سوال گفتند: تووووووووووو😠😠
گفتم بله و قضیه را مفصل تعریف کردم
خلاصه اونها خجالت زده شدند از این همه فحش و بد و بیراه و دعا و نفرینی که به من بیچاره کرده بودند و منم شاد و مسرور از اینکه راستش را گفتم و بار سنگینی از دوشم برداشته شد و با وجدان راحت شب، سر به بالین گذاشتم😂
🆔 @chantehh
#یادی_و_فاتحه_ای
#ارسالی_شهروندان
📷 جناب فرهاد آقای شجاعی ارسال کردند تصاویری از پدر بزرگوارشون در کنار مرحوم حاج احمد هوشمند، مرحوم حاج حسین لقمانی و دایی عزیزشون جناب آسیدعلی آقای رضوی
🆔 @chantehh