eitaa logo
به مش حسن آباد خوش آمدید
15 دنبال‌کننده
409 عکس
207 ویدیو
14 فایل
#فرهنگی#اجتماعی#مذهبی#آموزشی @ddddd12_ahoo 🏝🏝🏝🏝 فوری فوری۲ @f2fowry 🎾🎾🎾🎾
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چَنتِه 🗃
✍ محمدحسن حدادزاده حالا که اتوبوس مسافربری تو بورسه یک خاطره تعریف کنم . صبح شنبه‌ها بسیار اتوبوس شلوغ می شد از بهاباد به یزد . آن وقت پلیس راه هنوز رحمت آباد بود و آقا رضا هم از این شلوغی شاید بدشان نمی آمد چون با یک سرویس درآمد سه اتوبوس را داشت و جالب اینجا که هرچند بسیار مرد دوست داشتنی و خوبی هستند اما آن موقع منت سر مسافر می گذاشتند و مثل بی ادبی نباشه گوسفند تا جا داشت سوار می کردند به طوری که حتی جای پا هم نبود برای ایستادن پلیس راه از این موضوع مطلع بود یک روز قبل پلیس راه مسافران وسط را پیاده کرد و گفت بروند بعد پلیس راه دوباره سوار شن جلو پلیس راه وقتی ایستاد هنوز حدود ده پانزده نفری اضافه بود مأمور پلیس داخل اتوبوس آمد و به حالت تنه گفت ماشاءالله چقدر اضافه سوار کردی در همین موقع خدا بیامرز حسن دادگر برای کمک به آقا رضا ( چون ایشان جا انداخته بود این کار را بخاطر رفاه مردم می کند)رو به پلیس کردند و گفتند این که چیزی نیست به اندازه دوتا اتوبوس دیگه قبل پلیس راه پیاده شدن 😂 مأمور پلیس هم که صاف صادق بودن ایشان را دید هر اطلاعاتی که می خواست از ایشان پرسید . آقا رضا درمانده 😳 هر چه نگاه به ایشان می کرد تا با چشمک 😏 به مرحوم حاجی حسن بفهماند چیزی نگویند فایده نداشت و آن روز آقا رضا حسینی حسابی نقره داغ شدن . ولی خدا حفظش کنه روی خط بهاباد خیلی زحمت کشیدند 🙏 🆔 @chantehh
✍ خانم سمیه حدادزاده بهابادی 🔸خاطره ی امروز من مربوط میشه به کوچه حموم. یه کوچه ی با صفا، با مردمانی، اهل معرفت. (زمان داستان دهه ی هفتاد): یکی از ساکنان این کوچه، تانکر نفتش تو کوچه، جلوی در خونه ش قرار داشت. یکی از همسایه ها هم رفته بود توی شهرداری، شکایت کرده بود که تانکر نفت ایشون هم سَدّ معبره، هم بو و بَرَنگ ناخش نفت میده، هم زیرش ماردون شده 🚚 (البته این شکایت، هیچی از معرفت و صفا و قابلیت های کوچه حمومی ها کم نمیکنه🥴). از اونجایی که شهرداری یک نهاد پاسخگو و پیگیر هست 🤥 یکی از مامورین شهرداری، به درب منزل ایشان مراجعه کرد تا علت را جویا شده و قضیه ی تانکر مزاحم، خیلی مسالمت آمیز حل بشه. - سلام حاج آقا، چرا تانکرتون را گذاشتید تو کوچه؟ مزاحم مردمه. مردم شاکی شدند. حاج آقا که مرد شیرین و بذله گویی هستند و خدا عمر با عزت نصیب شان بفرماید، جواب دادند: جَنابِ آقا، تانکر ما تو خونه مون، بَرِ دیوار هِشته بود، مزاحم هِشکی هم نبود. ما هم دَسُّش نکردیم. ولی خودُش هِشته شد تو کوچه. 😳 مأمور شهرداری، با تعجب و عصبانیت از اینکه فکر می کرد حاج آقا دستش انداختند گفت: چی میگی حاجی؟ مگه تانکر پا داره که خودش از تو حیاط شما، بلند شه بره تو کوچه؟ حاج آقا با خونسردی ذاتی شان جواب دادند: - اوقات تون تلخ نشه، میگم چطو شد که تانکر اَ تو خونَمون رفت دَر. شهرداری پارسال خواست خدمتی به بهاباد کنه و گفتند کوچه ها باس(باید) فِراخ شه. اَ کوچه ی ما هم شروع کردند و گفتند خونه ها را اَ دو حَد خراب نکنیم. فقط اَ یَ حَد خراب کنیم تا فقط مردم یَ حَد خونه خراب شَن 😁 حالا نَمیدونیم چه مصلحتی بود که حَد ما را انتخاب کِردن و لودر اُهوردنُ هِشتَن زیر دیوار خونه ها و اَ هر خونه ای، چند متر کَندَن و گَلِ کوچه کِردن. دیوار خونه ی ما هم اَ اینوَرِ تانکر، ورداشته شد، هِشته شد اون وَر تانکر و تانکر اَ تو خونه مون در اومد 😵‍💫 اگر اَ دو حَد خراب کرده بودند، تانکرمون، هَمیطو تو خونه مون بود و مزاحم کسی هم نبود 🥸 مأمور شهرداری تسلیم ادله ی حاج آقا شد و گفت: تانکر شما الان هم مزاحم نیست، مُراحمه. دستش نکنید که جاش همین جاس.😂 🆔 @chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
✍ یه خانم معلم کاردرست که میگن اسمُما نگِت 😊 🔺یه خاطره بگم از خدا بیامرز خنساء . حتما شنیدین این خدا بیامرز چه ارادت خاصی به مرحوم محمد گرانمایه و خانوادشون داشت ، فکر و ذکرش " امیر " بود . یه روز خنساء اومد خونمون ، نزدیک ظهر بود میخواست بره ، ( یادم نیست خدا بیامرز مادرم هنوز زنده بودن یا نه ) پدرم گفتن : خنساء نرو ظهری همینجا بمون خنساء گفت: نِه ؛ باد (باید) برم ( و این نه را چنان با قاطعیت می گفت که مو لای درزش نمیرفت ) _نه ؛ حالا چکار داری نرو خنساء : می ترسم بچه مدرسه ایا تعطیل شَن ، امیر بیاد درِ خونشون بسّه (بسته) باشه ، بخواد زنگ بزنه دسُش به زنگ نرسه ، آجری بِلّه زیر پاش ، آجر اَ زیر پاش بخزه امیر بخوره وَر زمین نه ؛ هر چی فکرشو می کنم مَن باد برم 😄😄🚶‍♀️🚶‍♀️ 📸 تصویر : فروردین سال 1365 ، امیر بر بالین بشیر ، برادر یک ساله 🆔 @chantehh
✍ خانم زهره حاتمی 🔸یه خاطره ای مادرم، حاج معصومه ترحمی تعریف می کردن از زمانی که ریگ آباد و داهویه زرند زندگی می کردن که شنیدنش خالی از لطف نیست: اوایل ازدواجمون ، همراه با حاج محمد حاتمی(اُس ممّد) و حاج صدیقه غنی زاده برای کار به ریگ آباد زرند رفتیم. یه خونه خشت و گلی که دو تا اتاق داشت کرایه و زندگیمون رو شروع کردیم. زمستون های اون زمان با الان فرق داشت و بارون و برف زیاد میومد. یادمه ۱۵ شبانه روز بارون اومد و سیل همه جا رو گرفته بود. اتاقی که اُس ممد حاتمی توش بودن در حال خراب شدن بود که مجبور شدن بیان تو اتاق ما و با هم تو یه اتاق زندگی کنیم. یه شب سرد و پر بارون که هر کدوم یه گوشه ای خوابیده بودیم یک دفعه چشم باز کردم دیدم مرحوم آمیر سعید و حاج سید محمد رضوی - که خدا هر دو را رحمت کنه - وارد اتاق ما شدن. آمیرسعید یه پتو دادن به من و گفتن: - بپوشِد روتون حتما سرماتون میشه سراسیمه از جا بلند شده و حاج ممدعلی را صدا کردم: - ممّدعلی بلند شِد آمیر سعید و حاج سید محمد اومدن اینجا . - بگیر بخواب زن، خواب دیدی خیر باشه از من اصرار و از آقای شوهر انکار و چند دقیقه بعد، با اینکه من مطمئنم چشمام باز بوده و هر دو را دیدم ولی ظاهراً انگار حق با ممدعلی بوده. صبح شد و دو تا مردها رفتن سرکار و حوالی ظهر، من و صدیق ( همسر حاج ممد حاتمی ) درحال درست کردن ناهار بودیم که یک دفعه صدای ممد علی از بلندی یه تپه بلند شد که آشفته حال و نفس زنان نزدیک می شدن و داد می زدن: - زود بیِد در که دیوار اتاق داره می ریزه من و صدیق جونمون رو برداشته و از خونه زدیم بیرون محمدعلی و دو تا کارگر هم کمک کردن مختصر اثاثی که داشتیم رختیم در و همون لحظه اتاق تُنبید (فرو ریخت) من مطمئنم این دو سید بزرگوار در اون رویای صادقه، فقط برای محافظت از ما دو خانواده مامور شده بودن. 🆔 @chantehh
جناب سرهنگ غلامرضا محمدی نیا سلام، سپاس از خانواده محترم عبدالهیان که با تولید محتوای زیبا در کانال چنته ما را که دور از وطن هستیم به حال و‌ هوای بهاباد میبرن و بخصوص ایام جوانی مان را یادآوری می کنند. خاطره‌ای بادم آمد مربوط به سال های ۶۰ که در پلیس راه خدمت می کردم: 🔸روزی در جاده هراز گشت می زدم که درجه دار من، خودروئی را بخاطر خلافی که کرده بود، برای اعمال قانون متوقف و راننده را نزد من هدایت کرد. وقتی راننده پیاده شد و پیش من آمد و اتیکت من را خواند با عذرخواهی سئوال کرد: جناب سرگرد شما بهابادی هستید؟ گفتم: بله سئوال کرد: بهابادِ یزد؟ پاسخ دادم: بله سئوال کرد: عضو دانشگاه کُنده‌ئو هستید یا دانشگاه تپه‌ئو؟😂😁 من که به این اصطلاحات آشنا نبودم، گفتم: نمی‌دونم گفت: پس تو بهابادی نیستی! گفتم: چرا؛ ولی من از شانزده سالگی از بهاباد بیرون آمدم. سئوال کرد: قلعه‌ای هستی یا باغستونی؟ گفتم: قلعه‌ای! گفت: پس عضو دانشگاه تپه‌ئو هستی ☺️ سپس چند دقیقه ای،قضیه ی این دو دانشگاه را کامل برای من توضیح داد و گفت: چند سال در بهاباد خدمت می کردم و تقریبا با فرهنگ مردم بهاباد آشنا هستم. من هم به خاطر اطلاعات خوبی که به من داده بود، از جریمه ایشان صرف نظر کردم. برای من جالب بود که ایشان حتی اسامی اساتید دو دانشگاه را هم خوب می دونست و یادش بود که مثلاً برادران حاج میرزا حسن استاد دانشگاه تپه‌ ئو هستن 😁 متاسفانه الان اصلا آثاری از دانشگاه تپه‌او نیست ولی دانشگاه کنده‌ئو با قدرت مستقر است با آرزوی موفقیت برای دانشجویان این دانشگاه مردمی 😊 ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
خانم سمیه حدادزاده بهابادی 🔸مامانم (فاطمه حسن دادگر) از کلاس درس خانم بتول فخر خراسانی خاطره ای تعریف کردند که خدمت شما ارسال میکنم: امتحان علوم داشتیم و یکی از سوالات این بود: چگونه متوجه می شویم بو در هوا پخش می شود؟ موقع تصحیح برگه ها خانم معلم من را با تحکم و تشخصی که ویژه ی خودشون بود صدا زدند که بیا اینجا ببینم. من هم لِک لِک لرزیدم و رفتم کنار میزشون. -بخون ببینم، اینجا چی نوشتی، نمیشه خوند. چیزی که نوشته بودم این بود: « پیازی را دو کُل می کنیم، بعد از مدتی، بوی پیاز تو همه جای اتاق پخش میشه » با همان لرز و ترس، جمله را خواندم: پیازی را دو کُل می کنیم... خانم محکم کوبیدند رو میز، به طوری که من از ترس و دفتر و ورق ها، از لرز، پریدیم بالا و اومدیم زمین. -یعنی چه دو کُل می کنیم؟باید می نوشتی، دو قسمت می کنیم، نصف می کنیم، می بُریم. حالا برو بنشین، تکرار هم نشه. در حالی که خودم هم به همراه پیاز فرضی، از ترس، دو کُل شده بودم، سر جای خود نشستم و هنوز که هنوزه، هنگامِ دو کُل کردن( نه ببخشید 🙈 ) هنگامِ نصف کردن پیاز، به روح خانم فخر و سایر معلمانم درود بی پایان می فرستم. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
جناب آقای محمدحسن لقمانی 💧یه شیر آب هم در مسیر راه همزاک بود که اگر برای پارک و تفریح گاه خراب نکرده باشن، آثارش تا چندین سال پیش بود. 💧یه آب انبار هم در مسیر بهاباد به چادرملو بالاتر از کارخانه ، به نام «حوض کل فاطی» (مادربزرگ مهندس زینلی و دکتر زینلی ) که با آب باران پر می شده، که الان از جاده پرت افتاده ولی آثارش هنوز هست. 🌨 یه روایت برای حوض کل فاطی هست که میگن: وقتی ساخت حوض به خرج ایشون تمام شد، به فاصله چند روز بعد، باران آمد. کل فاطی یه نفر را فرستادند ببینه حوض آب رفته یا نه. وقتی خبر آورد که حوض آب رفته کل فاطی بعد از چند روز یا همان روز فوت کردند. اهالی جلگه حتما اطلاعات دقیق تری از نحوه ساخت و آبگیری حوض دارن که میتونن در اختیارتون بذارن. 📷 اگر از این آب انبارها که هنوز آثارشون هست عکس تهیه بشه عالیه ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ 🆔 @chantehh
آقای حسن دهقان بهابادی 🔺سلام خاطره ای از کوه دکل دارم: چهار پنج سال پیش ،پائیز بود که رفتیم کوه نوردی کوه دکل ، نزدیکای اون اتاقی که پای کوه است (ظاهرا موتور خانه برای تامین برقش باشه) ماشین را پارک کردیم و از کنار تیر برقهای چوبی که چندتایی باقی مانده بود حرکت کردیم تا پای دکل، از اونجا کل دشت بهاباد و اکثر روستاها پیدا بود (از طرفهای ده جمال و کمکو تا ته جلگه ) و از اون طرف هم روستاهای تو مسیر بافق تا نزدیکی های سه چاهون، بسیارمنظره زیبایی بودـ همچنین پای دکل خیلی آجر قدیمی و رنگ و رو رفته ریخته بود که مشخص بود باید از همان زمان (اوایل دهه ۶۰) که میگفتن مردم با پای پیاده با کمک هم آوردن بالا باشه واقعا چه همت و همدلی داشتن برای آبادی شهر و دیارشون (ولی متاسفانه خیلیها قدر این مردم را نمیدونن ) از دوران بچگی که دوم یا سوم ابتدایی بودم یادمه یه هلیکوپتر اومده بود شهرک (پشت جهاد کشاورزی فعلی) نشسته بود میگفتن اومدن برای نصب دکل و کلی مردم کوچک و بزرگ با شوق و ذوق رفته بودیم برای تماشای هلیکوپتر و خلبانها با اون لباسهای سبز و یه تیکه شون . یادش بخیر . ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿--- 🌺 در ایتا به ما بپیوندید :👇👇 🆔 @chantehh