هدایت شده از چَنتِه 🗃
#ارسالی_شهروندان
📷 زنده یادان: علی خادمی و عباس محمدی نیا
📷 نشسته از راست شهید حسین جوهری بنستانی
🔸ارسالی از جناب حسن آقای محمدی نیا
🆔 @chantehh
#نوستالژی
#پیام_شهروندان
#جشنهای_دهه_فجر_بهاباد
✍ معلم و استاد عزیز: حاج علی اصغر قربانی و البته پسر عمه مش حسن
🔸معمولا جشن های اول انقلاب که با شکوه خاصی در حسینیه اعظم فاطمیه برگزار می گردید به گونه ای بود که هرشب یک مدرسه برنامه سرود و بعضا نمایش داشت که در پایان هم نمایش هنرمندان بهاباد که انصافا اجراهای عالی داشتن پایان بخش مراسم بود سال ۱۳۶۰ در مدرسه ابن سینا عضو گروه سرود و نمایش مدرسه بودم یه شب نوبت اجرای سرود مدرسه ما بود قبل از اینکه برای اجرا روی صحن برویم مربی وقت به بچه ها گفتن همه بیایید تو مسجد فاطمیه یه تمرین داشته باشیم بعد بریم برای اجرا.
همه رفتیم و بعد از ایستادن، مربی عزیز فرمودن: یک دو سه (که ما شروع کنیم)
اما صدا از در و دیوار مسجد در اومد ولی از ما نه (همه فراموش کرده بودن)
دوباره فرمودن: یک دو سه
و باز هم سکوت مطلق 😞
با لحن خاصی اینبار بجای یک دو سه فرمودن:
خاک تو سرتون 🤓
خاک تو سرتون 🧐
ولی خاک چاره ساز نبود 😇 چاره کار در همراه داشتن متن سرود در دست بچه ها بود ولی از سر بدشانسی من کوتاه قد نفر اول در صف سرود بودم و بدون کاغذ
نوبت به اجرای سرود در صحن شد.
اون زمان سیستم صوتی درست و درمونی هم نبود چند تا میکروفن بود که یکی از اونا را دقیقا جلوی دهن من بخت برگشته گذاشته بودن
خلاصه منم که برگه نداشتم و دو درمیون سه در میون فقط هر بیتی را یادم میومد میخوندم و صدا یهو تو سالن می پیچید
خلاصه ضایع کاری در حد اعلا
صبح که رفتم مدرسه نه تنها از گروه سرود که از گروه نمایش هم منا کنار گذاشتن
با چشمانی اشکبار اومدم خونه و روز بعد با مرحوم مادرم به مدرسه رفتم (اون زمان هنوز بچه بودم) ولی بقدری آبروریزی شده بود که فایده ای نداشت.
البته عده ای معتقدند ذوق هنری بنده از همونجا کور شد.😂
🆔 @chantehh
#پیام_شهروندان
خاطره بازی
✍ محمدحسن دادگر( حسن هاشم )
🔸 ما تا شش سالگی در بهاباد بودیم. زمانی که راه های روستایی به جهاد سازندگی سپرده شد، اداره راه بهاباد تعطیل و چند نفری از بهاباد به اجبار راهی دیار غربت شدند. 😢 از جمله ما ، یعنی خانواده هاشم دادگر .
چقدر ناراحت کننده و ناخش بود😒 ، تابستون پدرم رفتند یزد و ما بهاباد موندیم ولی امان از اول مهر . پدرم از یزد اومدند و اثاث جمع کردیم و مثل لشکری شکست خورده راهی یزد شدیم .
شاید یکی از خاطرات تلخ زندگیم همین لحظه بود.😭 خدا رحمت کنه آقای لقمان را ، مادرم دست منو گرفتندُ برای خداحافظی رفتن پیش آقای لقمانی و گفتند : خوب و بدی از ما دیدت حلالمون کنید گفتن : دارد میرد که موندگار یزد بشید . مادرم گفتند بله . لقمان یه نگاهی به من که از دست آزار واذیت من به ستوه آمده بودن کردندُ سه بار گفتند الحمدلله الحمدلله الحمدلله😄 بالاخره همچین حلالمون وبدرقمون کردن .البته حق داشتند.
خدا رحمت کنه حاجی ترحمی را یه آفتابه داشتند از تو جو آبش میکردن مییومدن تو کوچه بغل مغازه لقمان و یه لردویی بود که دوتا در طویله توش وا میشد که یکیش مال مدخالو ودیگریش مال حسین علی مدسنا بود یه محوطه باز اونجا داشتُ بی ادبی نباشه دسشویی رو وایی برای قضای حاجت کُنجُش بود که هر کی تو میرفت ، جوهون پیدِ بود . ما هم که همیشه پشت بوم بودیم تا مرحوم حاجی مینشستن ، از پشت بوم داد میزدیم حاجی ترحمی. حاجی ترحمی .😜 ما میدیدیم بیچاره حاجی مثل توپ، آفتابه به دست دور خودشون نشسنکی میچرخیدن وقتی بلند میشدن نیم نگاهی به من و لااله الاالله میگفتن 🤣 میرفتن .
اینو گفتم که بگم چقدر من بچه هو قلبی بودم . برا همین برای رفتن من از بهاباد، لقمان و بقیه همسایه ها لحظه شماری میکردن.🙈 شاهد زنده میخِد، سکینه طیبیان. هنوز قلبی هامونُ میارن جلو چَشُمون ، هر وقت میبیننُمون.😁
حالا کسی که تو یَه خونه ی دَرَندشت تو بهاباد، انواع و اقسام بدی ها رو انجام میداده .
باید بریم یزد دقیقا برعکس این از همه بدتر هفت سالت شده و باید بری مدرسه سه بار از مدرسه فرار کردم،😲 تا اینکه برام عادی شد البته عادی که چه عرض کنم.
پدرم ساعت پنج بعد از ظهر یه اکیپ میبردن پای اتوبوس بهاباد که برن بهاباد یه اکیپ سوار میکردن می آوردن خونه مون .😝 یکی میخواست ختنه کنه یکی میخواست تو یزد درس بخونه یکی میخواست دانشگاه بره یکی میخواست باردار شه 😂 یکی آزمایش بده یکی سربازی بره یکی از سربازی فرار کرده بود اومده بود خونه ما ،یکی دادگاه داشت وووو😍😍 سر ما هم گرم میشد. راستی یکی از جبهه میاومد یکی جانباز شده بود اومده بود عمل کنه یکی جهیزیه بخره یکی خرید عروسی یکی اومده بود طلاق بده یکی زندان بود اومده بودن ملاقاتی.😇😇 پدر و مادر من جاشون کنج بهشته ، خیالتون راحت. اینقدر صبر و حوصله داشتن وسعی میکردن همه را با آغوش باز و به آبرومندی و مهمون نوازی نگه دارن تعارفشون کنن که خدا نکرده کسی دلخور از خونه ما در نره.☺️
مادرم مادرم چقدر زحمت میکشیدن شاید باورتون نشه، یَه اتاق اِل ،تو خونه یزد بود که وقتی سفره پهن میکردن جا خودمون سر سفره نمیشد😲 و اکثرا یه سفره تو هال برای خودمون میانداختند. من میتونم یه کتاب هزار صفحه ای از خونه یزد براتون بنویسم که شاهد چه چیزهایی بودم تو این خونه .😉
پدرم مسئول خرید مایحتاج ومادرم پخت و پز و مهمون داری. یَه کسایی خونه ما میومدن که تو عمرم ندیده بودمشون ولی پدر مادرم چنان برخورد میکردن که باید هواشونو داشته باشیم باید به خوبی ازش پذیرایی بشه کارش تو یزد انجام بشه. پدرم نهار میخوردن و بعدحرکت . کجا؟ بریم ملاقات فلانی تو بیمارستان ،فلانیا ببرم دکتر، فلانیا برسونمش به اتوبوس ووووو😲😉😊
میدونید حسین آقا شاید چیزی نداشتیم ولی دلامون خش بود باور کنید این حجم مهمونی که خونه یزد ما میومدن اگر دوره الان بود هزار تا حرف وگف توش در میومد.😍
🆔 @chantehh
هدایت شده از فهرست ۳ آهو 🌸😂
https://eitaa.com/joinchat/3803120503Cd84861347b
🌷🌷🍉🍇🍎
فهرست چنته دو 😂ب😂
#ورزش
#نوستالژی
⚽️ در مورد این عکس زیبا که چه خاطراتی رو برامون زنده کرد:
✍ مهدی عبداللهیان بهابادی
🔸سال ۷۱ بود و من و حسن حاتمی(پسرخاله) کلاس پنجم هم، مثل چهار سال قبل هم کلاسی بودیم . معلم کلاس پنجممون هم مثل کلاس اول آقای علی اکبر عابدی بودن و انصافا هم خوب درس می دادن و هم جذبه و هیبتی داشتن و حسابی ازشون می ترسیدیم.
اون سالها که بهاباد زمین چمن و سالن سرپوشیده درست درمونی نداشت مدرسه مدرس، استادیوم آزادی بهاباد بود و مثل این عکس ، بیشتر مسابقات اینجا برگزار می شد.
مدرسه ما هم خوش سلیقگی کرده بودن و یه دوره مسابقه فوتبال بین کلاسها راه انداختن که در نهایت کلاس ما و چهارمی ها که منصور گرانمایه هم عضوش بود به فینال رسیدیم .
برای بازی فینال؛ از روزای قبل ، کل کل و کری خونی عجیب غریبی بین معلمامون یعنی اکبر عابدی و عباس حداد معلم کلاس چهارم در گرفته بود و قرار شد یه روز عصر، از زمان شروع زنگ تفریحِ بین دو کلاس ، مسابقه حساسی آغاز بشه که بیشتر از اینکه برای ما مهم باشه برای معلّما سرنوشت ساز و با اهمیت بود. 😊
عصر روز موعود فرا رسید و زنگ اول کلاس ، آقای عابدی رو تخته سیاه تیم رو ارنج و به سبک دکتر کارلوس بیلاردوی آرژانتینی به هر نفر وظایفش رو یادآوری کردن و تاکید هم کردن که اگه باختین از فردا خودتون مدرسه نیاین. 😞😬
حسین ما (عبداللهیان) - که تو دهه ی هفتاد سری تو سرهای فوتبالیستای بهابادی داشت - به عنوان داور انتخاب شده بود و با همین هیبت تشریف آوردن وسط میدون.
یادمه با تبلیغاتی که شده بود سایر مدارس بهاباد هم تعطیل شده و حسن خودمون و حسن شارضا و کلا بچه های مدارس راهنمائی و دبیرستان شهر هم جمع شده بودن و در میون خیل تماشاچیا بازی اغاز شد.
در نهایت و پس از کلی بالا و پایین پریدن و حرص خوردن دو تا معلمها یعنی همون مربیا ( شما یورگن کلوپ و گواردیولا رو تصور کن، آقای عابدی و آقای حداد هم همونجور... 😎🤓) بالاخره ما بازی رو برده و قهرمان شدیم و از دست کتک و چوبهای احتمالی فردا در امان موندیم.
به رسم اهدای مدال المپیک، ما رو هم به خط کرده و مرحوم حسین غفوری با سینی نقل و شکلات از بازیکنان و تماشاچیا پذیرایی می کرد.
نوبت به توزیع مدال و جوایز رسید و در میان بُهت و حیرت ما، به هر نفر یه مجله رشد دانش آموز هدیه دادن🤨😏 ( البته بنده ناشکری نبودیم، الان که فکر می کنم خدائی همین رو به پرسپولیس هم که هرسال قهرمان میشه نمیدن 🤪 )
یاد اون روزای خوب جوونی و نوجوونی و مدرسه ی پر از خاطره ی مدرس بخیر😍
✅ برای خوندن و دیدن خاطرات و عکس و فیلمای نوستالژیک بهاباد، در ایتا به «چنته» بپیوندید: 👇
🆔 @chantehh
هدایت شده از چَنتِه 🗃
#نوستالژی
#مردم_بهاباد
🔹از چپ: شادروانان حاج غلامحسین دهقان (شاغُلمسین) حسین دهقان (حسین مدلی جعفرا)، اکبر قطب الدینی، شادروان حسین قطب الدینی، سید جواد رضوی( فرزندحاج سید محمد رضوی) و شادروان علی صادقی
🔸ارسال از لیلا خانم قطب الدینی🙏
🆔 @chantehh