شاعرِ آیینهها
لعنت به خاطرههایی که از ذهنم پاک نمیشن.
لعنت به غمی که از نگاهِ ناشناس تو آینه پاک نمیشه.
شاعرِ آیینهها
هزار ماهیِ تنها، فدای آبیِ دریا.
هزار بسته مسکن،
فدای این غمِ برنا.
چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع میکند و در لجن مرداب غروب میکند. صبحها دلم نمیخواهد بیدار شوم و شبها نمیتوانم درست بخوابم. روزم در دلمشغولی و شبم در خواب و بیدار میگذرد.
-شاهرخ مسکوب