شاعرِ آیینهها
هزار ماهیِ تنها، فدای آبیِ دریا.
هزار بسته مسکن،
فدای این غمِ برنا.
چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع میکند و در لجن مرداب غروب میکند. صبحها دلم نمیخواهد بیدار شوم و شبها نمیتوانم درست بخوابم. روزم در دلمشغولی و شبم در خواب و بیدار میگذرد.
-شاهرخ مسکوب