eitaa logo
دفاع مقدس
396 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
881 ویدیو
248 فایل
💠 نیم نگاهی به رویدادهای دفاع مقدس 🌼🌸🍀در قالب: متن، عکس، صوت، فیلم و کلیپ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 💠فاو آزاد شد! 🔸ماجرای آزادسازی پودر رختشویی(به نام فاو!) 🔹(در زمانی‌که‌بسیاری‌ازکالاهای موردنیازمردم کوپنی وسهمیه‌ای بود ویا بایدبرای تهیه‌جنسی ساعت‌ها درصف‌می‌ایستادند 🆔 @Defa_Moqaddas✔️JOIN ✅ به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
⭕️ خاطرات - مرداد1367 😊 خواهر اوشین آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد. تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور ☹️ از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم. خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد. شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه⛺️ استفاده کنیم.. در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد. 👌 آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد: 📢 برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان. صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد ...😂 🆔 @Defa_Moqaddas
💠 خاطره ای از پزشک اسیر عراقی... ▫️در جریان فتح بزرگ خرمشهر من مسئول آوردن اسرا بودم. اسیرها را از منطقه به پشت جبهه یعنی ایستگاه راه آهن اندیمشک تحویل می دادیم تا بعدازظهر و نزدیکی های غروب می آوردیمشان داخل تیپ دو زرهی دزفول. یک روز آنقدر اسیر آوردیم که تمام کانون های قطار پر شد. به ما گفتند دیگر جا نداریم، لذا اسیرها را به مقر تیپ بردیم. جمعیت آنها زیاد بود به اندازه یک زمین فوتبال بزرگ!! تمام غذای تیپ را بین آنها تقسیم کردیم، تازه به یک سومشان هم نرسید. من به اتفاق یکی از همکاران با یک خودرو جیب رفتیم درب یک به یک منازل سازمانی تیپ و درخواست کردیم اگر کسی غذا یا نان اضافه دارد بدهد تا ببریم برای اسیرها. آن شب گذشت. فردا صبح اعلام کردند اسرا را گروه گروه برای انتقال به ایستگاه راه آهن ببریم. گروهی که تحویل من دادند گفتند در بینشان یک پزشک هست و در زمان تحویل، اطلاع بده. گفتم برای چه؟ گفتند جا و مکان دکترها و افسران ارشد عراقی باید از بقیه جدا باشد. من هم برای این که او اشتباه نشود، پشت پیراهنش با ماژیک درشت نوشتم: "دکتر". در زمان تحویل، به آن مسئول گفتم یک دکتر هم بین اسرا هست. گفت کجاست؟ ما هر چه گشتیم دکتر را پیدا نکردیم! تعداد افراد درست بود ولی دکتر نبود. آن مسئول گفت: شاید نیاوردی یا تو گروه دیگری هست. من اصرار کردم او در بین همین اسراست، لذا با کمک دژبان، همه را به کناری آوردیم تا قضیه روشن شود. یک سرباز خوزستانی داشتیم و او خطاب به اسرا به زبان عربی گفت: اون کسی که دکتر هست بیاد بیرون! ...نخیر کسی بیرون نیامد! من هم که فقط یک لحظه این دکتر را دیده بودم قیافه اش یادم رفته بود. تا اینکه به فکرمان رسید پیراهنهایشان را درآورده و پشت و رو بپوشند. آنها هم این کا را کردند. در این هنگام یکی از بچه ها داد زد پیدا شد، پیدا شد!! ... تازه فهمیدیم این اسیر عراقی فکر کرده بود پشت پیراهنش به جای کلمه "دکتر" نوشته بودیم "اعدام" ... و او هم از ترس پیراهنش را وارونه پوشیده بود که معلوم نباشد.😊 —(راوی: سروان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، خسرو نادری) 🆔 Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
💠 خاطره ای از پزشک اسیر عراقی... ▫️در جریان فتح بزرگ خرمشهر من مسئول آوردن اسرا بودم. اسیرها را از منطقه به پشت جبهه یعنی ایستگاه راه آهن اندیمشک تحویل می دادیم تا بعدازظهر و نزدیکی های غروب می آوردیمشان داخل تیپ دو زرهی دزفول. یک روز آنقدر اسیر آوردیم که تمام کانون های قطار پر شد. به ما گفتند دیگر جا نداریم، لذا اسیرها را به مقر تیپ بردیم. جمعیت آنها زیاد بود به اندازه یک زمین فوتبال بزرگ!! تمام غذای تیپ را بین آنها تقسیم کردیم، تازه به یک سومشان هم نرسید. من به اتفاق یکی از همکاران با یک خودرو جیب رفتیم درب یک به یک منازل سازمانی تیپ و درخواست کردیم اگر کسی غذا یا نان اضافه دارد بدهد تا ببریم برای اسیرها. آن شب گذشت. فردا صبح اعلام کردند اسرا را گروه گروه برای انتقال به ایستگاه راه آهن ببریم. گروهی که تحویل من دادند گفتند در بینشان یک پزشک هست و در زمان تحویل، اطلاع بده. گفتم برای چه؟ گفتند جا و مکان دکترها و افسران ارشد عراقی باید از بقیه جدا باشد. من هم برای این که او اشتباه نشود، پشت پیراهنش با ماژیک درشت نوشتم: "دکتر". در زمان تحویل، به آن مسئول گفتم یک دکتر هم بین اسرا هست. گفت کجاست؟ ما هر چه گشتیم دکتر را پیدا نکردیم! تعداد افراد درست بود ولی دکتر نبود. آن مسئول گفت: شاید نیاوردی یا تو گروه دیگری هست. من اصرار کردم او در بین همین اسراست، لذا با کمک دژبان، همه را به کناری آوردیم تا قضیه روشن شود. یک سرباز خوزستانی داشتیم و او خطاب به اسرا به زبان عربی گفت: اون کسی که دکتر هست بیاد بیرون! ...نخیر کسی بیرون نیامد! من هم که فقط یک لحظه این دکتر را دیده بودم قیافه اش یادم رفته بود. تا اینکه به فکرمان رسید پیراهنهایشان را درآورده و پشت و رو بپوشند. آنها هم این کا را کردند. در این هنگام یکی از بچه ها داد زد پیدا شد، پیدا شد!! ... تازه فهمیدیم این اسیر عراقی فکر کرده بود پشت پیراهنش به جای کلمه "دکتر" نوشته بودیم "اعدام" ... و او هم از ترس پیراهنش را وارونه پوشیده بود که معلوم نباشد.😊 —(راوی: سروان نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، خسرو نادری) 🆔 Defa_Moqaddas