eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸 قسمت ( 7) پس از شنیدن سخنان سرگرد شریف نسب بچه ها همه با حمله به طرف دشمن متفق القول شدند. کسانی که مطمئنم در آن روز با ما بودند "صاحب عبود زاده" و برادرش "مکی عبود زاده" و "کریم روئی زاده" و "عبدالله خباری" بودند. ولی آنچه مسلم است تعداد ما بیش از این ها بود. الان اسمشان را فراموش کرده ام. من و کریم روئی زاده چون هردو خدمت سربازی رفته و با بعضی از فنون رزمی آشنا بودیم زبان همدیگر را بهتر می فهمیدیم. قرار گذاشتیم با خیزهای پنج ثانیه ای و با آتش پشتیبانی همدیگر، به طرف دشمن پیشروی کنیم. مکی هم کوله پشتی موشک های  آر پی جی را بر دوش بسته بود و قبضه آرپی جی را که دو روز قبل از پادگان دژ بدست آورده بودیم هم برداشته و در پناه دیوار بندر پشت سر ما می آمد. من و کریم با استفاده از قالب های سیمانی پایه تیرهای برق کنار جاده زیر آتش همدیگر فاصله بین هر دو تیر برق را که حدوداً بیست الی سی متر بود با یک خیز طی می کردیم و در پناه پایه تیر بعدی قرار می گرفتیم و این بار نفر اول شلیک می کرد و نفر دوم پیشروی می نمود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 عراقی ها هم که تازه متوجه شلیک ها و پیشروی ما به طرف خودشان شده بودند شروع به تیر اندازی کردند. من فقط این را می دیدم که با هر رگباری که با تفنگ ژ3 به طرف آنها می گرفتیم تعدادی بر زمین می افتادند. زیرا که تعداد آنها آنقدر زیاد بود که نیازی به نشانه گیری فردی خاص نبود. فقط کافی بود لوله تفنگ را به سمت آنها بگیرم و ماشه را بفشارم. تا قبل از پیشروی ما آنها مشغول بردن اسلحه و تجهیزات از سمت درب سنتاب به طرف اسکله ها بودند تا عرض بندر را به طور کامل اشغال نمایند . با شلیک  و پیشروی ما، حرکت آنها برعکس شده و اکثراً از سمت اسکله ها به طرف درب سنتاب فرار می کردند. از وضعیت آن تعداد که به زمین می افتادند هم با خبر نبودیم که چه بلایی بر سرشان آمده. تا بعد از اتمام درگیری و عقب نشینی کامل دشمن به محل رفته و از آثار خون های زیادی که بر روی زمین ریخته بود و مسیر خون هایی که مسیر کشیدن زخمی ها و احتمالا کشته هایشان به سمت درب سنتاب را نشان می داد معلوم بود که ضربات سنگینی به آنها وارد شده بود. هرچه فاصله ما با آن ها کمتر می شد تعداد بیشتری از آنها به سمت درب سنتاب فرار می کردند. چند متری به محوطه جلو درب سنتاب بیشتر فاصله نداشتیم که اتفاق بسیار ناگوار و دردناکی رخ داد که  بیاد آودن آن اتفاق هنوز هم قلب مرا به درد می آورد و بارها آن صحنه دردناک مانند یک فیلم در جلو چشمانم مجسم شده است و آن اتفاق چیزی نبود جز شهادت شهید نوجوان، رضا کریم پور. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
چند روز بعد از عملیات بود...👀 یه نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار دستش بود...📝 هر جا می رفت همراه خودش می برد...🚶 از یکی پرسیدم... این بچه چشه... گفت... آر پی جی زن بوده... توی علیات اون قدر آر پی جی زده که دیگه نمی شنوه...😞 باید براش بنویسی تا بفهمه...📋 گوش هاش رو داد تا چشم و گوشمون باز بشه...👌 چشم و گوش مون که باز نشد هیچ...😒 بماند...😔 #شهدای_گمنام🕊 به‌یاد شهدای گمنام صلواتی ختم بفرمایید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آنگاه که شهدا و همرزمان خود را در تلاطم آتش و خون جا گذاشتیم، هیچ نگاهی نبود تا مرثیه خوان غم تنهایی آنان در دشت غربتی شود که عطر شهادت در آن بیداد می کرد. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸 قسمت (8) تازه درب سنتاب در معرض دید ما قرار گرفته بود. نفربری که از درب وارد محوطه شده بود را دیده بودیم. با گرفتن قبضه آر پی جی از مکی و گذاشتن موشکی بر سر آن، نفر بر را نشانه گرفتم و به طرف آن شلیک کردم. این اولین شلیک من با آر پی جی در جنگ بود که دو روز قبل آن را در پادگان دژ از دست استواری گرفته بودم  و در حد یک توضیح مختصر سرپایی کار با آن را آموزش دیده بودم. موشک من به قسمت بالای نفربر برخورد کرد و بعد کمونه کرده و به سمت بالا تغییر مسیر داد، بدون آنکه منفجر شود تا این که از دید ما پنهان شد. می خواستم موشک دوم را آماده کنم که دیدم ماشین  وانت سفید رنگی حامل تعدادی نیروی خودی از سمت مقابل ما یعنی از طرف درب فیلیه به سرعت به طرف ما آمد، غافل از این که عراقی ها راه را بر آنها بسته بودند. همین که وانت با نفراتش به محوطه روبروی ما رسید از سوی درب سنتاب ابتدا رگباری بسوی ماشین گرفته شد. آنچه که من شاهدش بودم این بود که دو نفر از عقب ماشین به سرعت خود را انداختند که یکی از آنها به طرف ما آمد و مورد اصابت تیر به قسمت زانوی قرار گرفت و نقش بر زمین شد. دیگری به طرف عکس محل استقرار ما فرار کرد (یعنی به سمت  فیلیه) که از سرگذشت او با خبر نشدیم. بلافاصله پس از پریدن آن دو نفر گلوله ای آتش زا از سوی نفربر به ماشین شلیک شد که من احتمال زیاد می دهم که به باک اصابت کرد و کل ماشین یکپاچه آتش گرفت و نفرات درون آن به خصوص شهید کریم پور که در وسط قسمت جلو ماشین مستقر بود در آتش دست و پا می زدند. در همین زمان درب ماشین باز شد و یک نفر مشتعل از ماشین به بیرون پرتاب شد که برادر پاسدار همایون سلطانی بود. با پای زخمی بر روی آسفالت خیابان نقش بر زمین شد. با هر مشقتی بود و زیر آتش رگبار دشمن توانستیم او را سینه خیز بر روی زمین بکشیم تا به جای امنی برسانیم. مصطفی اسکندری ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
میان این همه هیاهو تو آن آرامشی باش که یکباره "نازل" می شود....!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸 قسمت (9) صحنه اصابت ماشین حامل برادران از جمله شهید رضا کریم پور هرچند در فاصله چند قدمی ما اتفاق افتاده بود و تمام صحنه را بوضوح از نزدیک شاهد بودیم ولی کاملاً در تیررس نیروها و ادوات دشمن بود و این امکان را از ما سلب می کرد که بتوانیم برای نجات آنان قدمی برداریم و این موضوع برای ما بسیار دردناک بود که از نزدیک ببینیم انسان هایی در آتش دست و پا می زنند ولی نتوانیم برای نجات آنان هیچ عکس العملی از خود نشان دهیم. تنها کاری که از دست ما بر آمد آن بود که به صورت سینه خیز و زیر آتش رگبار مکرر دشمن خود را به آن برادر زخمی ( همایون سلطانی ) برسانم و با  فرو کردن انگشتان دست در بندهای پوتین نظامی که به پا داشت وی را علی رغم هیکل دار و سنگین بودنش بر روی آسفالت داغ، چند متری به عقب بکشانم تا "مکی عبود زاده" و "کریم روئی زاده" به کمک آمده و پس از اینکه از تیررس دشمن خارج نمودیم با همدیگر او را بلند کرده و جهت مداوا به عقب منتقل نماییم. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـاران...! پاے در راه نهـیم ڪہ این راه رفتنے اسـت نہ گفتنے... 🌷
🌺بر آیینه جمال داور💛 صلوات بر روشنی چشم پیمبر صلوات💛 برحضرت معصومه (سلام الله علیها) فروغ سرمد بر دسته گل موسی بن جعفر💛 صلوات💛 میلاد حضرت معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر مبارک💐🌺🌾🌸 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با سلام و عرض تبریک بمناسبت روز دختر، میلاد، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیه به قسمت های پایانی "نبرد بندر" رسیده ایم و آغازی بر خاطراتی دیگر از گوشه ای دیگر از باغ هشت ساله دفاع مقدس و جریانات لایتناهی آن که هر کدامش طعمی دارد و بویی. این بار به سراغ داستان بسیار جذاب دیگری از "اسارت" خواهیم رفت و حماسه ای که با قلم روحانی و آزاده عزیز، رحمان سلطانی تحریر شده. ایشان در مقدمه خود آورده 👇 به نام خداوندی که خالق زیبایی هاست. هر چه را او خلق فرموده زیباست. اگر چه ما حوادثی را تلخ و زشت می بینیم به زاویه دید و نگرش ما بستگی دارد. حضرت زینب تمامی حوادث تلخ کربلا و اسارت را زیبایی نامید و فرمود "و ما رایت الا جمیلا" حوادث اسارت از دریچه دید ما همه اش زیبایی بود و بس و اگر زشتی در آن دیده می شود مربوط به روی دیگر آن و جنایات دشمن بعثی است. 🔻این خاطرات به زودی تقدیم شما خواهد شد 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸 قسمت (10) پس از انتقال زخمی به عقب دو باره تصمیم به ضربه زدن به نیروهای دشمن در کنار درب سنتاب گرفتیم. فکر می کنم در همین موقع بود که "صاحب" از ناحیه پا مورد اصابت قرار گرفت و خون زیادی از پایش خارج شد. هرچه اصرار می کردیم که برای مداوا به بیمارستان برود کسی حریفش نمی شد. بالاخره در حدی که پایش را پانسمان کنند و دوباره نزد ما برگردد قانع شد. نمیدانم به کجا رفت و طولی نکشید که با همان پای زخمی پانسمان شده به نزد ما بازگشت. ما در همان محل ماندیم و دوباره برای ضربه زدن به عراقی ها مهیا شدیم. از نقطه ای که مستقر بودیم تسلط کافی به دشمن نداشتیم. یک اتاقک آجری متعلق به پاسگاه ژاندارمری نظرم را جلب کرد. از آنجا می توانستیم به طرف درب سنتاب شلیک کنیم ولی برای رفتن به آن اتاقک لازم بود مسافتی را از جلو دید و تیر دشمن عبور کنم. رگبار تیربارهای آنها لحظه ای قطع نمی شد و رفتن به آنجا به این راحتی نبود. در دو طرف اتاق آجری یک حصاری با فنس دور تا دور پاسگاه کشیده شده بود که در لابلای فنس ها شمشاد مانند دیواری یک حالت پوششی بوجود آورده بود. خواستم در پناه این پوشش خودم را به آن اتاقک برسانم. قبضه آر پی جی با یک موشک را برداشته و به صورت خزیده حرکت کردم. ولی آنقدر تیر از همه طرف می آمد که حرکت حتی به صورت نیم خیز هم امکان نداشت. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
🍂 در قسمت زیر شمشادها جوب کم عمقی نظرم را جلب کرد که ظاهراً از طریق آن، شمشادها را آبیاری می کردند. به صورت خوابیده خود را درون جوب جا دادم و قبضه را در کنار خود روی زمین می کشیدم. چند متری بیشتر به طرف اتاقک حرکت نکرده بودم که صدای برخورد فشنگ ها با آهن پایه های فنس ها را درست در بالای سرم حس کردم. هرچه به جلو می رفتم تیرها را نزدیکتر حس می کردم. آنقدر تیر زده بودند که وقتی به خودم نگاه می کردم قسمت بالای بدنم را پوشیده از برگهای سبز شمشاد می دیدم که در اثر تیراندازی از ساقه جدا شده و روی من می ریختند به طوری که بدنم با زمین محوطه اطراف همه سبز شده بود و در استتار کامل فرو رفته بودم. هنوز به اتاقک نرسیده بودم که احساس درد همراه با سوزش شدیدی در سمت چپ سینه ام را حس کردم. دست راستم را زیر بغل و در محل سوزش بردم و گرمای خون را احساس نمودم. این اولین مجروحیت من در جنگ بود. هیچ تجربه ای از مجروحیت نداشتم و فقط شنیده بودم که هر کس مجروح شود در ابتدا دردی احساس نمی کند و بعداً عمق زخم و مجروحیت مشخص می شود. من هم حقیقتش چنین تصوری کردم. پیش خودم فکر می کردم حالا که هنوز قدرت دارم و می توانم حرکت کنم باید هرچه زودتر خودم را از تیررس دشمن خارج کنم. لذا تمام آن چند متری که با هزار جان کندن به جلو رفته بودم، با هر مشقتی بود به صورت سینه خیز عقب عقب برگشتم. وقتی از تیررس و از دید دشمن خارج شدم، در پناه دیوار بندر سر پا بلند شدم و دقیقاً محل زخم را بررسی کردم. پوسته مسی مرمی فشنگی که هنوز در لباس هایم گیر کرده بود را با دست حس نمودم. تازه فهمیدم که به احتمال زیاد تیر اصلی به آهن نرده های پاسگاه خورده و پس از کمانه کردن و متلاشی شدن فشنگ، تنها پوسته مسی آن بدون مرمی فولادی داخل آن، به بدنم اصابت کرده و الحمد لله خطر چندان مهمی نبوده. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..... بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند، در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود، به حالتی که عراقی ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن. با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده..... ❂◆◈○•----🍂----•○◈◆❂ خاطرات دنباله‌دار اسارت طلبه آزاده رحمان سلطانی به زودی در کانال ❣حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂