eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸قسمت (5) کثرت نیروهای پراکنده شده دشمن در بین درب سنتاب تا اسکله های ساحل اروند و کمی تعداد ما، عبور را به طرف درب فیلیه غیر ممکن کرده بود و از طرف دیگر نبود نیرو در کنار درب فردوسی بجز دریس این امکان را به عراقیها می داد که به راحتی از هر سمت خیابان فردوسی وارد شهر شوند. بهرحال با مشورتی که بین بچه ها صورت گرفت تصمیم بر آن شد که در همانجا که هستیم سنگر بگیریم و از ورود بعثیها به شهر جلوگیری کنیم. هر یک از بچه ها در گوشه ای پشت دیوار یا پشت صندوقهای کالا و هر جای دیگر سنگر گرفتند. من هم در جلو درب ورودی نجارخانه بندر که ساختمانی آجری قدیمی با سر دری  فرو رفته در دیوار و جایی دنج برای پناهنده شدن بود قرار گرفتم. اسلحه ژ3 خود را که به همراه داشتم مسلح کردم و آماده دفاع در برابر هجوم دشمن شدم. مصطفی اسکندری ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت ( 6) برای جلوگیری از پیشروی نیروهای عراقی به سمت شهر هر یک از بچه های گروه در محلی در دو طرف جاده موضع گرفتیم. نا گاه یک فرد نسبتا مسن با لباس ارتشی را در کنار خود دیدم.  درجه وی سرگردی بود اتیکتش را خواندم اسمش ( شریف نسب) بود. از من پرسید چه خبر است گفتم می بینید که همه آنهایی که در محوطه اند عراقی هستند . گفت الان ما دقیقا کجای شهر هستیم ؟ میتوانی موقعیت ما را شرح دهی ؟ من که قبلا در دفتر کار پدرم با نقشه های شهر سر و کار داشتم و کاملا با نقشه خرمشهر آشنا بودم ( پدر بنده کارشناس رسمی دادگستری در امور املاک و مستغلات بود و نقشه های زیادی از خرمشهر در دفتر کار داشتیم). گفتم بلی ما الان در قسمت غرب خرمشهر و.... هستیم. گویا ایشان تازه وارد خرمشهر شده بود و بلافاصله به مناطق درگیری با دشمن آمده بود و حتی فرصت توجیه شدن کامل با وضعیت شهر را هم بدست نیاورده بود . قلم و کاغذی را از جیبش بیرون آورد و از من خواست که موقعیتمان را روی کاغذ برای او بیان کنم. من هم تا جایی که توانستم در آن فرصت کم و سر پایی سریعاً کروکی چهارگوشه شهر و نقاط حساس مثل مسجد جامع پلیس راه و پل و بندر و چند نقطه دیگر را برای او کشیدم و گفتم که ما الان اینجا هستیم. ایشان پرسید که خوب الان میخواهید چکار کنید ؟ گفتم میخواهیم اینجا بایستیم تا نگذاریم عراقی ها وارد شهر شوند. یک دفعه سخنانی از ایشان شنیدم که اصلا توقعش را نداشتم و حرفهای او روحیه به ما داد. گفتند آنها متجاوزند . آنها به خاک ما حمله کردند و شما میخواهید منتظر شوید تا باز هم بیشتر پیشروی کنند تا شما جلوشان بایستید ؟ این شما هستید که باید  به آنها حمله کنید و آنها را از اینجا بیرون کنید نه اینکه منتظر حمله آنها باشید . حرفهای آن جناب سرگرد چنان در ما اثر گذاشت که دیگر کمی تعداد ما و کثرت تعداد دشمن برایمان مهم نبود با هماهنگی با دیگر بچه ها تصمیم گرفتیم که از مواضعمان خارج شویم و بطرف دشمن حمله کنیم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت ( 7) پس از شنیدن سخنان سرگرد شریف نسب بچه ها همه با حمله به طرف دشمن متفق القول شدند. کسانی که مطمئنم در آن روز با ما بودند "صاحب عبود زاده" و برادرش "مکی عبود زاده" و "کریم روئی زاده" و "عبدالله خباری" بودند. ولی آنچه مسلم است تعداد ما بیش از این ها بود. الان اسمشان را فراموش کرده ام. من و کریم روئی زاده چون هردو خدمت سربازی رفته و با بعضی از فنون رزمی آشنا بودیم زبان همدیگر را بهتر می فهمیدیم. قرار گذاشتیم با خیزهای پنج ثانیه ای و با آتش پشتیبانی همدیگر، به طرف دشمن پیشروی کنیم. مکی هم کوله پشتی موشک های  آر پی جی را بر دوش بسته بود و قبضه آرپی جی را که دو روز قبل از پادگان دژ بدست آورده بودیم هم برداشته و در پناه دیوار بندر پشت سر ما می آمد. من و کریم با استفاده از قالب های سیمانی پایه تیرهای برق کنار جاده زیر آتش همدیگر فاصله بین هر دو تیر برق را که حدوداً بیست الی سی متر بود با یک خیز طی می کردیم و در پناه پایه تیر بعدی قرار می گرفتیم و این بار نفر اول شلیک می کرد و نفر دوم پیشروی می نمود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 عراقی ها هم که تازه متوجه شلیک ها و پیشروی ما به طرف خودشان شده بودند شروع به تیر اندازی کردند. من فقط این را می دیدم که با هر رگباری که با تفنگ ژ3 به طرف آنها می گرفتیم تعدادی بر زمین می افتادند. زیرا که تعداد آنها آنقدر زیاد بود که نیازی به نشانه گیری فردی خاص نبود. فقط کافی بود لوله تفنگ را به سمت آنها بگیرم و ماشه را بفشارم. تا قبل از پیشروی ما آنها مشغول بردن اسلحه و تجهیزات از سمت درب سنتاب به طرف اسکله ها بودند تا عرض بندر را به طور کامل اشغال نمایند . با شلیک  و پیشروی ما، حرکت آنها برعکس شده و اکثراً از سمت اسکله ها به طرف درب سنتاب فرار می کردند. از وضعیت آن تعداد که به زمین می افتادند هم با خبر نبودیم که چه بلایی بر سرشان آمده. تا بعد از اتمام درگیری و عقب نشینی کامل دشمن به محل رفته و از آثار خون های زیادی که بر روی زمین ریخته بود و مسیر خون هایی که مسیر کشیدن زخمی ها و احتمالا کشته هایشان به سمت درب سنتاب را نشان می داد معلوم بود که ضربات سنگینی به آنها وارد شده بود. هرچه فاصله ما با آن ها کمتر می شد تعداد بیشتری از آنها به سمت درب سنتاب فرار می کردند. چند متری به محوطه جلو درب سنتاب بیشتر فاصله نداشتیم که اتفاق بسیار ناگوار و دردناکی رخ داد که  بیاد آودن آن اتفاق هنوز هم قلب مرا به درد می آورد و بارها آن صحنه دردناک مانند یک فیلم در جلو چشمانم مجسم شده است و آن اتفاق چیزی نبود جز شهادت شهید نوجوان، رضا کریم پور. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت (8) تازه درب سنتاب در معرض دید ما قرار گرفته بود. نفربری که از درب وارد محوطه شده بود را دیده بودیم. با گرفتن قبضه آر پی جی از مکی و گذاشتن موشکی بر سر آن، نفر بر را نشانه گرفتم و به طرف آن شلیک کردم. این اولین شلیک من با آر پی جی در جنگ بود که دو روز قبل آن را در پادگان دژ از دست استواری گرفته بودم  و در حد یک توضیح مختصر سرپایی کار با آن را آموزش دیده بودم. موشک من به قسمت بالای نفربر برخورد کرد و بعد کمونه کرده و به سمت بالا تغییر مسیر داد، بدون آنکه منفجر شود تا این که از دید ما پنهان شد. می خواستم موشک دوم را آماده کنم که دیدم ماشین  وانت سفید رنگی حامل تعدادی نیروی خودی از سمت مقابل ما یعنی از طرف درب فیلیه به سرعت به طرف ما آمد، غافل از این که عراقی ها راه را بر آنها بسته بودند. همین که وانت با نفراتش به محوطه روبروی ما رسید از سوی درب سنتاب ابتدا رگباری بسوی ماشین گرفته شد. آنچه که من شاهدش بودم این بود که دو نفر از عقب ماشین به سرعت خود را انداختند که یکی از آنها به طرف ما آمد و مورد اصابت تیر به قسمت زانوی قرار گرفت و نقش بر زمین شد. دیگری به طرف عکس محل استقرار ما فرار کرد (یعنی به سمت  فیلیه) که از سرگذشت او با خبر نشدیم. بلافاصله پس از پریدن آن دو نفر گلوله ای آتش زا از سوی نفربر به ماشین شلیک شد که من احتمال زیاد می دهم که به باک اصابت کرد و کل ماشین یکپاچه آتش گرفت و نفرات درون آن به خصوص شهید کریم پور که در وسط قسمت جلو ماشین مستقر بود در آتش دست و پا می زدند. در همین زمان درب ماشین باز شد و یک نفر مشتعل از ماشین به بیرون پرتاب شد که برادر پاسدار همایون سلطانی بود. با پای زخمی بر روی آسفالت خیابان نقش بر زمین شد. با هر مشقتی بود و زیر آتش رگبار دشمن توانستیم او را سینه خیز بر روی زمین بکشیم تا به جای امنی برسانیم. مصطفی اسکندری ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت (9) صحنه اصابت ماشین حامل برادران از جمله شهید رضا کریم پور هرچند در فاصله چند قدمی ما اتفاق افتاده بود و تمام صحنه را بوضوح از نزدیک شاهد بودیم ولی کاملاً در تیررس نیروها و ادوات دشمن بود و این امکان را از ما سلب می کرد که بتوانیم برای نجات آنان قدمی برداریم و این موضوع برای ما بسیار دردناک بود که از نزدیک ببینیم انسان هایی در آتش دست و پا می زنند ولی نتوانیم برای نجات آنان هیچ عکس العملی از خود نشان دهیم. تنها کاری که از دست ما بر آمد آن بود که به صورت سینه خیز و زیر آتش رگبار مکرر دشمن خود را به آن برادر زخمی ( همایون سلطانی ) برسانم و با  فرو کردن انگشتان دست در بندهای پوتین نظامی که به پا داشت وی را علی رغم هیکل دار و سنگین بودنش بر روی آسفالت داغ، چند متری به عقب بکشانم تا "مکی عبود زاده" و "کریم روئی زاده" به کمک آمده و پس از اینکه از تیررس دشمن خارج نمودیم با همدیگر او را بلند کرده و جهت مداوا به عقب منتقل نماییم. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت (10) پس از انتقال زخمی به عقب دو باره تصمیم به ضربه زدن به نیروهای دشمن در کنار درب سنتاب گرفتیم. فکر می کنم در همین موقع بود که "صاحب" از ناحیه پا مورد اصابت قرار گرفت و خون زیادی از پایش خارج شد. هرچه اصرار می کردیم که برای مداوا به بیمارستان برود کسی حریفش نمی شد. بالاخره در حدی که پایش را پانسمان کنند و دوباره نزد ما برگردد قانع شد. نمیدانم به کجا رفت و طولی نکشید که با همان پای زخمی پانسمان شده به نزد ما بازگشت. ما در همان محل ماندیم و دوباره برای ضربه زدن به عراقی ها مهیا شدیم. از نقطه ای که مستقر بودیم تسلط کافی به دشمن نداشتیم. یک اتاقک آجری متعلق به پاسگاه ژاندارمری نظرم را جلب کرد. از آنجا می توانستیم به طرف درب سنتاب شلیک کنیم ولی برای رفتن به آن اتاقک لازم بود مسافتی را از جلو دید و تیر دشمن عبور کنم. رگبار تیربارهای آنها لحظه ای قطع نمی شد و رفتن به آنجا به این راحتی نبود. در دو طرف اتاق آجری یک حصاری با فنس دور تا دور پاسگاه کشیده شده بود که در لابلای فنس ها شمشاد مانند دیواری یک حالت پوششی بوجود آورده بود. خواستم در پناه این پوشش خودم را به آن اتاقک برسانم. قبضه آر پی جی با یک موشک را برداشته و به صورت خزیده حرکت کردم. ولی آنقدر تیر از همه طرف می آمد که حرکت حتی به صورت نیم خیز هم امکان نداشت. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸قسمت (11) عراقی ها که از تسلط بر محوطه بندر و استقرار بر روی اسکله ها و تکمیل محاصره ما مأیوس شده بودند، در کنار درب سنتاب زمین گیر شدند و کم کم نیروهایشان را از داخل بندر به بیرون کشیدند. روزهای بعد متوجه شدم که پیشروی دیگر نیروهایشان در مناطق مولوی و راه آهن در آن روز هم چندان موفقیت آمیز نبوده. بهرحال همه این موارد و شاید مواردی دیگر که ما از آنها بی خبریم باعث گردید که تصمیم به عقب نشینی بگیرند. این نبرد تا ساعات آخر عصر آن روز ادامه داشت. دقیقاً به یاد دارم زمانیکه تیر اندازی دشمن در محوطه به کلی قطع گردید، ما توانستیم  با خیال راحت به طرف ماشینی که هنوز هم دود از لاشه سوخته آن بلند می شد برویم. آفتاب در حال غروب کردن بود. حالا نفرات دیگری هم به کمک ما آمده بودند. از شهید رضا کریم پور که در قسمت جلو ماشین نشسته بود تنها یک ستون فقرات مانده بود و یک جمجمه که از بند بند ستون فقرات آن شهید بزرگوار، همچنان دود متصاعد می شد. در قسمت عقب ماشین وانت هم در کنار پایه تیرباری که نصب شده بود مقداری گوشت و استخوان های سوخته که هنوز هم نمی دانم چند نفر بوده و چه کسانی بوده اند وجود داشت. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 🔸 قسمت  ( 12 ) پس از تخلیه پیکر مطهر شهدای عزیز، بنده  به همراه دوستان همراه، یک گردش مختصری در محوطه محل درگیری زدیم. در همان محوطه باز بین درب سنتاب و پاسگاه  ژاندارمری. آنچه که مشاهده کردم علاوه بر ماشین مورد اصابت در جای جای آن محوطه خون هائی بر روی زمین ریخته شده بود که بعضی از آنها  به صورت مسیری بر روی زمین به طرف درب سنتاب ادامه داشت. واضح بود که عراقی ها زخمی ها و کشته های خود را در این در گیری به طرف نفربرهای خود منتقل کرده اند. تنها  یک جنازه با لباس های خاکی بر روی زمین مانده بود که تا به امروز هم برای من مسجل نشد که آن جنازه یک شهید ایرانی است و یا یک مزدور بعثی! زیرا این جنازه هیچ گونه اتیکتی بر روی لباس نداشته و وقتی که خواستیم از محتویات جیب لباس هایش هویتش را مشخص کنیم، تنها چیزی که در جیب داشت یک پاکت سیگار بود با یک جعبه کبریت. شاید بگویید همین ها برای تعیین هویتش کافی بود ولی خیر؛ این موضوع هم بر معمای ما  افزود. یک جعبه کبریت تبریز بود با یک پاکت سیگار بغداد. حالا دیگر برادرانی با وانت برای انتقال اجساد به کمک آمده بودند. اگر اشتباه نکنم سید احمد موسوی یکی از آنان بود. ادامه دارد @Defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ما هم از فرط خستگی، درگیری شدید و ناراحتی عصبی که به علت مشاهده آن صحنه های دردناک برایمان بوجود آمده بود قصد بازگشت به کوتشیخ را داشتیم که مشاهده صحنه ای تمام خستگی را از تنمان خارج کرد. تعداد زیادی از برادران به صورت گروههای چند نفره با لباسهای گلی و آغشته به نفت سیاه و با وضعیتی ژولیده تر از ما از سمت فیلیه و تعدادی هم از زیر اسکله های لب آب به طرف ما می آمدند. اینان همان برادرانی بودند که فرمانده دریس گفته بود که از صبح در محوطه بیرون درب فیلیه با دشمن در گیر بودند. اگر عراقی ها موفق می شدند در محوطه سنتاب مستقر شوند و جای خود را مستحکم می کردند این برادران عزیز در محاصره می افتاند و راهی برای بازگشت به عقب نداشتند. من در آن روز هیچکدام از آن عزیزان را نمی شناختم ولی سال ها بعد در جمع برادران ادوات وقتی که خاطره آن روز را تعریف کردم شهید جمهور ثانی زاده گفت ( من هم یکی از آن افرادی بودم که از نیزارهای زیر اسکله ها  با لباسی گلی و نفتی به عقب برگشتم ). والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. برای شادی ارواح طیبه همه شهدا بخصوص شهدایی که در حادثه آن روز حضور داشتند الفاتحه مع الصلوات . مصطفی اسکندری @Defae_moghadas 🍂
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 محموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون (حاج عباس هواشمی ) 👈 عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور                •┈••✾❀○❀✾••┈• جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂