🍂 برایشان غذا می پختم و می بردم. هر کم و کسری داشتند برایشان جور می کردم. شب ها خوراک لوبیا، باقالی، حلیم، یا آش بار می گذاشتم. آفتاب که می زد و صدای ترمز وانتی غلام علی کلاهدوز، از اصناف و عضو انجمن اسلامی بازار، را می شنیدم پا تند می کردم. کلاهدوز دیگ های غذا را بار ماشین می کرد. یک وقت هایی خودم دست به کار می شدم و پختنی ها را پشت ماشین می گذاشتم و به جبهه می بردم. وقت هایی که برادران مروج پست بازرسی بودند من را رد می کردند. باقی پست ها به اعتبار اسماعیلم می رفتم و کسی جلودارم نبود.
پایم را که توی مقر اسماعیل میگذاشتم جوانها دورم جمع می شدند و «مادر ... مادر ...» می گفتند. لذت می بردم از اینکه مادر صدایم می کردند. قند توی دلم می سابیدند از اینکه اسماعیل را وسط آنها می دیدم. بچه های گردان اسماعیلم دور ماشین جمع می شدند و می گفتند چه خوب که برایمان غذا آورده اید. از کره و مربای هر روزه خسته بودند. وقتی چیزی را اسباب خنده میکردند و صدای قهقهه شان بالا می رفت، انگار صدای خنده و شادی پسرهای خودم را می شنیدم. آنها همین که وسط جنگ می دیدند زنی، هرچند برای ساعتی، به جبهه می رود دل خوش می شدند.
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روحانیِ سیدی بود که گردن خمانده و از معینیان خواهش میکرد اجازه بدهد به خط برود. معینیان کوتاه نمی آمد و می گفت: «الان تکلیف اینه که عقب بایستید. وقتی نیرو خواستیم، شما اولین نفر بیایید.» سید اصرار می کرد: «خود حاج اسماعیل گفته که بیام جلو!». سر و روی او را می بوسید و قسمش می داد. معینیان کم آورده بود. یک دفعه عصبانیتش را سر من خالی کرد و گفت: «عادلیان، تو برای چی هنوز وایسادی اینجا؟ تا حالا باید با حاجی رفته باشی!» تازه به خودم آمدم که لندکروزها بیرون ایستاده اند. از مسجد بیرون زدم. یک مرتبه دیدم سید خوش خوشان به طرف لندکروزها می رود. فهمیدم قسم به جدش کارساز شده و قفل به دهان معینیان زده و راهی اش کرده است. ساعت حدود چهار و نیم بعدازظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ بود که لندکروزها به جاده افتادند. من رفتم جزیره مینو، پی حاجی، در جزیره ، گردان ها برای رفتن به نقطه رهایی آماده می شدند. از آنجا به طرف منطقه دیری فارم ، کنار نهر جروف، رفتیم. نارنجی به خون افتاده خورشید روی آبی اروند می شکست و شاخه های نخل در پهنای غروب گم می شد که به ساختمان بتونی تصفیه خانه آبادان رسیدیم. نیروهای غواص ما در زیرزمین سازه ای یک طبقه مستقر شدند. کمی بعد، نوای اذان در زیرزمین پیچید. کوله های تلنبارمان فضا را تنگ کرده بود و جا نبود نماز جماعت بخوانیم. دو سه نفری به هم اقتدا کردیم به نماز که عراق منور میریخت.
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
به روایت مهدی عادلیان
#کربلای_چهار
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 دهم آذرماه ۱۳۶۳ به پادگان کرخه اعزام شدیم. فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم دشتی سرسبز دیدم. چادرهای گردان در دامنه تپه برپا بود. نم بارانی زده و هوا بی نظیر بود. مدت زیادی از حضورم در آنجا نمی گذشت که یک روز در حال رفتن به طرف چادرمان موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی، عینک دودی به چشم، پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتوکشیده فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین های واکس زده و موهای شانه کرده اش در آن خاک وخل به چشم می آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه کار میکند! آن وقت ها به کسانی که به خودشان می رسیدند و لباس های شیک می پوشیدند «پانکی» می گفتند. پانکی از کنارم گذشت و پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا، است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می شکستند. عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. تا اینکه از بچه ها شنیدم در عملیات خیبر شیمیایی شده و چشم هایش آسیب دیده اند و به تجویز پزشک عینک دودی می زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. لباسش مرتب و تمیز بود. پایین پیراهنش را توی شلوارش گذاشته و فانسقه هم رنگ لباس سپاهش را محکم بسته بود. از همه جالب تر پوتین های واکس زده اش بود!
از همان روز می شود گفت مریدش شدم.
روایت حاج حسن موسوی کربلایی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
______
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می شنیدم و دلم ریش می شد. یکی داد می زد: تشنمه ! یه چیکه آب بدید.» یکی ...
از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروح ها حال خوبی ندارند...
دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود، بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی حال روی شانه اش افتادم. خلبان، وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم...
دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها، که حال بدی داشتند، تلاشی نمی کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتما آن ها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم.
راوی: زهرا امینی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نظر یک خانم جوان
در مورد کتاب "بی آرام"
به نظرم کتاب خیلی روان و جذاب بود
ادبیات خیلی خوبی داشت
برای نسل جوان جذب کننده و روان بود
صمیمیت و عشق رو میشد حس کرد
خیلی خوب شهید رو توصیف کرده بود
تواضع شهید در حالی که فرمانده ی خیلی محبوبی بود
لبخند همیشگی
مهربانی در کنار جذبه
هوش خوب نظامی
حالات معنوی
و ...
همرزم های شهید هم با تعریف از خاطرات خودشون ،باعث شده بودن کتاب اصلاااا حالت یکنواخت پیدا نکنه
و این یه نقطه ی قوت بود که خیلی از کتابهای شهدایی این ضعف رو دارن
من نمیدونم چه کسانی تیم تهیه این کتاب رو تشکیل دادن
ولی مطمئنم که شهید نگاه ویژه ای بهشون داشته
مطمئنم خود شهید فرجوانی خوشحاله از اینکه میبینه هنوز هم با گذشت ۳۰ سال و اندی باز هم جوان هایی هستن که به فکر زنده نگه داشتن یاد شهدا هستن
من این شهید رو خیلی نمیشناختم
گشتم و کتابی پیدا نکردم
هیچی ازش نمیدونستم
نزیک یک سال میرفتم مسجد جواد الائمه ، عکس ایشون رو میدیدم ، و یکجورایی انگار منو صدا میکرد ،انگار به اشتباهاتم میخندید ،احساس میکردم باهام حرف میزنه ، یه وقتهایی از اول اذان تا زمانی که جمعیت فوج فوج از مسجد بیرون بزنه، من نگاه خیره مو به عکس شهید میدوختم تا شاید بفهمم چی میخواد بهم بگه
چیکارم داره
این کتاب واقعا عالی بود
●●●
#بی_آرام
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
توی جاده آبادان به طرف فاو، تانکر آب بلندی بود. نیروهای اطلاعات ما تانکر را خالی کرده و در آن دوربینی رو به شهر فاو گذاشته بودند. پایم را روی پله زنگزده نردبان تانکر گذاشتم و بالا رفتم. نگاهم را به حاج اسماعیل چرخاندم و گفتم: من میرم موقعیت رو میبینم و میام بهت میگم. میله را گرفت و پشت سر من راه افتاد و گفت: تو واسه خودت میبینی. دارم میام بالا.
فاصله پلهها زیاد بود و باید از دو دست کمک می گرفتیم. حاج اسماعیل بی توجه به دستی که نداشت تن را جلو داد و آرنجش را به دیوار نردبان بند کرد و بالا آمد. چشمهایش دودو میزد که خودش منطقه را ببیند. در اغلب ماموریتهای شناسایی خودش به منطقه می رفت و سعی می کرد شخصا به نتیجه برسد تا در جلسات با فرمانده لشکر، با ذهن باز صحبت کند و اگر نظر مخالفی داشت با او به صحبت می نشست و قانعاش می میکرد.
وقتی دستش قطع شد فکر میکردیم نمی تواند از پس فرماندهی بر بیاید اما نه فقط برای ما، برای فرمانده لشکر هم جا انداخت که میتواند مثل گذشته و حتی بهتر از قبل هر ماموریت سختی را انجام دهد و حتی می تواند خطشکن باشد.
••••
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
از بدو بدو های پرستار فهمیدم بیشتر مجروحان حال خوبی ندارند. از بالای سر یکی می رفت سراغ آندیگری. پای آن هم بند نمی شد با یکی دیگرشان حرف میزد. دلداریش میداد، سرم عوض میکرد،... دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. بدن لرزه شدیدی داشتم. دستهایم جان نداشت فاطمه را که آنقدر سبک و بیبنیه شده بود، بغل کنم.
وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، اسماعیل با عصای زیر بغل، فاطمه را از من گرفت. من هم بی حال روی شانهاش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید جلو آمد کمکمان کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم.
مجروحان را تندتند جابجا می کردند. یک مرتبه دیدم برای جابجایی دوتا از مجروحان که حال بدی داشتن تلاشی نمیکنند. پرستار که ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد.
روایت زهرا امینی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 «مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟» «داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی»
چشم هایش برق زد. گفتم «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شدم. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای،
همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.» سرش را پایین انداخت.
«جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد!»
فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه، زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند. انگار ذهنم را بخواند گفت: «مامان، آورد متون بیرون تا با هم حرف بزنیم.» چشم دوختم به چشم هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم:«به گوشم.» گفت: «مامان، می دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟»
«یعنی چی؟»
«مثلا همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.» هاج و واج نگاهش کردم گفت «میدونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کفپوش پیادهروی امانیه؛ موزاییکهای مربع شکلی که دورتادورش علف خودروُ سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطهوره.»
«اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها ببین بات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت ها!»
خندید
«نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می خواد وقتی
برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن»
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه من تحملش رو ندارم. این حرف رو نزنید.» «خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه. اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می آن و سرم رو به دامن میذارن. وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن تحملش رو ندارم»
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» بروبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم اگه تو بری من چیکار کنم با بچه های یتیم تو؟ پسرت...
آشفته گفتم: «تو داری با من وداع می کنی؟» زدم زیر گریه و گفتم:« این حرفا چیه میزنی؟» شروع کردم به کولی گری.
هر چه می گفت:«مامان پشیمون میشید. گوش بدید...
به گریه گذاشتم و گفتم :«نمی شنوم!»
من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه....
#گزیده_کتاب
#بی_آرام
#سردار_فرجوانی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدافعان خرمشهر
حاج محسن نوذریان
◇𖣔○𖣔◇
رفتیم مسجد جامع و شنیدیم لحاف و تشکهای پنبهای خرمشهریهایی که شب روی پشت بام میخوابیدند مثل انبار مهمات میسوخت. شب دوم صداها به ما نزدیک بود. آنقدر نزدیک که سر و صدای مرغها و خروسها را هم درآورده بود. دیگر دستمان آمده بود که عراقیها شب آتش میریزند و پیشروی میکنند و روز عقب مینشینند و دور دست ما میافتد. با این همه حتی در طول روز هم اسلحهی امیک بهدست، آماده باش بودیم. سلاحها را بدون خشاب به ما داده بودند و تیرها را توی جیبمان ریخته بودیم. بیشتر مردم اسلحههایشان را از سپاه خرمشهر گرفته بودند که امیک و ژ۳ بود. چند تا برنو هم از ژاندارمری به دست مردم افتاده بود. بعضی کلاش داشتند که حین درگیری به غنیمت گرفته بودند و تعدادشان زیاد نبود. روزها توی مسجد وقت میگذراندیم و شبها آماده بودیم تا جواب گلوله عراقیها را بدهیم. روی اسماعیل (فرجوانی) حساب باز کرده بودم. هرچند او را به عنوان سرگروه انتخاب نکرده بودیم ولی همه تابعش بودیم. هر فکری که میکردیم و هر تصمیمی که میگرفتیم در نهایت نظر او را منطقی میدیدیم و حرف او را گوش میکردیم. اسماعیل کاریزمایی داشت که آدم را در خودش ذوب میکرد. اصلاً اسماعیل طوری بود که همه جا زود سرآمد جمع میشد.
🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام"
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#بی_آرام
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 داشتم دوم تجربی را میخواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم.
یک بار گفتم:
- اصلاً چی شد اومدی خواستگاری من؟
گفت:
- ای ناقلا... میخوای از زیر زبون من حرف بکشی! خندیدم و گفتم:
- تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید:
- تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟
گفتم:
- من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید:
- نا سلامتی پسر عمه تم!
- نه، به عنوان پسر عمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم میگفتم پسر به این، خوبی مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی میشه!
ابروها را بالا داد. گفتم: «حالا تو بگو»
- توی نامزدی نسرین، ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی از توی دوربین زهرا رو نگاه کن. اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی.
گفتم: «مگه قبلا نگام نکرده بودی؟» ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جور!»
••••
چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث با هم بکنید. اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همه زنهای جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم.
روایت زهرا امینی
🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام"
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#بی_آرام
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
خماری عملیات را میکشیدیم که چند تا از نیروهای خبره اطلاعات به گردان آمدند؛ نادر دشتی پور و عبدالحسین و محمدرضا آقایی. فکر کردم آمده اند به حاج اسماعیل سر بزنند و احوالی بپرسند. اما آمده بودند در عملیات با ما باشند.
همیشه همین طور بود. بچه هایی که از گردان کربلا رفته بودند نزدیک زمان عملیات به گردان می آمدند. حاج اسماعیل هم با روی باز آنها را می پذیرفت. هرچند حاجی دلش میخواست شب عملیات از نیروهای با تجربه استفاده کند. برای شرکت دو برادر آقایی موافقت نمیکرد و میگفت: «فقط یکیتون با ما بیاد!» توافق را به خودشان سپرده بود. عبدالحسین به محمدرضا میگفت: تو بمون؛ من میرم!» محمد رضا به برادرش میگفت: «نه داداش! تو بمون؛ من میرم.» آخر قرعه به نام حاج عبدالحسین افتاد...
آخر شب حاج اسماعیل گفت: بچه ها صبح زود جمع بشن باهاشون صحبت کنم. نزدیک طلوع آفتاب گردان به خط شد. حاج اسماعیل توضیحاتی درباره شکل عملیات داد. آخرش گفت: «بچه ها به دوروبرتون نگاه کنید. بچه ها هاج و واج به کنار دستی هایشان نگاه کردند. بعد چشم دوختند به دهان حاجی.
حاج اسماعیل آه کشید: از همدیگه حلالیت بگیرید. خورشید فردا که در بیاد، قطعاً بعضی از ما روی زمین افتاده یم و آفتاب به بدن بی جونمون می زنه. خوش به حال اونایی که فردا صبح عاقبت به خیر می شن....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بی_آرام
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂