#گزیده_کتاب
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»
┄═❁❁═┄
یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجهای میرود. چرخ میترکد و میکروفن گوشتکوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی میافتد و ماشین لت و لو میخورد و عین آدمهای سکتهزده یککول میشود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله میشوند. حاجی صلواتی، رنگپریده، نفس عمیقی میکشد و هول هولکی دندانش را جا میزند توی دهنش. میکروفن گوشتکوبی را برمیدارد و نطق میکند: «صلوات ... توجه! توجه!»
بعد، انگار به دنبال مقصر میگردد، با تارهای صوتی لرزان و خشدار هوار میکشد: «آی تخریب! جون ننهت، با این مین خنثی کردنت!»
جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر میپیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه میشود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه میرسد و خرده بُردهای با بچههای زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار میکند: «آی تخریب! جون ننهت با این مین خنثی کردنت!»
بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریبچیها میگذاریم.
بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه میکنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمیگردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل میکند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان میچرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگانها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب میکند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#گردان_بلدرچینها
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«مهرنجون»
┄═❁❁═┄
آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مهرنجون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
خاطرات رزمندگی نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«کهنه سرباز»
┄═❁❁═┄
مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه با گامهای بلند به سمت درِ ورودی دویدند. همگی به در چشم دوخته بودیم. لحظهای بعد، در میان استقبال مدیر و معاونان، چند نفر افسر ارتشی شَقورق قدم در حیاط مدرسه گذاشتند. از اُبهتشان خوشم آمد. برای لحظهای خودم را به دست رؤیا سپردم و در لباس ارتش جا خوش کردم. همیشه دوست داشتم ارتشی شوم و بتوانم خدمتی بکنم. خیلی سنگین و پراُبهت قدم برمیداشتند. همگی روی صندلیهایی که کنار دیوار چیده شده بود نشستند.
ابتدا مدیر مدرسه پشت تریبون رفت و پس از خوشآمدگویی به افسران، رو به ما گفت: «جناب سرهنگ خواجوی به همراه همکاران محترمشان برای بازدید و یکسری مسائل دیگر که خود این بزرگوار فرمایش میکنند تشریففرما شدهاند به مدرسه ما.»
مدیر بعد از سخنرانی کوتاهش از سرهنگ خواجوی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. سرهنگ پشت تریبون ایستاد؛ با صدایی رسا و مغرور صحبت میکرد. خیلی جَذَبه داشت. ارتشِ هر کشور و مملکت برایش حکم خون در رگ را دارد و قدرت ارتش قدرت هر کشور است. ارتش به افراد باهوش و قوی نیاز دارد. هر کدام از شما برای ارتش انتخاب شود، در مدرسه نظام ادامه تحصیل میدهد و حتی با دادن آزمون میتواند افسر هم بشود. در مدتی که دانشآموز هستید حقوق و مزایا هم دریافت خواهید کرد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#کهنه_سرباز
خاطرات امیر سرتیپ دوم اسکندر بیرانوند
نویسنده:امین کیانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«بستر آرام هور»
┄═❁❁═┄
زمان به کندی پیش می رفت و آنها بدون این که حرکتی کرده باشند. در میان بلم چمباته زده بودند. گویی دست و پایشان به یکدیگر قفل و مثل چوب خشک شده بودند. آنها همچنان صدای عراقی ها را می شنیدند و مجبور بودند سکوت را رعایت کنند. سرمای شب بدن بی حرکت آنها را می آزرد. شاکریان به خود جرأت داد و یکی از پتوها را روی دست و پای خود کشید و به دنبال او، بقیه این کار را تکرار کردند.. پتو را که برداشتند، چشم محسن و شاکریان به اسلحه کف بلم افتاد، رمضانی از نگاهشان خواند که چه منظوری دارند، اما او مخالفت کرد و به آنها اجازه نمی داد دست به اسلحه ببرند. گویی محسن از خونسردی رمضانی به خشم آمده بود و نمی توانست خود را کنترل کند. یک بار دیگر به اسلحه چشم دوخت و سپس به شاکریان خیره شد. ابو جواد که متوجه منظورشان شده بود، سعی می کرد مانع کارشان شود. رمضانی با اشاره ای دیگر دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: ( هیس!)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بستر_آرام_هور
نویسنده:نصرتالله محمودزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«خداحافظ کرخه»
┄═❁❁═┄
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود میجنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقهای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوهای رنگ بود که عدهای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباسهایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه میکرد. پوتینها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباسهای جدید شدم یک نظامی!
ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر میکرد: «درود به روان پاک شهید میثم.»
شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیریهایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچهها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف میکرد: «شهید میثم به قدری بچهها رو میدوند و خسته میکرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب میرفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اونها رو درمیآورد و کف پای بچهها رو میبوسید.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#خداحافظ_کرخه
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
نویسنده:داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«میگ و دیگ»
┄═❁❁═┄
قسمتی از متن کتاب:
... سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبانبستهها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست و پا بالا میپریدند و پایین میآمدند و هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند ماسکها را از صورت خود بیندازند.
سرهنگ آسیایی درحالیکه میخندید، گفت: هداوندخانی چهکار کردهای؟
و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آنکه گوشتشان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زدهام ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#میگودیگ
مجموعه خاطرات طنز
نویسنده: علیرضا پوربزرگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« ۹۰۰روز در جهنم»
┄═❁❁═┄
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانوادهی ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری ادارهی فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز بود. نام دبستان فرهنگ نوق3بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در این منطقهی نوق، ساخته شده بود. همهی دانشآموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان میآمدند. وضع اقتصادی همهی مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانوادههایی که فرزندانشان کمکخرج و کمکحالشان بودند و به مدرسه نمیرفتند. بچهها با لباسهای کهنه و پاره پوره و کفشهایی که از پاهایشان بزرگتر بودند، یا با دمپایی به مدرسه میآمدند. من هم مانند آنها بودم. هیچکدام از ما کیف نداشت. کتابهای خود را در کیسههای مشمایی و یا گونیهای پلاستیکی که در آنها کود شیمیایی بود و کودش در باغهای آگاه مصرف شده بود میگذاشتیم و به مدرسه میرفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف میدوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب میکردند. روی بعضی از کیفهای دختران هم گلدوزی میکردند. با نخهای رنگی گلهای زیبایی روی آنها میدوختند. کیفهای دوخته شده، همه یکرنگ و یکاندازه بودند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#900_روز_در_جهنم
خاطرات آزاده دفاع مقدس علی حاج حسینی
نویسنده: عباس کریمی سرداری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«من اسیر زندهام»
┄═❁❁═┄
در میان صداهای بچهها، با فریاد «کات»، سکوت حاکم میشود. چند لحظه بعد، صدای خنده ابوترابی و آندریاس شنیده میشود. بخش دیگری از صحنه روشن میشود و آنها را نشان میدهد.
ابوترابی: چه روز خوبی بود برای بچهها... هم کلی تفریح کردیم، هم جلو تبلیغات عراقیها را گرفتیم...
آندریاس: چه فیلم مسخرهای شده بود!... وقتی دیدیم، خیلی متأثر شدیم. فهمیدیم که همهاش دروغ بود و شما در چه شرایط سختی به سر میبرید. چه زیرکانه پیامتان را به ما رساندید... چرا نیازهای خودتان را بهشان نمیگویید؟
ابوترابی: ما ایرانیها در عزت، اسارت را تحمل میکنیم، ولی هرگز به عراقیها نمیگوییم کفش و لباس و نان نداریم... اگر بتوانیم مشکلاتمان را خودمان حل میکنیم و اگر نتوانستیم، با آن کنار میآییم... آقای آندریاس، من معنی دردناک پوشیدن آن پالتوها و دمپاییها را خوب میدانم. ولی از آن شرایط برای خودمان لطیفه ساختیم. چیزی که شما از ما نمیدانید، این است که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیریم، باز هم میتوانیم از آن تعریف تازهای بکنیم و به آن بخندیم...
آندریاس: من این کار شما را درک نمیکنم... آخر چرا؟!
ابوترابی: در حقیقت این یک نوع مبارزه منفی است که بتوانیم با ساده کردن شرایط، نیرویمان را برای روز موعود ذخیره کنیم... چند روزی است که از ضابط احمد خبری نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#من_اسیر_زندهام
خاطراتی بر اساس زندگی آزاده سید علیاکبر ابوترابی
نویسنده: عبدالحی شماسی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« عاشقم کن»
┄═❁❁═┄
.
جمعی از سربازان گردان انصار الرسول (ص) وقتی که به درجه نهایی میرسند و آماده برای دیدار معبود هستند، طی جلسهای عهدنامهای تنظیم و متعهد میشوند که هرکس شهید شد، باقی افراد را شفاعت کند.
بخشی از متن این عهد نامه:
"در صورت شهادت در روز حساب و کتاب و روز محشر به اذن الله و به اذن رسوله و به اذن ائمه المعصومین (س) شفاعت کلیه برادران امضا کننده را نموده و بر این شهادت خداوند بزرگ را گواه میگیریم. ضمناً حتماً سلام ما را خدمت بیبی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) و مولا اباعبدالله الحسین برسانید." توجه کنید به حال و هوای این چند خط کوتاه، گواهی میدهد که باید توسل کرد به یکی از ائمه، توجه بچههای این گروهان به حضرت زهرا (س) بوده، به مقام بلند شهداء برای شفاعت گواهی میدهند، آماده شهادت هستند، اینجا هیچ فیلم و سریالی را روایت نمیکنیم، روایت عدهای عاشق است که معبود را شناخته و عالم والا را درک کردهاند و برای رفتن از این دنیا لحظه شماری، توسل و زاری میکنند.
نمیتوان مدعی بود که در طلب شهادت هستم و اما از ائمه اطهار غافل، از مجالس روضه دور، نمیتوان رسید مگر با شناخت زندگی آنان، چگونه شد که حسین از خود گذشت و به معبود رسید، چگونه شد که فاطمه، فاطمه شد، چگونه علی با همه حقش سالها سکوت کرد و درنهایت مظلومانه از این دنیا رخت بست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عاشقم_کن
روایاتی از زندگی شهید امیر حاج امینی
نویسنده: ناشناس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« در حسرت یک آغوش»
┄═❁❁═┄
گاهی خوشحال میشدم و میگفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلولهای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود،گاهی هم ناراحت میشدم به خاطر دوریاش. خیلی این حس دوگانهام را با او در میان نمیگذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی میشد به دلم رخنه نکرده بود.سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمیکشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها میرفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمیشه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه میفرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچهها سخت بود. چند سالی بود که سید تماموقت کنار بچهها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه میگذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک بار به بنیاد جانبازان میرفتم تا خبر از سید بگیرم. میگفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود. رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم گفتند درمانش طول کشیده است. دلم میخواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شمارهای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#در_حسرت_یک_آغوش
خاطرات شفاهی زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی
نویسنده: سعیده زراعت کار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«کتاب هفت روز»
┄═❁❁═┄
با طلوع خورشید و تابش نور آن که از روزنههای شکسته شده دیوار وارد میشد روشنائی خاصی به داخل داده بود ولی بوی زننده ناشی از دستشوئی اجباری بچّهها که در گوشه کناری و آنهم نزدیک محل استقرار ما واقع شده بود برایمان کاملاً آزار دهنده و غیرقابل تحمّل شده بود. البتّه به دلیل عدم وجود سرویسهای بهداشتی در داخل و عدم امکان خروج به محوطه، ناخواسته قسمتی از فضای داخلی به محل دستشوئی تبدیل شده که این امر با توجّه به شرایط موجود کاملاً طبیعی و ضروری به نظر میرسید. عدم رعایت بهداشت وضع اسفناکی ایجاد کرده بود و همه در رنج و بلا ایام را سپری میکردند.
همگی بچّهها منتظر گشودن دربها بودند و این انتظار با ساعتی تأخیر انجام شد. با باز شدن درب اصلی جمعیّت حاضر با عجله و شتاب برای هوا خوری صبح به بیرون از سوله میرفتند. با خروج بچّهها آرایش نظامی سربازان مسلّح عراقی بههمان صورت روز قبل بود. یعنی اینکه سربازان بلافاصله خود را به پشت تور فنس محوطه میرساندند تا بهتر و دقیقتر حرکات بچّهها را زیر نظر داشته باشند. مسلماً به لحاظ امنیتی هم حضور سربازان مسلّح در داخل محوطه به صلاح نبود. اکثر بچّهها برای از دست ندادن فرصت هواخوری با شتاب بیشتری در انجام کارهای شخصی شان بودند. در همین موقع خودروئی از نوع آیفای نظامی از تنها درب محوطه به داخل وارد شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#هفت_روز
(خاطرات اسارت)
نویسنده: سید محمدرضا میرراضی رودسری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«رویای بیداری»
┄═❁❁═┄
آقا مصطفی میگفت: «به نظر من ما نباید به عنوان یک نیروی عادی آموزشندیده بریم. نیرویی که فقط بتونه تفنگ دستش بگیره، رفتنش تأثیر چندانی نداره. ما باید اول دورههای آموزشی رو ببینیم، بعد از خود عراقیها نیروی داوطلب جمع کنیم و بهشون آموزش بدیم.»
آقای کوهساری خندید: «هنوز که هیچ ارگانی قصد بردن ما رو نداره. بسیج هم که با ما همکاری نکرد.»
آقای اسدی گفت: «ارگان مُرگان که نه، ولی شنیدم مامان جونت بلیط یک طرفه به سرزمین رؤیاها برات گرفته!»
آقای جاودانی گفت: «مبارکه رفیق، از آقای اسدی جلو زدی.»
آقای اسدی گفت: «فقط جهت اطلاع دوستان، خانواده برای آقازادهشون کت و شلوار خریدن، قراره به زودی ایشون متحول! ببخشین متأهل بشن!»
آقامصطفی گفت: «من موندم این بَشر به اضافهی اون دو تا بَشر دیگهای که اینجا نشستن چرا تن به ازدواج نمیدن؟ به خصوص جناب کوهساری عزیز که اخیرا پدر محترمشون یک ماشین صفر براش خریده و یک طبقه از خونه رو هم به نامش زده، برادر عزیز شما از بیست و چهار سالگی میتونستی زن بگیری و نگرفتی تا الان چهار پنج سال تأخیر داری، بجُنب دیر میشه.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#رویای_بیداری
نویسنده: نسرین پرک
روایتگر خاطرات شفاهی: خانم زینب عارفی همسر شهید مدافع حرم مصطفی عارفی.
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«عنایتحضرتمعصومه(س)بهشهدا»
┄═❁❁═┄
خواسته یا ناخواسته بین احمد و حضرت معصومه (س) پیوندی برقرار بود. مراسم عقد ازدواجش هم در حرم حضرت معصومه (س) برقرار شد هیئتی رفت مشکلات عقیدتی داشتند روی فکر احمد هم تأثیرش را گذاشته بود. با آنکه هر شبهه ای که مطرح می کردند می آمد و جوابش را می گرفت اما کم کم نسبت به رهبر انقلاب بیمیل شده بود وقتی که قرار بود مقام معظم رهبری قم بیایند، میخواستیم برويم مراسم استقبال.
هر چه من و مادرش اصرار کردیم نیامد. خیلی ناراحت شدم. وقتی چشمم به گنبد حضرت معصومه (س) افتاد گریه کردم و گفتم: «یا حضرت معصومه من سلامت فکری و عقیدتی بچه ام را از شما میخواهم کاری کنید که منحرف نشود».وقتی از مراسم برگشتیم احمد خانه نبود. وقتی آمد خیلی شاد و سرحال بود با دوستانش رفته بودند مراسم استقبال.
به حدی نزدیک شده بودند که آقا به ایشان سلام کرده بود. بعد از آن مراسم بود که دیدگاهش نسبت به رهبری تغییر کرد و از حامیان سر سخت رهبری شدند. احمد، دفتری داشت که همیشه همراهش بود یک روز بازش کردم بالای صفحه ای نوشته بود نذورات.داخل صفحه نوشته بود چهار گوسفند نذر می کنم. وقتی پرسیدم گفت: «وقتی دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش چهار گوسفند نذر کردم» کمی پائین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه (س) ولیمه میدهم با یک گوسفند. گفت: نذر کرده بودم اگر از شما جواب مثبت گرفتم به شکرانه اش هر سال ولیمه بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عنایت_حضرت_معصومه_(س)_به_شهدا
اثر: ناصر کاوه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«تنها گریه کن»
┄═❁❁═┄
گفتم: «خب، مامان جان بگو»
معذب شد. یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تھی کرده بود.حالا نشسته بودو برای من وصیت میکرد؛البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی میترسد دیر بشودو وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط میخوام برام دعا کنید.از خدا خواستم بعد از شهادت جنازهای ازم باقی نمونه.اگر اینطور شد که من از شما فقط یک چیز میخوام؛اونم صبر کردنه.»
یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود.دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید.همانطور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم.
میدونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی،ولی این رو هم میدونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش فرق میکنه.اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده،چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش.چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن،نمازشب خوندم.وقتی میری سجده وصورتت رو خاک مالیده میشه،تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور میکنه تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تنها_گریه_کن
اثر: اکرم اسلامی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«یخ در بهشت»
┄═❁❁═┄
جوان عرب آرام نگاهم میکند زبانش را به سختی میفهمم.
می فهمم که میگوید: «اینجا کجاست؟ این زخم ها برای چیست؟ شیمیایی است؟ مگر جنگ تمام نشده؟ خودم شنیدم که میگفتند جنگ تمام شده پس اینها برای چیست؟
هر روز حال بچه ها خراب تر می شود. دیروز با لباسهای عجیبی آمدند و دو تا از بچه ها را بردند، ولی هنوز برنگشته اند.»
نمی توانم بگویم که به زودی ما هم میرویم پیش آنها، دست هایش را میخاراند صورتش بوی عفونت میدهد تاولش سر باز کرده و خونابه راه گرفته روی زخم سیاهش میخواهم بگویم نخاران میدانم که
نمی تواند؛ به فرانسوی میگویم: «فرشته مرگ همین جاست.»
صدای ناله و سرفه، اتاق را برداشته یکی سرش را تکیه داده به دیوار نگاهم میکند و لبخند میزند لبخندش شبیه لبخند فاروق نیست.
ناخودآگاه لبخند میزنم فرانسوی میداند میگوید: «آرام باش!» این را که میگوید سیلی از آرامش میریزد زیر پوستم گریه میکنم مثل بچه ها، مثل وقتی که دکتر گفت حامله ام.
میدانم که میشل نگاهم میکند انگار نه انگار که میشناسدم؛ از زمانی که فرانسه بودم و فاروق ... آرام، طوری که کسی نفهمد میگویم: «همه می میریم...
همه .
لبخند کم رنگی می زند و می گوید «می دانم.»
چند نفری نگاهمان میکنند و با او حرف می زنند؛ بریده بریده لابد
میخواهند از سرنوشتشان بدانند. اسمش را میپرسم نمیدانم چرا...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#یخ_در_بهشت
جنگ به روایت زنان
اثر: جمعی از بانوان نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بابا نظر
نام کتاب: بابانظر
نویسنده: مصطفی رحیمی
انتشارات: سوره مهر
سال انتشار: ۱۳۹۲
تعداد صفحات: ۵۲۰
┄═❁๑❁═┄
🔸 کتاب کمنظیر بابا نظر اثر مصطفی رحیمی شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است.
این اثر دریچه تازهای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است. مؤلف در این اثر با گزارش و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده بر میدارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود.
این جانباز ۹۵ درصد با حضوری طولانی و مستمر در جبهههای جنگ، در سال ۷۵ به شهادت رسید.
محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیتهای مبارزاتیاش را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. اولین بار در سال ۱۳۵۸ عازم جبهه شد و تا پایان جنگ در جبههها حضور داشت.
در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینهاش شکافت، و...
وی سرانجام روز ۷ مرداد ۱۳۷۵ دچار تنگی نفس شده و به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 توسل به امام زمان
در عملیات رمضان
✾࿐༅◉༅࿐✾
در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود.
چاره ای جز توسل نداشتیم.
به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا.
اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند.
¤ از کتاب "رندان جرعه نوش" خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی
تدوین: محمد دانشی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در بخشی از این کتاب میخوانیم:
..روزی که سوار بر یک خودرو، نظارهگر، زمینهای زیر کشت، دشتها و تپههای حمرین بودم، تصور نمیکردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهمترین نقطۀ عطف زندگیام، پیش میروم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازیام کمتر از دو ماه سپری میشد. بعد از گذراندن دورۀ آموزشهای اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آنها ملحق شوم.
طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ میداد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راهحل مشکلات تمامی ملتهای مسلمان جهان به حساب میآید و مسلمانان باید از موانع و خطمشیهای حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینهتوزانۀ رسانههای تبلیغاتی بینالمللی متأثر شدم.
آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا میکرد که آری همینطور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همانگونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
برگرفته از کتاب
عبور از آخرین خاکریز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزیدههای کتاب
" نوشتم تا بماند "
•┈┈••✾••┈┈•
۱۳۵۹/۱۰/۸
ساعت نزدیک ۹ به منزل برگشتیم. شام که مقداری شله زرد و حلوای شکری با نان بود، با آقای موسوی و سایر برادران صرف کردیم. ساعت در حدود ۹/۳۰ بود که آقای کیانی، فرمانده سپاه پاسداران آبادان تلفنی تماس و در مورد محاصره آبادان صحبت [کردیم] که ما فعلا غیر از این مسئله ای نداریم. شب را در منزل ما گذراندند و صدای شلیک توپ خمسه خمسه دشمن و خمپاره اندازهای خودمان هم [را] که کمتر از شبهای گذشته بود، شنیدند.
۱۳۵۹/۱۰/۹
آقای مهدوی کنی با همراهان بعد از صرف صبحانه، آماده اجرای برنامه چند ساعت توقفشان در آبادان شد که قصد دارند بعداز ظهر مراجعت کنند، چه اینکه کارهای مهم و فراوان در مرکز اجازه توقف بیشتر نمی دهد و این توقف کوتاه ایشان در منطقه جنگی و شهر جنگ زده آبادان برای ما مغتنم است. برنامه ایشان دیدار از ستاد عملیات و فرماندهان و سپس سر زدن به جبهه هاست. آقای غرضی، تلفنی از آقای کیانی فرمانده سپاه خواست که برای رفتن ایشان به جبهه وسیله بیاورد. حدود ساعت ۸/۳۰ آقای کیانی و جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر آمدند و آقای مهدوی و همراهان را برای دیدن جبهه ها بردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
برگرفته از کتاب
"نوشتم تا بماند"
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«نخلهای بیسر»
┄═❁❁═┄
وقتی بی حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمی جلـد چرميای كه از پدر برايش به ارث مانده است .
قرآن را بـاز مـی كنـد و مـشغول خواندن ميشود.
گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي ميگويد:
با خرمشهر صحبت كنين.
صداي او قطع ميشود و صداي ضعيفتري به گوش ميرسد:
ـ سلام عليكم!
صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي.
ـ سلام عليكم، بفرماييد.
ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك!
ـ چيه صالح؟ چه خبری؟
ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا!
ـ خرمشهر آزادشده؟
ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين.
چهره زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛
بياختيار اشك میريزد و اين پـا آن پـا مـی كنـد.
حرفـي بـه گلـويش آمـده و ميخواهد آن را بزند اما شادی امان نمي دهد.
لب بـاز مـی كنـد و بريـده بريـده ميگويد:
«ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.»
ـ چی؟
ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمی ندارم.
ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#نخلهای_بیسر
قاسمعلی فراست
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آشنایی با هور
گزیده ای از کتاب "ستاد گردان"
تاریخ شفاهی حاج محسن پویا
┄═❁๑❁═┄
من، شاه حسينی و شهید عبدالله محمديان و يكے دو نفر از فرمانده گروهانها با يك خودرو به سمت جزاير و هور رفتيم.
فضای آنجا هنوز برای ما غريب بود. وقتی طبيعت آنجا را میديديم اصلاً برایمان قابل تصور نبود كه ما چطور ميتوانيم اينجا عمل كنيم. اينجا خاك ندارد، زمين ندارد، اصلاً تانك چه میشود؟ خمپاره چه میشود؟ توپخانه چه میشود؟ اصلاً نيروها چه میشوند؟
فضا برايمان غريب بود ولی وقتی بچههای اطلاعات که از دوستان ما بودند را میديديم آرامش میگرفتيم.
وارد منطقه "طَبُر" يا شطعلی شده بودیم. يكے از اين دو منطقه كه مقر خود بچههای اطلاعات عمليات قرارگاه نصرت بود در يك فضای بسيار استتار شدهای قرار داشت.
نقشهها را به ما نشان دادند و هور را برايمان تشريح كردند. ما را با فضا و نقاط و پوشش آن آشنا کردند. بعد يك سری شرايط اوليه هور را برايمان تعريف كردند كه هور چطور است....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خمسه آلاف یوم فی عالم البرزخ
...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب میشناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت میکرد و ناگهان میخندید و سپس به گریه میافتاد.
من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم میخواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله میکردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را میبستند و کتکش میزدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت میکرد. همه این اسرا قربانی جنایتهای رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمیکند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی.
┄═❁❁═┄
از کتاب:
۵ هزار روز در برزخ
خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردانهای عزالدین القسام بازداشت شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگری در مسجد
نرگس بندریزاده
نوشته: رومزی پور
•┈••✾○✾••┈•
۳۱ شهریور ماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت میکردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند....
من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرشهای مسجد جامع را برداشته بودند. گوشهای از مسجد برادرانی با سر و دستهای پانسمان شده در حال نماز بودند.
ابتدای جنگ فعالیتها و امدادگریهای خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام میشد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا میکرد.
از کتاب "شهرم در امان نیست"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خواهران_رزمنده #خرمشهر
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مردان کوچک سرزمینم
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانوادهها ماندند و زن ها و بچهها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلیها بودند اما بهنام ۱۲ ساله میخواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر میگفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و میگفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!"
بهنام ماند. آن اوایل و شبهای بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو میرفت، مسئولیت تقسیم فانوسها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش.
بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمیخورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #خرمشهر #کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشتهای آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
┄┅═✼✼═┅┄
۵۹/۷/۲۶
✍ امروز حدود یک ماه است که ارتش بعث عراق به کشور ما تجاوز کرده؛ اول، تجاوز هوایی به فرودگاه های ما در تهران، بوشهر و خیلی جاهای دیگر؛ [بعد همزمان از راه زمین و دریا هم به ما حمله ور شد....
✍ متأسفانه در اثر گرفتاری فوق العاده در جریان جنگ، موفق به یادداشت روزانه تا این تاریخ نشده ام. اما آنچه از حدود ۳۰ روز گذشته که در ذهن مانده: بعد از این حمله ناجوانمردانه و ناگهانی صدام، آقای بنی صدر، رئیس جمهور، پیام رادیو تلویزیونی داد و اعلام کرد که ما ملت مسلمان ایران، زندگی را در صحنه نبرد آموخته ایم و در این معرکه درسی به صدام و اربابانش خواهیم داد که فراموششان نشود......
✍ رژیم صدام با فشار شدید از راه مرز شلمچه وارد شد؛ اما تلفاتش چنان سنگین بود که فرصت بردن اجساد خود را هم نکرد و خیلی از اجساد در بیابان خوزستان طعمه حیوانات درنده گردید. او که با دادن تلفات فراوان پس از حدود ده روز خود را نزدیک خرمشهر رسانده بود، فشار شدیدی برای اشغال خرمشهر داشت که با مقاومت وصف ناپذیر نیروهای مسلح و مردم قهرمان خرمشهر و آبادان مواجه گردید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#آیت_الله_جمی
#کتاب
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂